روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۵۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوری او عذاب است، نزدیکیش سلامت :)

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ
پرسیدم از طبیبی، احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه :)
#حافظ

{مفعولُ فاعلاتن مفعولُ فاعلاتن)
  • بلوط

87

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

چقدر حال و هوای این روزهای برادر فرق کرده است واقعا.

مثلا یک پسر عصبی را تصور کنید که هر چیزی می شود سریع می پرد به بقیه و داد می زند. آن هم بلند.خیلی بلند. به طوری که مجبور شوم به مادر بگویم که داداش را ببرید پیش روان شناسی چیزی خب.

وقتی خواهرش یک هفته برود مسافرت، خودش را می کشد بگوید که دلم برایت تنگ شده بود مثلا .

یک پسر خسیس که خرید خانه را هم که می رود انجام بدهد، حتی از آن ریزه میزه هایش، از پول خودش خرج نمی کند.


+ یادم هست یکبار قبلا ها میخواستم کیک درست کنم و من و برادر خانه تنها بودیم. شیر تمام شده بود. گفتم که برادر جان برو برای من این یک قلم شیر را بخر بیاور من کیکم را درست کنم. گفت پولش را بده بروم بخرم. من هم لج کردم گفتم این همه خودت پول داری برو "پنج" تومن بردار یک شیر بخر خب! بعد هم دعوا شد و داد و بیداد. آخر هم نه شیر خرید نه من کیکم را پختم. شد از این دعواهای بچگانه.


حالا تصور کنید همین پسر، می آید بین من و مادر واسطه می شود که مامان من طاقت ناراحتی خواهرو ندارم، به خاطر من ببخشش. و من همان طور دهنم از تعجب باز ماند که چه شد الان دقیقا ؟ این حرف را برادر زد ؟؟

بعد ازآن عجیب تر می رود برای روز پدر، ۲۸۰ هزاااار تومان خرج می کند و یک ساعت می خرد ! بعد وقتی می خواهد چیزی بخرد، دو تا می گیرد که من هم بخورم !! مثل الان که دارم چوب شوری که برایم آورده است را می خورم.


چرا واقعا ؟ چه شده ؟ الحمدلله :)

  • بلوط

خواستگار، آن هم ۱۷ سالگی ؟ نکن این کار ها را.

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۰ ب.ظ

یکی از مهم ترین معضلاتی که از سال پیش دارم ، خواستگار آشنای خواهر جان است.

یادم هست در راه باشگاه یکهو گفت که میخواهم یک چیزی بگویم و این حرف ها. من هم بدون هیچ واکتنش خاصی گفتم که بگوید این حرف مرموزش را. بعد هم درآمد که بله. پسر دایی محترم ۲۶ ساله شان خواستگاری کرده از خواهرِ جانِ دلِ ما.نمی خواهم بگویم غلط کرده و این ها ولی ته دلم چیزی شبیه این را می گوید. البته که من به اندازه خواستگار های قبلی ناراحت نشدم و این ها. ولی خب آن موقع اسفند بود و الان فروردین.


هی هم می پرسید که **** ( اسمم) من چیکار کنم. پدر خواهر جان ما گویا موافقت کرده. من هم آنوقت ها به اندازه ی الان مخالف نبودم و گفتم باز هم خیلی بد نیست. درست است ۹ سال اختلاف سنی دارند و درست است خواهر ما ۱۷ سالش بیشتر نیست و این حرف ها، ولی باز هم قابل قبول است خب. پسر داییش را دیده بودم خب آن موقع برایم مقبول بود.


بعد حدود دو هفته پیش داشت برایم تعریف می کرد که پسر دایی مذکور آمده خانه اشان و با افراد خانواده خواهر جان پاسور بازی کرده گویا، به خواهر جان ما هم اصرار داشتند که یادش بدهند. و من قطعا از آن موقع می خواهم هی به خواهر جان بگویم که عزیزِ دل!

خواهش می کنم نه خودت را بدبخت کن نه من را عذاب بده. نه که مثلا دلم نخواهد متاهل بشود و این ها ( که دلم نمی خواهد راستش ) به خاطر خودش گفتم. اصلا زود است این حرف هاو قطعا برای یک دانش آموز اِنسانی هم زود است !! خیلی زود. آدمِ کنکوری که بخواهد فکرش را بگذارد روی مدل لباس عروسش واقعا واویلا می شود. خلاصه که خواهر ِ جان ِ دل ِ من! نکن این کار ها را و بگذار فعلا ۱۷ سالگیمان را بگذرانیم که فعلا زود است برای این حرف ها.


