روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۴۴۳ مطلب با موضوع «ما :: من.» ثبت شده است

2368

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ب.ظ

که «صبر» راه درازی به مرگ پیوسته ست. افوضُ امری الی الله...انَّ اللهَ بصیرٌ بالعباد.

  • بلوط

غیر قابل پیگیری

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ب.ظ

کمی خسته و هیچ.

  • بلوط

تکرار

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۰ ب.ظ

باز هم همان حکایت همیشگی..

  • بلوط

2357

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۳ ق.ظ

نمی دانم .. که می باشم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ ...

  • بلوط

2332

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۰ ق.ظ

البته بگذار این را بگویم، تو هیچ وقت من را خوب نشناختی. هیچ کس تقریبا از بعد از 15 سالگی مرا آنجور که بودم نشناخت. دایره ی این "هیچ کس" محدود است و عده ای خاص را شامل می شود البته. این را گفتم که حساب رفقا و نزدیکان را جدا کنم.

  • بلوط

2309

پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۲۷ ب.ظ

من دیگه تقریبا همون آدم قبلم و به روال زندگی برگشتم فقط با یه فرق. ضربان قلبم دو برابر شده.

  • بلوط

2198

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۴ ق.ظ

قفلی زدم امروز ؟ :)

  • بلوط

زندگی در چارچوب کلمات

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۰۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

مسلَّمات

پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ

امروز فاطمه رو بعد مدت ها دیدم. از وقتی لنز میذارم منو ندیده بود. گفت چقد عوض شدی بدون عینک، به قیافت عادت ندارم! منم خندیدم گفتم عادت میکنی. گفت خودت عادت کردی ؟ :)))

خودم به خودم عادت کنم آخه بشر ؟ :))

  • بلوط

و کفی به

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۲۵ ق.ظ
اعتماد را به قلبم برگردان، ای صاحب هر چه اعتماد.
  • بلوط

fav.

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۲۳ ق.ظ
کاش استرینجرتینگز و بروکلینُ ندیده بودم تا الان می دیدمشون.
  • بلوط

شرح حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

هر چند که می دانم دلیل کم نوشتن هایم خیلی در این فضای مجازی بزرگ اهمیتی ندارد، می خواهم شرح دهم که چرا دست هایم روی کیبورد قفل شده اند. دلیل ننوشتن های این چند وقت، این است که شاید با بروز ندادن و ننوشتن احساس آرامش و امنیت بیشتری می کنم. ربطی به اینکه آدم های زندگی ام این وبلاگ را می خوانند، ندارد. اگر بحث سر اعتماد و محبت باشد، زهرای عزیزم را بیش تر از همه دوست دارم. اما مسئله این نیست. روزمرگی های بسیاری برای مکتوب کردن آمدند و رفتند و من آن ها را به هیپوکامپ مغزم حواله کردم بدون اینکه آن ها را در قالب کلمات بریزم. این وبلاگ سه سال است که جایی در مغز مرا اشغال کرده است و من این مشغول بودن را دوست دارم. بلوط هر روز به اینجا می آید و می خواند و حتی یک پست از فالویینگ هایش رااز دست نداده است. بدون کامنت، بدون اظهار وجود. و از این وضع راضیم و آرامش بسیار بیشتری نسبت به قبل دارم. گاهی هم نوشتن آدم ها را بی قرار می کند و این چیزی ست که بعد از سه سالِ مداوم نوشتن آن را یافته ام.

  • بلوط

2121

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۰۱ ق.ظ

استاد دارد در مورد لب گیجگاهی صحبت می کند، من خسته ام. احساس یک لوزر واقعی می کنم. فردا ارائه ی مزخرفی دارم که سلسله مراتب نیاز های مازلو را در گلستان سعدی بررسی می کند. زیبا نیست؟ قسمت نیازهای مازلویش را دارم روی خودم پیاده می کنم و نیاز هایم را دسته بندی. فیزیولوژیک، امنیت، تعلق. خوابم می آید. دوست ندارم کسی این را بخواند. احساساتم دارند بیچاره ام می کنند. ژن های منفیم دارند فعال می شوند، تعادل نوروترنسمیترها در بدنم بهم خورده است، احتمال می دهم هورمون ها در مسیرشان به سمت اندام هدف باهم قاطی شده باشند. کاش میان ترم فیزیولوژی لعنتی را کنسل کنند. در خودم شک کرده ام و روان شناسی که درونم همیشه تصور می کردم دارد فِید اِوی می شود و من دیگر در خودم روان شناسی نمی بینم. کلاس پنج شنبه ها از معدود ساعت های آرامش قلب من در هفته است. شاید هم تنها ساعت ها. چرا باید نظریه مازلو را در گلستان بررسی کنند؟ گشنه ام. الان است که بدنم بلند داد بزند که معده ام خالیست. پر احساساتم اما نمی شود خیلی هایشان را به “کلمات” ترجمه کنم. تفسیر نکنید گیر ندهید حوصله ندارم. دی اند آو د پست.

