روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

عروسی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ
این پست اصلا یک خاطره شخصی ست.و خواندنش هم اصلا لزومی ندارد. 

ما رفته بودیم عروسی چهارشنبه شب.
عروسی ِ اقوام نزدیک هم بود تقریبا. ساعتش هم ۸ تا ۱۱ بود.
این عروس و داماد هم بعد حدودا ۶ ماه آشنایی و نامزدی، عروسی گرفته بودند. حالا مهم نیست این چیز ها. من پرسیدم که موسیقی و آهنگ و این ها دارند، بعد گفتند که نه. و اینطوری بود که ما با خیال راحت ساعت هشت و نیم در سالن منتظر بقیه مهمان ها بودیم. هی مهمان ها آمدند هی ما بلند شدیم احوال پرسی کردیم، هی مهمان ها آمدند، آمدند ، آمدند تا سالن پر شد تقریبا.
ساعت نه و نیم شد و عروس نیامد. ده شد و عروس نیامد. ده و ربع شد عروس نیامد. دیگر ما به هول و ولا افتاده بودیم که کجایند پس. بعد فهمیدیم که عروس ِ مذکور آمده ، منتها نشسته توی ماشین هی گریه می کند، هی گریه می کند که اگر می خواهید من بیایم تو، باید یک اهنگی نواری چیزی برایم بگذارید. ماهم همینجوری دهانمان باز مانده بود که یعنی چه واقعا :|
بعد ِ کلی تماس خواهر و مادر داماد که ما نمی خواهیم عروسی آهنگی چیزی داشته باشد، عروس بازهم راضی نشد و مجبور شدند یک سی دی اهنگ تحویل مسئول سالن بدهند و بگویند که خودش زحمت گذاشتنش را بکشد.

من و زندایی با گذاشتن همان سی دی ِ نامبرده بلند شدیم رفتیم اتاق پرو. آخر هایش مادر گفت که سرش درد گرفته و به ما ملحق شد. هدفم از تعریف کردن جریان، این نبود که فقط گفته باشم تا ثبت شود. برایم جالب آن حرف هایی بود که بعد عروسی می شنیدم. حرف هایی از قیبل اینکه چرا انقدر بچه بازی در آورد و خب ۲۰ سالشه بچه ست ولی دیگه گندشو درآورده و شمشیر و از رو بسته و خانواده داماد نباید بهش رو می دادند و این حرف ها.

داشتم فکر می کردم که اگر من هم به شرط حیات بیست ساله شوم، نکند از این کار های بچگانه ی لوس انجام دهم :| حالا هر کس به نوبه ی خودش ! یکی در عروسیش یکی در دانشگاه یکی هم در یک جمع خانوادگی ساده !
خدایا هر چیزی که لطف می کنی و عطا می کنی دستت درد نکند خداوکیلی، ولی ای یک قلم عقل را به همه بده که نباشد، جان در عذاب است واقعا.
  • بلوط

صرفا باید دانسته شود !

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ

هستم من ! می خوانم ،لایک می کنم، کامنت می گذارم حتی !

منتها گم نام دیگر :)


+ کلیک

 

کلیک هم نشد خیالی نیست

  • بلوط

امروز جُمعه ۱۰ اردیبهشت هیچ اتفاق خاصی نیفتاد

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

امروز جُمعه ۱۰ اردیبهشت. اتفاق خاصی نیفتاد این ها را جهت ثبت روزانه می نویسم.


همه منتظر بودند که ببینند همسر اولین نوه ی خاندان پدری چه شکلیست (اموجی ِ دو تا چشم)

آن هم در خانه ی ما.

هر مسئله ای طبیعتا پیامد های خودش را دارد. 

مثلا وقتی یک داماد جدید برای اولین بار قرار است بیاید خانه ی تان،

مادر خانواده دست به یک عالَم خلاقیت جدید و با کلاس :| می زند و چند جور غذا درست می کند !

و کلی در تمییز کردن خانه وسواس نشان می دهد و تو را صبح زود بیدار می کند که دختر جانم بلند شو و فلان کار را بکن.

همین وضعیت را داشتیم ما دقیقا.

بعد یک عالم کار که توسط ۴ نفر ِ خانواده انجام شد، مهمان ها آمدند. 