*خواهر جان، خواهر تنی نیست.


  • بلوط

مثلا کلاس بینش توحیدی

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ب.ظ
من مثلا خیلی از چیزها را درک نمی کنم.

هشتگ هم بزنم کافی ست.
  • بلوط

شعر گفتن در عین حل مثلثات حتی

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۵۱ ب.ظ

من و فاطمه سادات فرق های زیادی داریم

ولی فکر می کنم اصلی ترین فرقی که باهم داریم

،

این است که من به همان راحتی که یک مسئله مثلثات سخت را حل می کنم،

او به همان راحتی شعر می گوید. سر کلاس نویسندگی ۲۰ می گیرد. ( بیست گرفتن سر کلاس نویسندگی مثلا می شود یک کار غیر ممکن)

حتی شعر هایش هم در نشریه هی چاپ می شود ، هی چاپ می شود :)


حل کردن مسئله های مثلثات و امثالهم همانقدر برایم لذت بخش است که شعر برای فاطمه سادات خسته ی باهوش مان :) و چقدر هم که من دوستش دارم :) 3>

  • بلوط

ستاره ی کوچک آسمان من

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ

ف.پ عزیز

من ، در عین حال که افرادی که 

شغلشان و کارشان با تو یکسان است را دوست ندارم،

خیلی عجیب تو را دوست دارم. زیاد.

می شود من هم مثل آن مرد ستاره صدایت کنم ؟

  • بلوط

ما که نمی گذاریم تو ناراحت باشی :)

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ

قشنگ از جواب دادن هایش در تلگرام می توانم بفهمم که کمی دلخور است :) 

ولی خب دوست چند ساله ی من :) کمی دلخوری هم لازم است دیگر. لازم است تا چهارشنبه بشود، بعد من از کلاس یکراست بروم برایت کیک و جینگیل پینگیل :) بخرم و بیاورم و خانه تان را سه نفری تزئین کنیم و منتظر بشویم ساعت هفت و نیم بشود، بعد تو تعطیل شوی و بیایی خانه. آنوقت همه ی دلخوری ها از اینکه به فکر تولدت نیستیم تمام می شود :) مگر نه ؟


+ تولدت وسط هفته است خب. مجبوریم یک چند روزی بندازیمش عقب تر.

  • بلوط

کلاس تاریخ ادبیات هم می تواند عاشقانه باشد :)

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

سعدی!

چو جورش می بری,

 نزدیک او دیگر مشو !

ای بی بصر من می روم؟

او می کشد قلاب را !

  • بلوط

محرمانه طور سوم

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

چقدر این سن، سن مزخرفی ست.

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

چقدر نوشتن از بعضی چیزها ، از بعضی رزومرگی ها سخت است. حتی دلم نمی خواهد که بنویسم مثلا دیشب در خانواده چه شد و چه گفتند و کجا رفتم. حتی دلم نمی خواهد بگویم که صبح با همان حالت دیشب بیدار شدم بدون اینکه هیچ کاری کرده باشم. هرچند امتحان داشتیم ولی تنها درسی که میتوانستم بدون امتحان "بخوانمش"، همان درس مذکور بود و بدون استرس سپری شد. ولی اینکه بدون استرس سپری شد دلیل نمی شود که مثلا بدون فکر و خیال و ناراحتی و بعضا بغض بگذرد.

ولی هنوز هم نمی فهمم و میدانم که مثلا یک دانش آموز دبیرستانی سنش اقتضا می کند که بعضی چیز ها را نفهمد :) و من با جسارت این حرف را می زنم :)

دلیل هیچ کدام از کار های پدر را نمیدانم . و مامان را.

شاید هم دیشب باز همان مشکل همیشگی بینشان پیش آمده بود و سر من خالی کردند شاید هم نه. نمیدانم. آدم  ِ خوابیده نه می شنود و نه می فهمد :)

بدون شام خوابیدم. وقتی مامان با عصبانیت بیدارم کرد و گفت که برادر برایت غذا درست کرده و تو آنوقت انقدر راحت میزنی توی ذوقش که نمی خورم و اشتها ندارم و این حرف ها، ناراحت شدم ولی در اوج ناراحتی باز هم خوابم برد. ولی خب امروز غذا را برایم گذاشته بود که ببرم. الان تشکرکردم و با اینکه اصلا غذا را دوست نداشتم ( نصفش هم مانده) با جرئت اعتراف کردم که خیلی خوشمزه بود و این ها.