  • بلوط

روزمرگی-جهت پایبند بودن به تایتل وبلاگ

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۵۷ ق.ظ

در یک تصمیم انتحاری، تصمیم گرفتم حرف هایم را با کیبورد گوشی تایپ کنم و بعد هم بگذارم چشم هایم چند ساعتی دنیا را نبینند و روحم با خیال راحت برای خودش پرسه بزند. نمی دانم برای نوشتن باید از کجا شروع کنم. بگذارید از اینجا بگویم که این هفته ارائه فارسی عمومی (پوکر فیس) دارم و هفته ی بعد دو عدد میان ترم و هفته ی بعدش یک میان ترمِ سر سخت تر. چهارشنبه بعد کلاس اندیشه با فاطمه ها رفتیم کافه ای که اسمش را هنوز هم نمی دانم. اما بامزه بود. عکس هایش را نگه داشتم که بعدا به زهرا نشان بدهم. نمی توانم بگویم خوش گذشت چون تعریف دقیقی از خوش گذشتن ندارم اما چیز بدی هم اتفاق نیفتاد. بعد کافه رفتیم خیابان های پر از کتاب را متر کردن و بعدش مسجد دانشگاه. و چقدر به نظرم پیشنهاد مسجد دانشگاه رفتن قشنگ بود. آدم های خوب برکت را در زندگی اطرافیانشان هم پخش می کنند و این به نظرم از مصادیق فاطمه است. البته چون چهارتا فاطمه هستند و من یک بلوط، واقعا تعریف ازشان سخت است. بعد هم رفتیم خانه هایمان که تا دوشنبه ۸ صبح همدیگر را ببینیم. با زهرا حرف زدیم و خب این یکی آرامش دهنده بود.*سهم شما: سه بار خواندن ماشاء الله و لا حول و لا قوة الا بالله* دیگر چه بگویم. آهان. مبحث بی ربط بعدی خطاب به بلوط است که الان پلک هایش خسته دارند روی هم میفتند. سه شنبه شب وقتی داشتی حرف می زدی، به نظرم لاجیکال ترین و منطقی ترین بلوط دنیا بودی. خواستم تشکراتم را مکتوب به رویت بپاشم. پلک هایم و انرژی ته کشیده ام برای نوشتن این پست همکاری نمی کنند. شب را خوب صبح کنید.(که جایگزینِ من درآوردی به جای شب بخیر است)

  • بلوط

مختصر

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۰۴ ب.ظ

من خالی از هر گونه برانگیختگی - و نه حس! - هستم. ااین تعبیر جدیدی ست که با دانسته های یک اندک ترم روان شناسی برای خودم دست و پا کرده ام. دوباره کیبورد افتاده دستم و قصد دارم تاکتیو باشم. خیلی دلم می خواهد دلی باشد که بشکند یا بغضی باشد که فرو ریزد و من یک هو متحول شوم و برگردم به زندگیِ راضی کننده ای که می خواستم. اما نه دلی دارم نه بغضی. واقعا. تراژدیک به نظر می رسد اما بیشتر خنده دار است جدی. خب از لحاظ سر و سامان دادن به زندگیم خیلی در موقعیت خوبی قرار ندارم و روز های 19 سالگیم را ، اممم ، به بهترین وجه نمی گذرانم. در حال حاضر که خوابم می آید و امروز واقعا بگویم از 7و13 دقیقه ی صبح تا 4و40 دقیقه بعدازظهر، داشتم با نیروی تازه استخدام شده پیش دانشگاهی سر و کله میزدم و آخر هایش واقعا داشت دعوایمان می شد. من تقریبا تنها آدمی هستم که جواب سوال هایش را می دهم یا هر چی، و ببینید که داشت دعوایمان می شد یعنی چه. هیچ چیزی در این خانه نداریم که بخواهم بخورم. سَوندز لایک دارم ناشکری می کنم و باید بگویم ایت سَوندز لایک ایتس کایندا رایت. ترسی مرا گرفته است که مرا از همه ی کارهایم باز می دارد. تقریبا شبیه تابستان شده ام با این تفاوت که - هنوز - طوفانی راه نیفتاده و همه چیز آرام است که به نظر می رسد با چشم شور من یا هر کسی که این را می خواند، امشب طوفان خواهد شد. حوصله ندارم تاکتیو باشم. بلوط لِفت د کانورسیشن./