بعد دامادی که از خانواده های اصیل شهر پدری ست و از همان اول که بعد ِ مریم از در خانه آمد تو،

یک عینک، یک  سوییچ و یک آیفون سیکس پلاس گُلد در دستش بود. و ۸ سال از مریم بزرگ تر بود ! ولی فکر کنم مهر ِ تایید خانواده را گرفت !

ناهار هم همان طور که مادر می خواست به نحو احسن بود همه چیزش و این ها. منتاها باید تا یک هفته همان غذا ها را بخوریم دیگر. باز هم خدا را شکر لااقل غذایی برای خوردن داریم :)



  • بلوط

چقدر این به دلم می نشیند :)

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ

گرگ ها خوب بدانند، در این ایل غریب

گر پدر مُرد، 

تفنگ پدری هست هنوز

گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گَهواره چوبی

پسری هست هنوز ...


#زهرا_رهنورد


+ انقد خوب بود که بیت دومشو گذاشتم بیو اینستام :)

+نوشتنی هست ، می آیم ، می نویسم ، رها می شوم :)

  • بلوط

:)

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ

نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد

  • بلوط

این تکرار ها :)

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد :)


#سعدی


{مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن} :)

میان : کمر

  • بلوط

ستاره ی کوچک آسمان.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ

از معدود اتفاق های خوب امروز من دیدن ستاره بود.

  • بلوط

انتظار تیغ ماهی هم ندارد، همان بافت ساده.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۴ ب.ظ

من شده اَم مثلا، مثل آرایشگری که هیچ کسی 

نیست که حتی موهایش را ببافد :)


  • بلوط

یک شروعی که معلوم نیست پایانش چه شود

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ
چندین سال پیش در چنین روزی، 
دخترکی به دنیا آمد.

یک جور هایی همه چیز از پنجم اردیبهشت شروع شد.
  • بلوط

بی تو.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

بی تو ما غرقه به خونیم

تو بی ما چونی؟


#جامی

  • بلوط

ممنوع الچاپ

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۳ ب.ظ
#شخصی

یادم است یک بار ف.د گفته بود برو و کتاب راز داوینچی را بخوان.
(بعد از مصائب مسیح و باراباس و این ها)

بعد ما هر چقدر گشتیم کتاب مذکور را پیدا نکردیم که نکردیم !
بعد هم قرار شد یک کتاب دیگر را بخوانیم و خلاص.

+ حالا امروز داشت می گفت که این کتاب در کشور های اسلامی و خیلی از کشور های مسیحی ممنونع الچاپ شده. چرا واقعا ؟ خب تو که میدانستی :|
  • بلوط

خطاب به این بلاگ های زیادی عاشقانه

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ
خدا وکیلی خودتان خسته نمی شوید از این همه عاشقانه نوشتن ؟

 چرا واقعا ؟ :|
  • بلوط

توپیدن.

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

ای کاش می شد این سایت های روزشمار غیبت


یک روز همه شان بروند به جهنم و دیگر جلوی جشم من هی عدد و رقم عوض نکنند لعنتی ها.


کلیک

  • بلوط

۱۱۴۲ سال است که نیستی

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ

چقدر خوشبختم من

که تو را دارم. چقدر. چقدر. چقدر زیاد.


پدری که ۱۱۴۲ سال است که نیست !


و مطمئنا نوشتن این موضوع هیچ وقت نمی تواند شدت این خوشبختی را نشان دهد. هر چند ده تا "چقدر زیاد" ردیف کنی جلوی جمله هایت.

  • بلوط

یعنی می شود این جمعه ببینیمتان ؟

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ب.ظ
غیر رویت 
هر چه بینم
نور چشمم کم شود .

#مولوی
  • بلوط

البته اگر سر قولمان باشیم.

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

اگر ما قول بدهیم که آن ده نفری که حدود های تیر و مرداد

اسمشان به عنوان نخبه در می آید و همه به عنوان ۱۰ نفر اول کنکور می شناسندشان

(اگر ما قول بدهیم) چادری باشند که اسم بچه مذهبی ها در نرود به عنوان یک سری بچه لوس و عقب مانده بلا نسبت،


خودش می شود یک هدف بزرگ برای درس خواندن.

  • بلوط

لیاقت دعایتان را ندارم، می دانم.

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۵ ب.ظ

یادتان هست؟

آن روزی که من تنها مانده بودم در خانه، بعد همان اتفاقات افتاد

و من واقعا نمی دانستم به چه کسی باید پناه ببرم !

و اولین شخصی که آمد در ذهنم، شما بودید.