+ امروز من بازهم تو را دیدم. و وقتی خواستم در یک کلمه توصیفت کنم ، کلمه ای جز ستاره پیدا نکردم. تو مثل یک ستاره ای برای من :) آن مرد بیخود نبود که ستاره صدایت می کرد و هر چقدر که تو می گفتی اسم من ستاره نیست ! من ***** اَم ! ولی او باز هم حرف خودش را می زد :) حق هم داشت خب :)

+ ای کاش لبخند روی لب های مامان همیشگی باشد. من درک می کنم با وجود مشکلاتی که هست و کارش البته ، نتواند خیلی توجهش را به بچه هایش بدهد و این ها و از یک طرف برادر اذیتش می کند از طرف دیگر من، نمیدانم چرا ولی خب می روم روی اعصابش و این ها. ولی ای کاش باز هم بخندد.


* اگر معلم نویسندگی آن کلمه قرمز را می دید، قطعا خطش می زد و می گفت : شما آخر من را با این شین های ته فعل می کشید :)


  • بلوط

این ترکیب دوست داشتنی چقدر خوب است :)

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

یکی از بهترین ترکیب ها می تواند 

ترکیب بستنی های موزی, توت فرنگی, وانیلی و مقدار کمی کاکائویی 

به همراه ژله ی شاتوت و انار باشد.

- بدون بستنی انبه :× فاقد از هر گونه خوراکی مربوط به انبه.

  • بلوط

ان اکرمکم عند الله اتقیکم

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۳ ب.ظ

چرا بعضی ها متوجه نیستند که ارزش آدم ها به سنشان نیست !


یک مرد پنجاه ساله همانقدر لیاقت سلام دادن دارد

که یک زن سی ساله

که یک پسر هجده ساله

که یک دختر شانزده ساله 

که یک پسر بچه شش ساله از تهران !

  • بلوط

ظهر یکی از همان جمعه هایی که شما نیامدید.

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ب.ظ
امروز ما رفته بودیم پیش دوست پدر. دوست صمیمی پدر.
بعد از ناهار که دور هم جمع شدیم و این ها, بحث رفت سر همان مشکلی خانوادگی که در پست های محرمانه نوشته بودم.
این مشکل احمقانه ولی جدی, کم کم به فرزند یک خانواده می تواند بفهماند که چه کسی الگویش باشد :) بهتر بگویم می شود این که می گویی خدایا من شبیهش نشوم ها!

+ مولا ی من. اگر فقط به همان خط از وصیتتان عمل می شد, ما الان این مشکلات را نداشتیم.
+ هر خانومی که وقت حرف زدن, به زمین نگاه می کند, لزوما بی ادب نیست و به شما بی احترامی نمی کند.
+ هیچ دلیلی ندارد که خب این مسائل در حضور من و برادر و سه تا پسر دوست پدر بیان شود.
+ هر چقدر این سه تا پسر بزرگ تر می شوند , من معذب تر می شوم.یک جاهایی وجود نامحرم اذیت است ها.
+ گذشت و نیامدید...
  • بلوط

صدای من را در راه برگشت از مدرسه می شنوید

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ

بنده امروز مدرسه بودم :|

کانون سه ساعت کلاس داشتیم. چون دو جلسه پشت سرهم بود کلاسمون, پ.ط گفت که بستنی میخره میاره برامون. با یه ذوق خاصیم گف دابل چاکلت میارم. همون قدر که خودش ذوق کرد, من خورد تو ذوقم.من از دابل چاکلت بدم میاد واقعا.


+ من همون حسی رو از بعد از دیشب دارم, که اون شب تو میشداغ داشتم.

+ ناگفته نماند منم براشون چاقاله بادوم بردم , خودم دوس نداذم ولی مثه اینکه پ.ط و بچه ها دوس دارن.

+ رفیق جان امروزو پیچونده بود.