  • بلوط

2099

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۶:۲۱ ب.ظ

راستی گفتم دیشب غذا درست کردم؟ کوکوسیب زمینی در واقع. سیب زمینیش همکاری نکرد باهام و آب انداخت :| واقعا چیکار باید بکنیم ؟ :| بعد تلخ شد :) اره خلاصه. هنوزم تو یخچال هس ، دیشب تموم نشد :) پی نوشتی هم که میخوام ب این پست اضافه کنم و به پست دیگه نذارم اینه که اوشنز اِیتو دیدم. بعد مدت ها یه فیلم باب میلم بود. خوشم اومد :)

  • بلوط

2097

يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۳۸ ب.ظ
صرفا شرح حالی ست که می خواهم بگویم و ابدا حسی پشتش نیست. کلا هیچ حسی پشت هیچی نیست. همین را میخواستم بگویم. بی حسم واقعا. البته بعضی جاها. حتی حس نمی کنم که حسی ندارم. بی حسی نیست ها، سیاه شدن و سنگین شدن قلب بخاطر گذر زمان و زیاد شدن کثیفی ها روی روحم است. یک قلب غلیظ که نسبت به زیبایی های دنیا هز نو ری اکشن. من اینطوری تبیین اش می کنم. البته آدم های چندی در زندگیم را دوست دارم.
  • بلوط

2092

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۴۷ ق.ظ

خواب دیدم دارم میرم آلمان. البته با قطار داشتم میرفتم. قطار اتوبوسی.

  • بلوط

2075

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۰ ب.ظ
ناخن هایم یکی پس از دیگری می شکنند و من احساس می کنم دیگر با دستانم هیچ کاری نمی توانم بکنم. دیورز توی مدرسه انقدر هوا سرد بود که دستانم موقع نوشتن فریز شده بودند. البته سرمایش را اغراق کردم، من لباس گرم نپوشیده بودم. و شد آنچه شد و سرما خوردم. اگر یک لیوان آب لیمو عسل متجرک دیدید که راه می رود، منم. من. یکی از بچه هایمان انصراف داده و رفته دانشگاه آزاد. از روان شناسی تهران به پزشکی آزاد یزد. دارم فکر می کنم چقدر میرزد؟ اگر یک نفر سر کلاس روانشناسی دیدید که بی انگیزه است و با گوشی اش بازی می کند، قطع به یقین کنکور تجربی داده. انسانی ها برای صندلی های روان شناسی - یا رشته ی مورد علاقه شان - خون دل ها خورده اند. خون دل ها خورده اند. دیروز یک چیز اساسی را فهمیدم. اما چون الان نوشتمش و دیدم کلمات هیچ بویی از تواضع نداشتند، پاکشان کردم و به تعریف برای آدم های نزدیک زندگیم بسنده می کنم.
  • بلوط

2036

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ب.ظ

ازونجایی که یکم کمتر حوصله چرت و پرت دارم، استوری و پست سی چهل نفرو میوت کردم. آدم های زندگیمو هم میتونید از کانتکتام پیدا کنید. سر جمع ۳۵ نفر. اوه فرض کن از آیین ورودی تا الان و از اینکه دلم تنگ کیا شده و کیا اومدن و کیا رفتن و چی شدم و چی شده، چیزی ننوشتم.

  • بلوط

کلکسیون.