بلند بلند گریه می کردم که چه می شد مثلا الان پیش من بودید و می گفتید دخترم ناراحت نباش. برایت دعا می کنم !

ولی شما نیامدید. و من همان طور که نشسته بودم حضورتان را حس کردم، دستانتان را حس کردم ،ولی ندیدمتان.


ولی آرام شدم.


من شرمنده ی تان هستم ، ماه تابان شب های مَن.

روز میلاد امیرالمومنینمان ، روز میلاد پدرتان، مبارک باشد برایتان  حضرت عشق.

دعا کنید برایم.

  • بلوط

عنوانی ندارد این غبطه خوردن ها.

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ

خوش به حال آنها که تو را هر لحظه دارند در زندگیشان واقعا.

من چه.


حسرت نه ولی غبطه خوردم.

  • بلوط

نامه هفتم

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ
سلام حضرت مهربان :)

چقدر خوب است که شما را دارم :)
  • بلوط

بعد یازده ماه دوری. بالاخره آمدی.

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ

سلام اردیبهشت زیبایم :)

  • بلوط

بیو های قبلی

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ


کسی نمی داند از دنیای یک دانش آموز انسانی با عینک گرد !
که روز و شب افکار معلقش را زندگی می کند. و گاهی چنان آرام - آرام تر از یک پیرمرد لال - و گاهی چنان شلوغ که با تشر مادر ساکت می شود.
دخترک احساسی منطقی معمولی. معمولی تر از همه ی عجیب ها.
زیبای زشت سیاه. که سفیدیش دل آدم را میزند.
دخترک تنبل رتبه یک کشور.دختری که از بقیه جزوه قرض می گیرد و بقیه از او شعر هایش را، نیز :)
دختر موبلندی که بوی یاس می دهد. دقیق تر که نگاه کنی شاید پسری با موهای کوتاه ببینی که بوی تند کاپ.تان بلکش سرت را درد بیاورد.
دختری تنها . آنقدر تنها که تلفنش دست از سرش برنمیدارد و یک لحظه آرام نمی گیرد. دختری که از بودن با دوست هایش احساس سر زندگی میکند :)
دخترکی که تنها یک برادر دارد و خواهرش را دلتنگ است !
شب ها می نشیند ، و روزمرگی هایش را می نویسد.روزمرگی هایی که اگر توسط فردی ناشناس خوانده شود, باعث دلگرمیست حتی. به دلیل ذهن بیمارش راه ارتباطی ای وجود ندارد :) 
و سعی می کند شبیه حرف هایش باشد ، آنقدر  که گاهی دلش می خواهد خودش را بالا بیاورد به خاطر ادعاهایش ...
*******

  • بلوط

یک کارت پستال که رویش یک بطری باشد با چند تا قلب.

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ

من اینجا بجای اینکه بشینم جامعه شناسیم را بخوانم,

نشسته ام برایت کادو می کنم هدیه ات را :)


کمی فرق داریم با هم خب.ولی دلیل نمی شود که دوستت نداشته باشم :)

(مدلشه زده بیرون از بطری.)

بزرگترش کیفیت داره :)

کلیک

  • بلوط

دوری او عذاب است، نزدیکیش سلامت :)

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ
پرسیدم از طبیبی، احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه :)
#حافظ

{مفعولُ فاعلاتن مفعولُ فاعلاتن)
  • بلوط

87

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

چقدر حال و هوای این روزهای برادر فرق کرده است واقعا.

مثلا یک پسر عصبی را تصور کنید که هر چیزی می شود سریع می پرد به بقیه و داد می زند. آن هم بلند.خیلی بلند. به طوری که مجبور شوم به مادر بگویم که داداش را ببرید پیش روان شناسی چیزی خب.

وقتی خواهرش یک هفته برود مسافرت، خودش را می کشد بگوید که دلم برایت تنگ شده بود مثلا .

یک پسر خسیس که خرید خانه را هم که می رود انجام بدهد، حتی از آن ریزه میزه هایش، از پول خودش خرج نمی کند.


+ یادم هست یکبار قبلا ها میخواستم کیک درست کنم و من و برادر خانه تنها بودیم. شیر تمام شده بود. گفتم که برادر جان برو برای من این یک قلم شیر را بخر بیاور من کیکم را درست کنم. گفت پولش را بده بروم بخرم. من هم لج کردم گفتم این همه خودت پول داری برو "پنج" تومن بردار یک شیر بخر خب! بعد هم دعوا شد و داد و بیداد. آخر هم نه شیر خرید نه من کیکم را پختم. شد از این دعواهای بچگانه.