  • بلوط

از مجموعه غافلگیری ها :)

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ

هماهنگ کنین که چهارشنبه برین خونشون ، بعد که ساعت هفت و نیم خسته کوفته از کلاس بر میگرده ، سوپرایز شه واسه تولدش :)

قائدتا تا ۹ هم بیشتر نمیشه بمونیم دیگه :\


+ خوب هم شد. با اختلاف اعتقادی کمی که باهم داریم، فضا یه جوری میشه که دوتامون دوستش داریم :)

  • بلوط

پروسه ی تنهایی من

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ
بعد از اطلاع رسانی به خانواده که داخل اتاقم و کسی تا چند ساعت نیاید و این ها،

رفتم چند تا شمع آوردم و گذاشتم آن گوشه. سجاده را هم پهن کردم. کنار سجاده هم یک دیوان حافظ و یک "قرآن" و مفاتیح بود.
آن بسته ای را هم که ف.پ داده بود و گفته بود که امشب بازش کنم ، گذاشتم کنار سجاده.

قاب عکس خالی ات را هم از روی میز برداشتم و گذاشتم زمین.
...

شمع ها روشن. چراغ خاموش و اهالی خانه در خواب هفت پادشاه.
من بسته ای که داده بودی را باز کردم. و بعد از دیدن محتویاتش فقط لبخند زدم :) و شروع کردم به انجام دادن کاری که از من خواسته بودی. آخر های کارم بود. شمع هم آخر های کارش بود. آمدم برش دارم و خاموشش کنم ، دستم که به شیشه جا شمعی خورد، جلز ولزکرد یعنی :)

تا حالا سوختگی به این شدیدی نداشتم. تا جایی که کارم به سرچ "درمان سوختگی" و گذاشتن دست در شیر و باند پیچی رسید -_-

الان هم با همان دست ناقص تایپ می کنم.

+ هر کاری جز برای خدا قطعا بیهودست. #تذکر_به_خود
  • بلوط

امشب، شب آرزو ها نیست !

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

امشب ، شب آرزو ها نیست . چرا که آرزو صرفا آرزو باقی می ماند و محقق نمی شود :) 

امشب ، شب حرف زدن است :) فقط حرف زدن با تو :)

حالا آن وسط دو تا خواسته و حاجت از زیر دستمان در می رود ، تو هم زیرچشمی قبول می کنی.

 یا مثلا می گذاری برای بعدا. با خودت می گویی الان این یکی را هم که زیر چشمی رد کنم ، می رود دیگر پیدایش هم نمی شود. ولی خب طاقت دلتنگی نداری. هیچ وقت هم نداشته ای. آن خواسته را می گذاری روی طاقچه، و بازهم منتظر می مانی که من برایت حرف بزنم :)

و من باز هم میگویم.


+ من امشب ، قاب عکس خالی ات را گرفتم در دستانم ، و نبودنت را گله کردم. من امشب تو را از "مقلب القلوب" خواستم. تو امشب زیباترین خواسته من بودی.


+ عزیز دل فاطمه؛

مرا ببخش که هی میگویم "تو". نوشته ها گاهی اینطور طلب می کنند دیگر :)


+ چقدر خوب است تنها بودن ، به جای رفتن به مجلسی و کِز کردن در یک کنج و گوش کردن به حرف های سخنرانش و شاید هم خوابیدن آن وسط ها. از هر طرفی حساب کنی تنها بودن و برای خود بودن خیلی بهتر از این پروژه ی مجلس رفتن است برای من.

  • بلوط

وقتی غزل می گوید

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ب.ظ
ما شیطان را بدین دلیل از تو دور ساختیم 
که در برابر تو سجده نکرد ,
شگفتا که چگونه با او درساخته ای و از ما دوری جسته ای ..
"حدیث قدسی"

  • بلوط

سر کلاس جامعه من یاد تو می افتم

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۴ ب.ظ

پست گذاشتن با گوشی رو دوست ندارم ولی خب الان ی مهمونی خونه س نمیشه جز گوشی پست گذاشت.


امروز سر کلاس جامعه شناسی ِز.ح , بحث رفت سر یِ سری گناها و کارایی که صرفا نباید انجام بشن. ز.ح داشت می گفت که این آدمی که این کارو می کنه چجوری انتظار داره خدا ببخشدش؟چجوری انتظار داره کمکش کنه و دلشو پاک کنه ؟. می گفت یکی از این کارایی که کرده کافیه تا زندگیش نابود بشه .. راست هم می گفت خب.( کار مذکور , ذکر نمی شود)

قسمت دردناکش این بود که شرح حال چند سال پیش من بود و من سر کلاس بدون اینکه رفیق جان بفهمه پاهامو تو کفشم فشار می دادم و قلبم تند می زد.