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۵۶ ب.ظ

 هنوز سرماخوردگی تو بدنمه. ضعف دارم. و مثه اون روز صب نمیتونم رو پاهام وایسم و دستامم جون نداره -_- یه حشره ای دستمو نیش زده. معدم نمیدونم چشه. بقیشم نمیگم.

  • بلوط

حدیث مفصل

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۳۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

به معنای دقیق کلمه

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ب.ظ

حال بدبختانه. بی نوایانه.

  • بلوط

هو دو یو فیل؟

شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ب.ظ
تایرد.
  • بلوط

1934

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۳۱ ب.ظ
احساس می کنم به چشم بقیه خیلی پُزو شدم در صورتی که واقعا اینطوری نیست. عاح. -_-
(پُزو دیگه. یو نو وات آیم سیینگ, رایت؟)
  • بلوط

و‌در نهایت 1900

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ب.ظ
قفل باید بزنم بهت ای قلب بلوط.
  • بلوط

قلب بلوط

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۰۶ ق.ظ

باید مواظبت باشم. خیلی ضعیفی. خیلی ساده. یه وقت - جز برای گردش خون - نتَپی.

*عزیزان گیر ندن. چهار تا جمله ی ساده ست. کسیم نیست.

  • بلوط

انادر بلوط استوری

سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۸ ق.ظ

برای نوشته های طولانی انگار باید یه کیبورد حقیقی جلوم باشه تا کیبورد مجازی گوشی.

روزهای بعد از کنکور لعنتی رو سپری می کنم حدود 22 فریکین دیز گذشته و دیگه میتونم ساعت 10 این شهرو ببینم، میتونم در حالی که ساعت 9 صبحه به گوشیم که زنگ میخوره جواب بدم، میتونم وقت دکترمو ساعت 11 صبح بگیرم، میتونم مانتو هایی که دوست دارمو بپوشم، میتونم بدون نگرانی بعد یه کلاس خسته کننده برم با دوستام بیرون، میتونم تو اینستا بچرخم بدون اینکه خودم به خودم تشر بزنم که - درس داری! ، میتونم برم دنبال چیزایی که دوس دارم، میتونم برم آلمانی و انگلیسی بخونم، دیگه مجبور نیستم 7 صبح یکشنبه و سه شنبه بشینم سر کلاس میرابی و گزارش زیرگروهای عربی رو بذارم رو میزش. دیگه میتونم برناممو تنظیم کنم، دیگه میتونم روضه ی خونه ی مهری رو برم بدون نگرانی امتحان فرداش، میتونم اربعین برم کربلا به شرط طلبیده شدن، میتونم خیلی کارا بکنم. البته الان یه جوریه که اونقدرام نمیتونم از فضای کنکور دور شم. و اگر نگید جو گیر شدم - باید بگم از الان بچه هامو دوس دارم. بچه های مبهمی که حتی اسم بعضیاشونو نمیدونم. براشون خودکار رنگی گرفتم و منتظرم که کمکشون کنم. ناراحتم که اونا الان اسیر قفسی شدن که این نظام آموزشی دونه دونه بچه ها رو میندازه توشون، و دونه دونه می کشتشون. اما من اینجام که باهم دوباره این راهو بریم. و سعی می کنم بهترین ورژن یک بلوط 18 ساله باشم. واقعیت اینه که الان که اینو می نویسم می بینم من اصلا شبیه اسم "بلوط" نیستم، من اصلا شبیه کامنت چشم قلبی که گذاشتم نیستم. من اصلا شبیه اون آدمی که بچه ها تو کلاس میشناسن نیستم، من اصلا شبیه عکس پروفایلم نیستم، من اصلا شبیه اون تصوری که همکار مامان داره نیستم. من شبیه تصوری که فامیل بابا ازم دارن نیستم - آروم ترین دختری که دیدن. اما میدونی که در ایز نو ور وی کن هاید. جایی نیست که بتونیم توش پنهان بشیم. امروز که رفتم کلاس، دیدم ای کاش حرفای استادمو ضبط می کردم و بارها گوش میدادم. چقد حرفاش حالمو خوب می کنه و چقد میتونه رو من تاثیر بذاره و چقد امشب حالم بهتر بود. از اینکه دکتر دندون پزشک بهم آمپول بی حسی نزد، از اینکه با دچار حرف زدم، از اینکه دلم برای صبا تنگ شده بود - و اینارو با رضایت قلبی می نویسم - از اینا حالم خوب شده بود. از اینکه با مهدیه راجبه قرص پوستم حرف زدم و بهم گفت حتما بخورم قرصرو، حالم بهتر شد. میتونم زندگیمو بهتر کنم، میتونم آدم بهتری یشم. اوه شبیه پستایی شد که خودم ازشون بدم میاد. البته دلیل نمیشه. میتونی از یه کاری بدت بیاد اما انجامش بدی. مثلا من خیلی از "آهان" گفتن و شنیدن تو چت بدم میاد اما بعضی وقتا میگم. اگه تا اینجا حوصلتون سر نرفت و خوندین و خوندین و به اینجا رسیدین و الان دارین اینجا رو می خونین باید بگم شما آدم خوب و قشنگی هستین. آدمی که کِر ابوت نوشته های آدما. هر چند طولانی حوصله سر بر و چرت و پرت باشه.