حالا تصور کنید همین پسر، می آید بین من و مادر واسطه می شود که مامان من طاقت ناراحتی خواهرو ندارم، به خاطر من ببخشش. و من همان طور دهنم از تعجب باز ماند که چه شد الان دقیقا ؟ این حرف را برادر زد ؟؟

بعد ازآن عجیب تر می رود برای روز پدر، ۲۸۰ هزاااار تومان خرج می کند و یک ساعت می خرد ! بعد وقتی می خواهد چیزی بخرد، دو تا می گیرد که من هم بخورم !! مثل الان که دارم چوب شوری که برایم آورده است را می خورم.


چرا واقعا ؟ چه شده ؟ الحمدلله :)

  • بلوط

خواستگار، آن هم ۱۷ سالگی ؟ نکن این کار ها را.

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۰ ب.ظ

یکی از مهم ترین معضلاتی که از سال پیش دارم ، خواستگار آشنای خواهر جان است.

یادم هست در راه باشگاه یکهو گفت که میخواهم یک چیزی بگویم و این حرف ها. من هم بدون هیچ واکتنش خاصی گفتم که بگوید این حرف مرموزش را. بعد هم درآمد که بله. پسر دایی محترم ۲۶ ساله شان خواستگاری کرده از خواهرِ جانِ دلِ ما.نمی خواهم بگویم غلط کرده و این ها ولی ته دلم چیزی شبیه این را می گوید. البته که من به اندازه خواستگار های قبلی ناراحت نشدم و این ها. ولی خب آن موقع اسفند بود و الان فروردین.


هی هم می پرسید که **** ( اسمم) من چیکار کنم. پدر خواهر جان ما گویا موافقت کرده. من هم آنوقت ها به اندازه ی الان مخالف نبودم و گفتم باز هم خیلی بد نیست. درست است ۹ سال اختلاف سنی دارند و درست است خواهر ما ۱۷ سالش بیشتر نیست و این حرف ها، ولی باز هم قابل قبول است خب. پسر داییش را دیده بودم خب آن موقع برایم مقبول بود.


بعد حدود دو هفته پیش داشت برایم تعریف می کرد که پسر دایی مذکور آمده خانه اشان و با افراد خانواده خواهر جان پاسور بازی کرده گویا، به خواهر جان ما هم اصرار داشتند که یادش بدهند. و من قطعا از آن موقع می خواهم هی به خواهر جان بگویم که عزیزِ دل!

خواهش می کنم نه خودت را بدبخت کن نه من را عذاب بده. نه که مثلا دلم نخواهد متاهل بشود و این ها ( که دلم نمی خواهد راستش ) به خاطر خودش گفتم. اصلا زود است این حرف هاو قطعا برای یک دانش آموز اِنسانی هم زود است !! خیلی زود. آدمِ کنکوری که بخواهد فکرش را بگذارد روی مدل لباس عروسش واقعا واویلا می شود. خلاصه که خواهر ِ جان ِ دل ِ من! نکن این کار ها را و بگذار فعلا ۱۷ سالگیمان را بگذرانیم که فعلا زود است برای این حرف ها.


*خواهر جان، خواهر تنی نیست.


  • بلوط

مثلا کلاس بینش توحیدی

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ب.ظ
من مثلا خیلی از چیزها را درک نمی کنم.

هشتگ هم بزنم کافی ست.
  • بلوط

شعر گفتن در عین حل مثلثات حتی

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۵۱ ب.ظ

من و فاطمه سادات فرق های زیادی داریم

ولی فکر می کنم اصلی ترین فرقی که باهم داریم

،

این است که من به همان راحتی که یک مسئله مثلثات سخت را حل می کنم،

او به همان راحتی شعر می گوید. سر کلاس نویسندگی ۲۰ می گیرد. ( بیست گرفتن سر کلاس نویسندگی مثلا می شود یک کار غیر ممکن)

حتی شعر هایش هم در نشریه هی چاپ می شود ، هی چاپ می شود :)


حل کردن مسئله های مثلثات و امثالهم همانقدر برایم لذت بخش است که شعر برای فاطمه سادات خسته ی باهوش مان :) و چقدر هم که من دوستش دارم :) 3>

  • بلوط

ستاره ی کوچک آسمان من

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ

ف.پ عزیز

من ، در عین حال که افرادی که 

شغلشان و کارشان با تو یکسان است را دوست ندارم،

خیلی عجیب تو را دوست دارم. زیاد.