تو اون شرایط بد, من یاد شما افتادمو آروم گرفتم. شمایی که منو تو اوج گناه کمک کردین و گرفتین تو آغوشتون. من هر روز این بارون رحمت خدارو که به یمن وجود شماست می بینم و از درختا تشکر می کنم که شکوفه دادن.از برگا تشکر می کنم که منو از اون فصل سرد آوردن بیرون. تشکر می کنم که انقد سبزن. من هر روز چند بار براتون "دوست دارم" می فرستم.من دلتنگم.



  • بلوط

باز هم همان حکایت همیشگی

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ

سه شنبه ها روز پست گذاشتن این متن است :

من ماندم و

اقتصاد و

جامعه و

ارائه جامعه و

کانون.


+ باز هم همان حکایت همیشگی منتهی این دفعه بعد از کانون باید نوشته شود : نقد فیلم یک تکه نان.


+ کلیک

  • بلوط

باران هم به یمن وجود توست :)

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ

این خوابیدن با صدای باران

این فکر کردن به تو با صدای باران

این سکوت با صدای بارن


چقدر خوب است واقعا :)


+ لطفا مخاطب من با عشق های مزخرف امروزه اشتباه گرفته نشود. ×

  • بلوط

این پنکیک پختن ها به ما نمی آید فعلا !

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ

ماجرا ازآن فیلم کذایی پیج  کلیک شروع شد.

 من هم که یک دوستدار کیک پختن و این ها، گفتم اِلا بِلا من باید پنکیک درست کنم. بعد از فرستادن برادر به مغازه که برو فلان شکلاتو بخر بیار ، مایعش را درست کرده و ما ماندیم و یک تابه صاف خالی .

 بعد خاله آمد و مرا کنار زد و گفت بذار ببینم چی می کنم.

بعد هم که سه مورد اول خیلی داغان شد بنده خود افسار کار ها را به دست گرفته و شخصا دخالت کردم. و خاله صرفا مسئول خرید توت فرنگی ها شد. و از آتجا که لِم کار دستمان افتاد ، یک ده دوازده تایی درست کردیم و روی هر کدام از همان فلان شکلات نامبرده ریختیم و موز و توت فرنگی رویش و آماده سرو.

 خاله جان هم آن گوشی مارک اجنبی اش را درآورد و گفت بذارم اینستا . همین که یک عکس مزخرف بدون افکت گرفتیم گوشی ذکر شده خاموش شد :) و برادر هم که با بنده سر لج افتاده بود،حتی یک قاشق لب نزد و مادر یک تکه کوچک خورد و اعلام کرد که دیگر نمی تواند :) پدر هم بشقاب را تا آخر شب با گفتن " بعدا میخورم" نگه داشت و آخر سر هم با نگاهی گفت که شام خورده و میل ندارد :)

 و بنده در کمال تعجب فهمیدم که خانواده ما، خانواده پنکیک خور با طعم فلان شکلات همراه با توت فرنگی و موز نیستند. و ما همه ی آن حجم عظیم به همراه آن سه تجربه ی داغان اولی را ریختیم درون ظرفمان تا ببریم مدرسه برای رفیق جان. البته اگر او مثل خانواده مان نباشد :)

  • بلوط

چقدر این بهار خوب است :)

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۹ ب.ظ

مچکرم بابت آمدنت بهار عزیز.

و مچکرم بابت شکوفه دادن ها و این باران آمدن های پر برکت :)

مچکرم بابت رفتن زمستان و پاییز که دیگر آخر هایش بدون وجود انار و برف

و با وجود ان همه آلودگی غیر قابل تحمل شده بود.

مچکرم بابت آرامشت بهار عزیز :) مچکرم از آسمانی که ساعت ۵ تاریک نمی شود.


همینطور از میوه های سبزت نهایت تشکر را دارم :)

+ اردیبهشت ِ بی نهایت مهربان من.

  • بلوط

ششمین نامه

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ

دوستت دارم بهانه ی زندگی.

خیلی دوستت دارم.


