روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

عروسی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ
این پست اصلا یک خاطره شخصی ست.و خواندنش هم اصلا لزومی ندارد. 

ما رفته بودیم عروسی چهارشنبه شب.
عروسی ِ اقوام نزدیک هم بود تقریبا. ساعتش هم ۸ تا ۱۱ بود.
این عروس و داماد هم بعد حدودا ۶ ماه آشنایی و نامزدی، عروسی گرفته بودند. حالا مهم نیست این چیز ها. من پرسیدم که موسیقی و آهنگ و این ها دارند، بعد گفتند که نه. و اینطوری بود که ما با خیال راحت ساعت هشت و نیم در سالن منتظر بقیه مهمان ها بودیم. هی مهمان ها آمدند هی ما بلند شدیم احوال پرسی کردیم، هی مهمان ها آمدند، آمدند ، آمدند تا سالن پر شد تقریبا.
ساعت نه و نیم شد و عروس نیامد. ده شد و عروس نیامد. ده و ربع شد عروس نیامد. دیگر ما به هول و ولا افتاده بودیم که کجایند پس. بعد فهمیدیم که عروس ِ مذکور آمده ، منتها نشسته توی ماشین هی گریه می کند، هی گریه می کند که اگر می خواهید من بیایم تو، باید یک اهنگی نواری چیزی برایم بگذارید. ماهم همینجوری دهانمان باز مانده بود که یعنی چه واقعا :|
بعد ِ کلی تماس خواهر و مادر داماد که ما نمی خواهیم عروسی آهنگی چیزی داشته باشد، عروس بازهم راضی نشد و مجبور شدند یک سی دی اهنگ تحویل مسئول سالن بدهند و بگویند که خودش زحمت گذاشتنش را بکشد.

من و زندایی با گذاشتن همان سی دی ِ نامبرده بلند شدیم رفتیم اتاق پرو. آخر هایش مادر گفت که سرش درد گرفته و به ما ملحق شد. هدفم از تعریف کردن جریان، این نبود که فقط گفته باشم تا ثبت شود. برایم جالب آن حرف هایی بود که بعد عروسی می شنیدم. حرف هایی از قیبل اینکه چرا انقدر بچه بازی در آورد و خب ۲۰ سالشه بچه ست ولی دیگه گندشو درآورده و شمشیر و از رو بسته و خانواده داماد نباید بهش رو می دادند و این حرف ها.

داشتم فکر می کردم که اگر من هم به شرط حیات بیست ساله شوم، نکند از این کار های بچگانه ی لوس انجام دهم :| حالا هر کس به نوبه ی خودش ! یکی در عروسیش یکی در دانشگاه یکی هم در یک جمع خانوادگی ساده !
خدایا هر چیزی که لطف می کنی و عطا می کنی دستت درد نکند خداوکیلی، ولی ای یک قلم عقل را به همه بده که نباشد، جان در عذاب است واقعا.
  • ۹۵/۰۲/۱۱
  • بلوط