می شود من هم مثل آن مرد ستاره صدایت کنم ؟

  • بلوط

ما که نمی گذاریم تو ناراحت باشی :)

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ

قشنگ از جواب دادن هایش در تلگرام می توانم بفهمم که کمی دلخور است :) 

ولی خب دوست چند ساله ی من :) کمی دلخوری هم لازم است دیگر. لازم است تا چهارشنبه بشود، بعد من از کلاس یکراست بروم برایت کیک و جینگیل پینگیل :) بخرم و بیاورم و خانه تان را سه نفری تزئین کنیم و منتظر بشویم ساعت هفت و نیم بشود، بعد تو تعطیل شوی و بیایی خانه. آنوقت همه ی دلخوری ها از اینکه به فکر تولدت نیستیم تمام می شود :) مگر نه ؟


+ تولدت وسط هفته است خب. مجبوریم یک چند روزی بندازیمش عقب تر.

  • بلوط

کلاس تاریخ ادبیات هم می تواند عاشقانه باشد :)

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

سعدی!

چو جورش می بری,

 نزدیک او دیگر مشو !

ای بی بصر من می روم؟

او می کشد قلاب را !

  • بلوط

محرمانه طور سوم

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

چقدر این سن، سن مزخرفی ست.

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

چقدر نوشتن از بعضی چیزها ، از بعضی رزومرگی ها سخت است. حتی دلم نمی خواهد که بنویسم مثلا دیشب در خانواده چه شد و چه گفتند و کجا رفتم. حتی دلم نمی خواهد بگویم که صبح با همان حالت دیشب بیدار شدم بدون اینکه هیچ کاری کرده باشم. هرچند امتحان داشتیم ولی تنها درسی که میتوانستم بدون امتحان "بخوانمش"، همان درس مذکور بود و بدون استرس سپری شد. ولی اینکه بدون استرس سپری شد دلیل نمی شود که مثلا بدون فکر و خیال و ناراحتی و بعضا بغض بگذرد.

ولی هنوز هم نمی فهمم و میدانم که مثلا یک دانش آموز دبیرستانی سنش اقتضا می کند که بعضی چیز ها را نفهمد :) و من با جسارت این حرف را می زنم :)

دلیل هیچ کدام از کار های پدر را نمیدانم . و مامان را.

شاید هم دیشب باز همان مشکل همیشگی بینشان پیش آمده بود و سر من خالی کردند شاید هم نه. نمیدانم. آدم  ِ خوابیده نه می شنود و نه می فهمد :)

بدون شام خوابیدم. وقتی مامان با عصبانیت بیدارم کرد و گفت که برادر برایت غذا درست کرده و تو آنوقت انقدر راحت میزنی توی ذوقش که نمی خورم و اشتها ندارم و این حرف ها، ناراحت شدم ولی در اوج ناراحتی باز هم خوابم برد. ولی خب امروز غذا را برایم گذاشته بود که ببرم. الان تشکرکردم و با اینکه اصلا غذا را دوست نداشتم ( نصفش هم مانده) با جرئت اعتراف کردم که خیلی خوشمزه بود و این ها.

+ امروز من بازهم تو را دیدم. و وقتی خواستم در یک کلمه توصیفت کنم ، کلمه ای جز ستاره پیدا نکردم. تو مثل یک ستاره ای برای من :) آن مرد بیخود نبود که ستاره صدایت می کرد و هر چقدر که تو می گفتی اسم من ستاره نیست ! من ***** اَم ! ولی او باز هم حرف خودش را می زد :) حق هم داشت خب :)

+ ای کاش لبخند روی لب های مامان همیشگی باشد. من درک می کنم با وجود مشکلاتی که هست و کارش البته ، نتواند خیلی توجهش را به بچه هایش بدهد و این ها و از یک طرف برادر اذیتش می کند از طرف دیگر من، نمیدانم چرا ولی خب می روم روی اعصابش و این ها. ولی ای کاش باز هم بخندد.