  • بلوط

آمدم که بنویسم و این حرف ها. چون تقریبا این بهترین فرصتی ست که برای نوشتن پیش آمده و من تنها، با صدای دل انگیز فرو رفتن دکمه های کیبورد، در حال تایپم. دیروز، اولین روز نیمه نیمه نیمه کاری بود. البته واقعا نبود. رفتم مدرسه و با سیما و زهرا و اسماء، دفتر را تمیز کردیم. البته نه که فکر کنید کار کمی بود، ما از 7 و نیم شروع کردیم و من تا 4 آنجا بودم و هنوز یک روز دیگر کار دارد. اما اول صبح که من و سیما رفتیم صبحانه پیش معلم ها، دِی ور آل نایس تو می و گفتند که دیگر همکار شدیم و از این حرف ها :) زهرا را دیدم بعد یک هفته و خب اصلا نشد که باهم حرف بزنیم سر فرصت. به اندازه ی 300 جلد کتاب و کیسه ها آزمون و برگه ی اضافی ریختیم بیرون که برود بازیافت و این کاری بود که حتی از زمان دانش آموزی دوست داشتم انجام بدهم. کتاب های سال 87، کنکور های آزاد 80 تا 85، هشت جلد از یک کتاب قدیمی، همه ی شان رفتند توی کیسه های مشکی جهت تحویل بازیافت. و چون ساعت 4 خوابیدم و 6 بلند شدم، خیلی خسته بودم انقدر که شب بعد اذان خوابیدم. امروز دقیقا پنج روز از کنکور من می گذرد و من راحت تر از همیشه ام. البته هنوز هم احساس خاصی راجع به چیزی ندارم اما خوبم. هزاران نفر این روز ها از صبا سادات، رایا، طهورا، متین، مامان - علاوه بر آدم هایی که همیشه می گفتند - بهم گفتند که من آدم بی احساس و یخی هستم. اما نه واقعا. آیم توتالی دیس اگری. دیروز دختری آمد جلوی در خانه که کتاب های درسیم را تحویل بگیرد و من به محض دیدنش احساس کردم که اگر ما طور دیگری همدیگر را میدیدیم شاید می تواستیم دوست های خوبی بشویم! فقط به محض دیدنش این جس ها بهم دست داد. البته این ها احتمالا بافته های ذهن من است و فاقد هیچ ارزش دیگر. گروه بچه های مدرسه را منحل کردم و خلاص و الان هیچ چیز مشترکی با هم نداریم و خب بهتر. دروغ چرا، من هم شاید به اندازه ی دو ماه حوصله ی شان را نداشته باشم. دارم روی گرفتن آیلتس و این ها فکر می کنم. البته فکر نمی کردم ولی بعد از حرف های مفصل علی و بعد هم حرف های سیما، دیدم که چرا که نه. ولی شاید باید خودم باید اول بخوانم و بعد کلاس و این حرف ها. اما این "خواندن" اصلا از آنهایی نیست که به زور مرا پای درس  بنشانند. نه، من واقعا عاشق یادگرفتن زبان های مختلفم. مثل اینکه گاهی با خنده توی دلم تکرار می کنم "zerbrechen zie zich nicht den kopf daruber"که به آلمانی یعنی دونت اورتینک ایت. البته من از آلمانی در حد سلام و من بلوط هستم میدانم و خلاص و این فقط یک جمله ی طولانیست که بارها برای حفظ کردنش تلاش کرده ام، و خلاصه ی بحث این که می شود اول با یک کتاب آیلتس شروع کرد و بعد رفت کلاس. البته از شما که پنهان نیست سفیر فقط نزدیک پنجاه ترم کلاس آیلتس دارد و من فعلا قصد ندارم از این خرج ها پای خانواده بگذارم. الان هم می خواهم برگردم به سریال دیدن. مدت ها بود که انقدر طولانی ننوشته بودم. و اصلا هم انتظاری برای خواندنش نیست اما من از این نوشتن خوشحالم. 