+آقا ما مخلص شماییم. کنیز شماییم :)

#یا صاحب الزمان

  • بلوط

محاوره نوشتن به سبک پشیمانی

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ
امرو م.ب گفت که از محاوره نوشتن تو وبلاگتون پشیمون می شید.
رسمی بنویسید. معیار.

#حرف_درست #ما_به_زبان_معیار_می_نویسیم.
  • بلوط

پنجمین نامه

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ

امروز باران می آمد. تند تند. من یاد تو افتادم.


سلام باران دلم :)


  • بلوط

این نگران شدن ها گاهی اذیت است.

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ



- از قلمچی متنفرم. ×خطر بیشتر شدن تنفر× #اجباری

- از نگران شدن های بجا همراه رفتار نابجا ، درک نشدن ها متنفرم.

- از رفتار مغرورانه و بی حوصله ی پدر با یک پسر ۱۷ ساله متنفرم.

- از کمبود اعتماد به نفس یک پسر ۱۷ ساله به خاطر مشکلات خانوادگی متنفرم.

- از عوض شدن های بیجا متنفرم.

- از کمبود اعتماد به نفس ها متنفرم.

- از ادعا متنفرم.

- از ادعا متنفرم.

- از ادعا متنفرم.


امشب این دخترک کمی متنفر است.

دخترک در ادامه نوشت : پسر هفده ساله برای مصداق ذکر شد.

  • بلوط

مسیح من.

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ق.ظ

نداری مریضی به بد حالی من

ندیدم 

دمی چون مسیحایی تو.


#مریض_روحی #خودتان_که_بهتر_میدانید #سلام_باران_دلهایمان

  • بلوط

این ماندن ها !!

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ق.ظ

ساعت نزدیک سه نصفه شب.


من موندم و

اقتصاد و 

جامعه و

کانون و

آناتومی جامعه و

خواب.

به معنای واقعی موندم.

  • بلوط

عنوان نمی خواهیم.

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ

خدایا ،

مرا دوباره 

مثل گل های روی زمینت

احیا کن ،

اگر می شود !

  • بلوط

خواب این جانب تعبیر هم می شود ؟

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ

بیماری در خواب فسق و فجور است و کذب و دروغ. اگر کسی ببیند که بیمار است و از رنجوری رنج می برد، خواب او می گوید که با مردم و اطرافیان خویش ، صدیق و راستگو نیست و به دیگران دروغ می گوید و خیانت می کند.


من خواب دیدم حالم بده . حدودای ساعت چهار و پنج بود. هی می پریدم از خواب ولی تو همون حالت خواب و بیداری به خودم می گفتم بخواب. یه مریضی نادر گرفته بودم که مامان خیلیم نگران نبود. چه خواب می دیدم چه نه، این راجع به من صدق می کند.


+ بهترین عالم ، از بی جنبگی ام شرمنده ام . ولی دست خودم نیست .


  • بلوط

هر پچ پچی به فریاد منجر می شود !

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ق.ظ

نمیام اینجا که بنویسم چقد بدبختم و این حرفا.اتفاقن خیلیم خوش بختم. 


#الحمدلله_علی_کل_حال

ولی اینجا دفتر خاطراتم شده. باید بنویسم !

من هر روز شاهدم که مامانم چیکار می کنه. پدرم همین طور.

چقد دلم می خواد بی پرده و راحت بنویسم ولی دوست ندارم انقد رک بگم. رک گفتنش خودمم اذیت می کنه . مشکل یه چیزیه که گاهی با پچ پچ گاهی با هم فکری گاهی با دعوا و گاهیم با خنده راجبش حرف میزنن. من و برادرم خواه نا خواه می شنویم خب. دوست ندارم داداش این حرفارو بشنوه. اصن دوست ندارم !


+ الان خوابید چون خسته بود . من اینجا -__- با کوله باری از معارف و عربی . هم چنین ارائه جامعه شناسی و اقتصاد مانده ام بدون اینکه هییچ گونه کاری انجام داده باشم :\ بله :\

  • بلوط

گمنام بودن هم تا حدی خوب است!

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۴۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

محرمانه طور دوم

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

مکالمه به صرف باور

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ق.ظ

تلفن که زنگ خورد اول با برادر صبت کرد بعدم با من.

سین : هشت اردیبهشت عروسی م.

من : چارشنبس ینی ؟

سین : آره.