* اگر معلم نویسندگی آن کلمه قرمز را می دید، قطعا خطش می زد و می گفت : شما آخر من را با این شین های ته فعل می کشید :)


  • بلوط

این ترکیب دوست داشتنی چقدر خوب است :)

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

یکی از بهترین ترکیب ها می تواند 

ترکیب بستنی های موزی, توت فرنگی, وانیلی و مقدار کمی کاکائویی 

به همراه ژله ی شاتوت و انار باشد.

- بدون بستنی انبه :× فاقد از هر گونه خوراکی مربوط به انبه.

  • بلوط

ان اکرمکم عند الله اتقیکم

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۳ ب.ظ

چرا بعضی ها متوجه نیستند که ارزش آدم ها به سنشان نیست !


یک مرد پنجاه ساله همانقدر لیاقت سلام دادن دارد

که یک زن سی ساله

که یک پسر هجده ساله

که یک دختر شانزده ساله 

که یک پسر بچه شش ساله از تهران !

  • بلوط

ظهر یکی از همان جمعه هایی که شما نیامدید.

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ب.ظ
امروز ما رفته بودیم پیش دوست پدر. دوست صمیمی پدر.
بعد از ناهار که دور هم جمع شدیم و این ها, بحث رفت سر همان مشکلی خانوادگی که در پست های محرمانه نوشته بودم.
این مشکل احمقانه ولی جدی, کم کم به فرزند یک خانواده می تواند بفهماند که چه کسی الگویش باشد :) بهتر بگویم می شود این که می گویی خدایا من شبیهش نشوم ها!

+ مولا ی من. اگر فقط به همان خط از وصیتتان عمل می شد, ما الان این مشکلات را نداشتیم.
+ هر خانومی که وقت حرف زدن, به زمین نگاه می کند, لزوما بی ادب نیست و به شما بی احترامی نمی کند.
+ هیچ دلیلی ندارد که خب این مسائل در حضور من و برادر و سه تا پسر دوست پدر بیان شود.
+ هر چقدر این سه تا پسر بزرگ تر می شوند , من معذب تر می شوم.یک جاهایی وجود نامحرم اذیت است ها.
+ گذشت و نیامدید...
  • بلوط

صدای من را در راه برگشت از مدرسه می شنوید

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ

بنده امروز مدرسه بودم :|

کانون سه ساعت کلاس داشتیم. چون دو جلسه پشت سرهم بود کلاسمون, پ.ط گفت که بستنی میخره میاره برامون. با یه ذوق خاصیم گف دابل چاکلت میارم. همون قدر که خودش ذوق کرد, من خورد تو ذوقم.من از دابل چاکلت بدم میاد واقعا.


+ من همون حسی رو از بعد از دیشب دارم, که اون شب تو میشداغ داشتم.

+ ناگفته نماند منم براشون چاقاله بادوم بردم , خودم دوس نداذم ولی مثه اینکه پ.ط و بچه ها دوس دارن.

+ رفیق جان امروزو پیچونده بود.

  • بلوط

از مجموعه غافلگیری ها :)

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ

هماهنگ کنین که چهارشنبه برین خونشون ، بعد که ساعت هفت و نیم خسته کوفته از کلاس بر میگرده ، سوپرایز شه واسه تولدش :)

قائدتا تا ۹ هم بیشتر نمیشه بمونیم دیگه :\


+ خوب هم شد. با اختلاف اعتقادی کمی که باهم داریم، فضا یه جوری میشه که دوتامون دوستش داریم :)

  • بلوط

پروسه ی تنهایی من

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ
بعد از اطلاع رسانی به خانواده که داخل اتاقم و کسی تا چند ساعت نیاید و این ها،

رفتم چند تا شمع آوردم و گذاشتم آن گوشه. سجاده را هم پهن کردم. کنار سجاده هم یک دیوان حافظ و یک "قرآن" و مفاتیح بود.
آن بسته ای را هم که ف.پ داده بود و گفته بود که امشب بازش کنم ، گذاشتم کنار سجاده.

قاب عکس خالی ات را هم از روی میز برداشتم و گذاشتم زمین.
...

شمع ها روشن. چراغ خاموش و اهالی خانه در خواب هفت پادشاه.
من بسته ای که داده بودی را باز کردم. و بعد از دیدن محتویاتش فقط لبخند زدم :) و شروع کردم به انجام دادن کاری که از من خواسته بودی. آخر های کارم بود. شمع هم آخر های کارش بود. آمدم برش دارم و خاموشش کنم ، دستم که به شیشه جا شمعی خورد، جلز ولزکرد یعنی :)

تا حالا سوختگی به این شدیدی نداشتم. تا جایی که کارم به سرچ "درمان سوختگی" و گذاشتن دست در شیر و باند پیچی رسید -_-

الان هم با همان دست ناقص تایپ می کنم.