  • بلوط

هیچ کس

پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۰۰ ب.ظ

راجبه علایقم که فک می کنم، به پشتیبان بودن، انگلیسی و آلمانی خوندن، ریاضی حل کردن، یه دستی میاد و همه شونو سفت فشار میده و میگه همه ی اینارو انجام دادی، خب که چی؟ و ذهنم نمیتونه هیچ جوابی بده. مطلقا هیچ جوابی. از خودم می پرسم که خوبی؟ جوابی نمیاد. بلندتر داد میزنم، بازم جوابی نمیاد. میگم زندگیت چطور میگذره؟ میگم خوشحالی؟ ناراحتی؟ عذاب وجدان داری؟ راضی ای؟ اما کسی جواب نمیده. شایدم البته از قصد نباشه، کسی نیست که بخواد جوابمو بده. و کم کم پایه های اصلی زندگیم میریزه، مثه اینسایداَوت، پایه هاش میریزه چون کسی نیست نگهش داره. کسی نیست کمک بخواد. حتی دیگه کمک نمیخوام، چون دیگه بلوطی نیست که بخوان نجاتش بدن. نمیتونم حتی توضیح بدم. این موضوع چیزی نیست که حالمو بد کنه، بیشتر یه شک عمیقه. یه گودال بزرگ.

*میخواستم عنوانو بذارم گمشده، اما هیچکی نیست که حتی گم شده باشه. بلوط نیست. فقط نیست.

  • بلوط

1740

پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۳۶ ب.ظ

آی جاست نوتیسد که 4 کیلو وزن کم کردم :| و قرار نیست که مامان بفهمه و سیل "از بس چیزی نمی خوری" ها شرو بشه :|

  • بلوط

نصفه نیمه

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۵ ب.ظ

در جسمی که هیچ نشانه ای از بلوط در آن نبود، تکه هایی از بلوط دیده می شود.

  • بلوط

بی روح

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۴ ب.ظ
در جسمی که هیچ نشانه ای از بلوط در آن نبود، ...
  • بلوط

1639

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۰ ب.ظ

اما جدا از پست قبلی، چرا خوابم اینطوری شده :|

  • بلوط

شخصیت

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۱۲ ب.ظ
می گفت انقدر کینه ای نباش. من هنوزم نفهمیدم کینه ای هستم، نیستم، یادم میره، نمیره.
  • بلوط

فندق مامان!

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۲۳ ب.ظ

* این نامه حاوی مقداری غرغر و سیاه نمایی ست، فلذاااا میتونید صفحه رو با خیال راحت ببندید *

فندق زیبای مامان! سلام

الان که اینها را می نویسم به این نتیجه رسیدم که این کولی بازی هایی که بیدقی سر درس یازده و پساسکولار و این ها درآورد، باید سر درس هشت در میاورد. هر چقدر می خوانم به نظرم مزخرف تر از قبل میاید. حالا از این ها بگذریم، آمده ام همین اول کار یک چزی را بگویم که بعدا نگویی نگفتم. فندق کوچکم! تولد 18 سالگی هیچ پخی نیست. هیچ پخی. حتی هیچ تر از بقیه ی تولد هایت. امروز رفتم کتابخانه ی دانشگاه و با چادر و روسری ساعت ها نشستم و روزم را با تاریخ شناسی - اتفاقا مزخرف ترین درس هایش - شروع کردم و بعد هم به جامعه شناسی رسیدم. و امروز 12 ساعت و 30 مین برنامه دارم و کسی جز من و مامان - که از خستگی خوابیده - خانه نیست و اینجا تاریک تاریک تاریک است. و من بیشتر و بیشتر به تباه بودن امروز پی می برم. میدانی فندق، هیچ زیبایی منتظر یک 18 ساله نیست. ما - یا من - فقط خوشحالیم که زنده ایم، در هوای تهران دوام آوردیم - فعلا - و نفس می کشیم و آدم های اطرافمان را داریم. کنکور هم از لعنتی ترین چیز هایی ست که داریم تجربه اش می کنیم و خب. البته باید اعتراف کنم تولد ها - مخصوصا 18 سالگی - می تواند پخی باشد به شرط اینکه 12 ساعت و نیم برنامه نداشته باشی، 6 صبح بیدار نشده باشی، در ایران به دنیا نیامده باشی، یا در کنار این دخترک حال بهم زن در کتابخانه نشسته باشی. البته وجود عاطفه، زهرا و اسماء و حال خوب کردن هایشان کم می کند از این تباهی. انصافا که کم می کند.