من : بزن برقص و این حرفا دارن ؟

سین : آره یکم اولش دارن. چطور ؟ میخوای زودتر بیای ؟ (می خندد) یا دیرتر ؟

من : (با لبخند زورکی) دیرتر !

سین : (با لحن مسخره) نمی خوای به معصیت بیفتی؟

من : نه :)

سین : وای ****(اسمم) اصن این تیریپا بهت نمیادا . عَه . خوشم نمیاد .

من : دیگه عوض شدم خب.

#باور

  • بلوط

آشوب من ؟

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ب.ظ
آشوبم ، آرامشم تویی !

+ واقعا تویی. به خاطر تو آشوبم. به خاطر تو آروم.
  • بلوط

ماجراهایمان :)

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ق.ظ

در کوچه های کثیف تهران 

پیچیده ماجرای منو ماجرای تو :)

  • بلوط

چهارمین نامه

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ

سلام !


می شود اول بگذارید چهل دعای عهدمان تمام شود ، بعد بیایید بهترین ِ عالم ؟

می ترسیم بیایید و ما بر عمر لعنت بشویم از اصحاب سقیفه ( لعنت الله علیهم)


بهار من ، قرار دلم ، چقدر خوب است مخاطب منید :)

نامه های گذشته ام اشتباه بودند ،

نامه وقتی نامه است که برای شما باشد حضرت مهربان.

  • بلوط

همیشه در خاطر من_5 :)

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ب.ظ

داشتم میگفتم چی می شد اگه "فقط" تو بودی

من بودم و دیگر هیچ جنس مخالف نامحرمی نبود.


دوستت دارم تعلق معلق همیشه در خاطر من :)

دارم با گوشی پست میذارم.

  • بلوط

عنوان انتخاب کردن هم معضلیست!

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ
نمیدونم چرا هر وقت میام بنویسم ذهنم قفل می کنه.
ولی قبلش کلی ایده و حرف دارم برا نوشتن :)

برنامه یزد کنسل شد. ینی رفتیم ولی دوباره برگشتیم وسط راه به یزد نرسیدیم :)
به جاش فردا بلیت سینما گرفتم. از قصدم به بهترین دوست جان نگفتم که بیا بریم. چون فلن لجم گرفته ازش. نگفتم که برگشتم. اصن باهاش صبت نکردم #خبیث

+ ساعت پنجو نیم _ بادیگارد :)

بازم امشب فک کنم اون اتفاق برای برادر تکرار شد.
دیگه نمی تونم نگم.

داشتم یه بلاگ میخوندم ، یه پست نوشته بود :
" کنکورم را که دادم، روزی سه بار کتاب هارو روی زمین پهن میکنم و کنارشون می خوابم"
عنوانشم اننتقام بود. ایده ی خوبیه. از ۱۰ تا وبلاگ بروز شده ۵ تاشون دانش آموز کنکورین. ای کاش سیستم آموزشی واقعا بهتر بشه ! دلم میخواد یه سال مرخصی تحصیلی بگیرم ( -_- ) برم کارایی که میخوام بکنم ، چیزایی که میخوام بخونم ، درسایی که میخوام یاد بگیرم !
  • بلوط

تو راه حرم و جمکران

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

سلام.

با گوشی دارم پست میذارم :)

برای اولین بار دارم میرم جمکران. ای کاش یه بار دیگه می رفتم نه با این حال و اوضاع.

  • بلوط

سومین نامه.

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ

سلام !

روحم هر چقدر هم که بد باشد ، بازهم آخرش باز می گردد پیش تو.

مثل الآن !

  • بلوط

دومین نامه.

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

سلام !

چقدر خوب که دلخوشیمان جواب واجب سلام است !

  • بلوط

اولین نامه.

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۰ ق.ظ

سلام !

دلم برایت تنگ شده است !

  • بلوط

شرح تعطیلات حتی !

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ق.ظ

بی لشگریم : حوصله شرح قصه نیست 

فرمانبریم : حوصله شرح قصه نیست 


فریاد می زنند : ببینید و بشنوید

کور و کر ایم ! حوصله شرح قصه نیست


تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو

بازیگریم ! حوصله شرح قصه نیست


+ صرفن سه بیت منتخب از غزل کافیست.

  • بلوط

توصیه می شود ۳ :)

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ


 

  • بلوط

مردی پیاده آمده ...