+ هر کاری جز برای خدا قطعا بیهودست. #تذکر_به_خود
  • بلوط

امشب، شب آرزو ها نیست !

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

امشب ، شب آرزو ها نیست . چرا که آرزو صرفا آرزو باقی می ماند و محقق نمی شود :) 

امشب ، شب حرف زدن است :) فقط حرف زدن با تو :)

حالا آن وسط دو تا خواسته و حاجت از زیر دستمان در می رود ، تو هم زیرچشمی قبول می کنی.

 یا مثلا می گذاری برای بعدا. با خودت می گویی الان این یکی را هم که زیر چشمی رد کنم ، می رود دیگر پیدایش هم نمی شود. ولی خب طاقت دلتنگی نداری. هیچ وقت هم نداشته ای. آن خواسته را می گذاری روی طاقچه، و بازهم منتظر می مانی که من برایت حرف بزنم :)

و من باز هم میگویم.


+ من امشب ، قاب عکس خالی ات را گرفتم در دستانم ، و نبودنت را گله کردم. من امشب تو را از "مقلب القلوب" خواستم. تو امشب زیباترین خواسته من بودی.


+ عزیز دل فاطمه؛

مرا ببخش که هی میگویم "تو". نوشته ها گاهی اینطور طلب می کنند دیگر :)


+ چقدر خوب است تنها بودن ، به جای رفتن به مجلسی و کِز کردن در یک کنج و گوش کردن به حرف های سخنرانش و شاید هم خوابیدن آن وسط ها. از هر طرفی حساب کنی تنها بودن و برای خود بودن خیلی بهتر از این پروژه ی مجلس رفتن است برای من.

  • بلوط

وقتی غزل می گوید

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ب.ظ
ما شیطان را بدین دلیل از تو دور ساختیم 
که در برابر تو سجده نکرد ,
شگفتا که چگونه با او درساخته ای و از ما دوری جسته ای ..
"حدیث قدسی"

  • بلوط

سر کلاس جامعه من یاد تو می افتم

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۴ ب.ظ

پست گذاشتن با گوشی رو دوست ندارم ولی خب الان ی مهمونی خونه س نمیشه جز گوشی پست گذاشت.


امروز سر کلاس جامعه شناسی ِز.ح , بحث رفت سر یِ سری گناها و کارایی که صرفا نباید انجام بشن. ز.ح داشت می گفت که این آدمی که این کارو می کنه چجوری انتظار داره خدا ببخشدش؟چجوری انتظار داره کمکش کنه و دلشو پاک کنه ؟. می گفت یکی از این کارایی که کرده کافیه تا زندگیش نابود بشه .. راست هم می گفت خب.( کار مذکور , ذکر نمی شود)

قسمت دردناکش این بود که شرح حال چند سال پیش من بود و من سر کلاس بدون اینکه رفیق جان بفهمه پاهامو تو کفشم فشار می دادم و قلبم تند می زد.


تو اون شرایط بد, من یاد شما افتادمو آروم گرفتم. شمایی که منو تو اوج گناه کمک کردین و گرفتین تو آغوشتون. من هر روز این بارون رحمت خدارو که به یمن وجود شماست می بینم و از درختا تشکر می کنم که شکوفه دادن.از برگا تشکر می کنم که منو از اون فصل سرد آوردن بیرون. تشکر می کنم که انقد سبزن. من هر روز چند بار براتون "دوست دارم" می فرستم.من دلتنگم.



  • بلوط

باز هم همان حکایت همیشگی

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ

سه شنبه ها روز پست گذاشتن این متن است :

من ماندم و

اقتصاد و

جامعه و

ارائه جامعه و

کانون.


+ باز هم همان حکایت همیشگی منتهی این دفعه بعد از کانون باید نوشته شود : نقد فیلم یک تکه نان.


+ کلیک

  • بلوط

باران هم به یمن وجود توست :)

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ

این خوابیدن با صدای باران

این فکر کردن به تو با صدای باران

این سکوت با صدای بارن


چقدر خوب است واقعا :)


+ لطفا مخاطب من با عشق های مزخرف امروزه اشتباه گرفته نشود. ×

  • بلوط

این پنکیک پختن ها به ما نمی آید فعلا !