امروز روز قشنگی نبود. و امروز پنج اردیبهشت، من هجده ساله شدم. بات ... هو کرز .. ؟

97.2.5

بلوط

*این یه پست انتشار در آینده بود. و بعدش عاطفه اومد. و همه چیز تغییر کرد.*

  • بلوط

نیازمندی ها

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ

انگیزه ی قوی تری، احساس فهمی، پشیمونی ای، خوشحالی ای، رضایتی، اعتمادی، چیزی. هیچی نیست الان.

  • بلوط

من

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۷ ق.ظ
قشششنگ مصداق " با دست پس می زنی با پا پیش می کشی"
  • بلوط

1430

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۱۹ ب.ظ
من یه "قطع"م ، وصلم کن.
  • بلوط

1379

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۴۵ ب.ظ

همه چیز از 5 اردیبهشت همین سال شرو شد. 1379.

  • بلوط

1375

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ق.ظ
من نمی خوام باور کنم که این منم، اما واقعا "این" منم.
  • بلوط

فکت های امروز

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ
*هم حانیه هم مینا عروسیشونو انداختن هفته ی بعد کنکور بخاطر کنکوریا
*جمله ی وبلاگ زینب
*شاید باورتون نشه ولی از داشتن یسری از معلمای پیش دانشگاهی واقعا خوشحالم.
*روسریم رسید
*غرورمو نشکستم و راجیه عاطفه چیزی نپرسیدم. در واقع پرسیدم ولی نگفتم سراغمو گرفت؟ و خب وقتی مامان هیچ چی نمی گه، ینی نه.
  • بلوط

خود در گیری

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ
اصلا انگار نه انگار. تو چته؟ در واقع میدونم چته. چیکار باید بکنیم؟ اینو نمیدونم.
  • بلوط

1280

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۲۶ ب.ظ

خستم کردی. آدم باش.

  • بلوط

اقلیدس

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۴۵ ق.ظ
نصف بچگی من تو سرویس با مامان بود. بعد یه آقایی بود، به اسم "اقلیدس". خیلی جا افتاده و مسن. یه بار سوار سرویس میشه و بلند سلام میده و من در جوابش میگم : سلاااااام چکش فرنگیی
  • بلوط

عنوان ندارم

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ق.ظ

مامان که حامله شده بود، من بچه بودم، بهم نگفتن تا خودم فهمیدم. و بعدش مامان گفت که نباید به مردا چیزی راجبش بگم. و من در گوشی ازش پرسیده بودم : حتی به بابا؟

  • بلوط

1222

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ
قرار بود با عاطفه بریم بیرون، گفت آره حتما فلان، ولی احتمالا نمیاد به خاطر یه برنامه ی یهویی. و بزرگ شدن 18 سالگی در من جوونه می زنه وقتی منطقی برخورد می کنم و اوضاعو کنترل. ولی بخش 3 ساله ی درونم به شدت توان کولی بازی داره منتها من جلوشو گرفتم.
  • بلوط

1212

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ

بسه ننوشتن. من رو به راه ترم از هفته ی پیش. بسیار "رو به راه"تر 

  • بلوط

دهان باز، چشم های گرد

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

در حیرتم از احساسات حس شده و بروز داده شده ام.

  • بلوط

1154

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ

توی خواب قول دادم به خودم که سال کنکورم برم اربعین. و اصلا فکرم نمی کردم گذشته باشه. ولی بیدار شدم، و یادم اومد.

  • بلوط