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ

ماجرا ازآن فیلم کذایی پیج  کلیک شروع شد.

 من هم که یک دوستدار کیک پختن و این ها، گفتم اِلا بِلا من باید پنکیک درست کنم. بعد از فرستادن برادر به مغازه که برو فلان شکلاتو بخر بیار ، مایعش را درست کرده و ما ماندیم و یک تابه صاف خالی .

 بعد خاله آمد و مرا کنار زد و گفت بذار ببینم چی می کنم.

بعد هم که سه مورد اول خیلی داغان شد بنده خود افسار کار ها را به دست گرفته و شخصا دخالت کردم. و خاله صرفا مسئول خرید توت فرنگی ها شد. و از آتجا که لِم کار دستمان افتاد ، یک ده دوازده تایی درست کردیم و روی هر کدام از همان فلان شکلات نامبرده ریختیم و موز و توت فرنگی رویش و آماده سرو.

 خاله جان هم آن گوشی مارک اجنبی اش را درآورد و گفت بذارم اینستا . همین که یک عکس مزخرف بدون افکت گرفتیم گوشی ذکر شده خاموش شد :) و برادر هم که با بنده سر لج افتاده بود،حتی یک قاشق لب نزد و مادر یک تکه کوچک خورد و اعلام کرد که دیگر نمی تواند :) پدر هم بشقاب را تا آخر شب با گفتن " بعدا میخورم" نگه داشت و آخر سر هم با نگاهی گفت که شام خورده و میل ندارد :)

 و بنده در کمال تعجب فهمیدم که خانواده ما، خانواده پنکیک خور با طعم فلان شکلات همراه با توت فرنگی و موز نیستند. و ما همه ی آن حجم عظیم به همراه آن سه تجربه ی داغان اولی را ریختیم درون ظرفمان تا ببریم مدرسه برای رفیق جان. البته اگر او مثل خانواده مان نباشد :)

  • بلوط

چقدر این بهار خوب است :)

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۹ ب.ظ

مچکرم بابت آمدنت بهار عزیز.

و مچکرم بابت شکوفه دادن ها و این باران آمدن های پر برکت :)

مچکرم بابت رفتن زمستان و پاییز که دیگر آخر هایش بدون وجود انار و برف

و با وجود ان همه آلودگی غیر قابل تحمل شده بود.

مچکرم بابت آرامشت بهار عزیز :) مچکرم از آسمانی که ساعت ۵ تاریک نمی شود.


همینطور از میوه های سبزت نهایت تشکر را دارم :)

+ اردیبهشت ِ بی نهایت مهربان من.

  • بلوط

ششمین نامه

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ

دوستت دارم بهانه ی زندگی.

خیلی دوستت دارم.


+آقا ما مخلص شماییم. کنیز شماییم :)

#یا صاحب الزمان

  • بلوط

محاوره نوشتن به سبک پشیمانی

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ
امرو م.ب گفت که از محاوره نوشتن تو وبلاگتون پشیمون می شید.
رسمی بنویسید. معیار.

#حرف_درست #ما_به_زبان_معیار_می_نویسیم.
  • بلوط

پنجمین نامه

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ

امروز باران می آمد. تند تند. من یاد تو افتادم.


سلام باران دلم :)


  • بلوط

این نگران شدن ها گاهی اذیت است.

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ



- از قلمچی متنفرم. ×خطر بیشتر شدن تنفر× #اجباری

- از نگران شدن های بجا همراه رفتار نابجا ، درک نشدن ها متنفرم.

- از رفتار مغرورانه و بی حوصله ی پدر با یک پسر ۱۷ ساله متنفرم.

- از کمبود اعتماد به نفس یک پسر ۱۷ ساله به خاطر مشکلات خانوادگی متنفرم.

- از عوض شدن های بیجا متنفرم.

- از کمبود اعتماد به نفس ها متنفرم.

- از ادعا متنفرم.

- از ادعا متنفرم.

- از ادعا متنفرم.


امشب این دخترک کمی متنفر است.

دخترک در ادامه نوشت : پسر هفده ساله برای مصداق ذکر شد.

  • بلوط

مسیح من.

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ق.ظ

نداری مریضی به بد حالی من

ندیدم 

دمی چون مسیحایی تو.


#مریض_روحی #خودتان_که_بهتر_میدانید #سلام_باران_دلهایمان

  • بلوط