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

 مردی پیاده آمده به روستای تو

شعری شکفته روی لبانش برای تو :)


مردی پیاده آمده ...

  • بلوط

حوصله شرح قصه نیست :\

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ق.ظ

یه پست داشتم مینوشتم ولی پاک شد.


دیروز یهو پدر گفت که فردا بریم کاشان و قم و یزد و اون طرفا. زنگ زدم به بهترین دوست جان. گفتم پاشو بیا بریم. گفت خبر میدم! خبرم داد ! گفت مامان هشتم (ینی همین امروز) قراره زنگ بزنه دکتر ژنتیک. که بریم آزمایش برای اینکه ببینیم با م. مشکلی نباشه و این حرفا. ( ازدواج و این موضوع مزخرف)

گفتم عجله ایه مگه ! خب بندازش یه هفته جلوتر ! گفت نه احتمال داره همین هفته وقت بده بهمون. میفهمی ؟ احتمال داره ! مرگ عمر ! تو شکر خوردی با اون م. عَه. حالم از ازدواج زود بهترین دوست در دوران دبیرستان بهم میخوره -_- حالم بهم میخوره واقعن.

پارسال. بدون دغدغه باهم رفتیم یزد. چقدرم که خوش گذشت. حالم بهم میخوره از این موضوع بی مزه.


حالتای روحی عجیب غریب این جانب (!) بهتر شده ولی تموم نشده. چقد نوشتنش راحته و کلنجار رفتن باهاش سخت. چقد سخت.


ه.ر تو اینستا پست گذاشته بود. نوشته بود که سر قولش هست. نوشته بود که یادش نمیره. 

منم نمیخوام یادم بره. منم هر روز دارم کلنجار میرم و خودمو فش میدم. اون این حالتای روحی مزخرفو نداره. اون برادر نداره. اون گذشته منو نداره خب. اون یادش نمیره. منم که دارم هر لحظه خودمو میزنم و دستمو میگیرم به پلاکم. و یادم میره چه کسایی بودنو چی گفتن. بعدم زیر پستش ف.پ گفت که ... .

ف.پ ای که نیست هیچ وقت ! هر کی هر چی میخواد فک کنه و هر کی هر چی میخواد بگه بعد خوندن این پست. مهم نوشتنش بود.



  • بلوط

دختر است و پست های غمگین ؟

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

آخرین وبلاگ های بروز شده ی بیان بلاگ را ک می بینم


میگویم که چرا واقعن جنس مونث کمتر از ۲۰ سال ،


یا پست "من شاخم، نزدیکم نشو و با من درنیفت وگرنه بد میبینی"طور میگذارد یا پست "من فقیر و بدبخت و عاجزم، مامان بابام طلاق گرفتن، یه عشق داشتم اونم خیانت کرد، سیگارم میکشم" طور !


نوع اول هم که بیشتر جنس های مذکر ۱۶ - ۱۷ ساله را شامل می شود با آن عکس های کلاه کپ دار تار که کلی هم با فوتو ادیتر، درستش کرده اند :)

نوع دوم هم که با کلی اموجی اشک همراه است و توسط جنس مونث های عزیز گذاشته می شود. معمولا هم پرتگاهی ، غروبی ، سیگاری در دست حتی :)

+ بلا نسبت بعضی.

  • بلوط

روزهای اول سال

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ
ما دیشب رسیدیم خونه. دو سه بار تو این چن روز بهترین دوست جان را دیدم :)
حال روحی راستش مساعد نبود ! دیوونه شده بودم. 
کلی حسای عجیب غریب.
رفته بودم تولد پریسا.۱۳ سالش شده بود. بهش نگفتم که ۱۳ سالگی سن مزخرفیه. ینی نخواستم بزنم تو ذوقش.
با بهترین دوست جان رفته بودیم.
خیلی دلم میخواست اون چن روز بیام و بنویسم.ولی فقط گوشی نت داشت. با گوشیم خیلی سخته. واقعن حالم بد شده بود . از خودم و از حسای عجیب و غریبم. دلم یه آرامش می خواست که فکر و خیال نکنم . با خودم رو راست باشم حتی. نشد و نمیشه. دلم میخواد این روزا بگذره. واقعن دلم میخواد بگذره.دلم میخواد خیلی چیزایی که دیدم و از ذهنم پاک کنم . خیلی چیزایی که شنیدمو از ذهنم ببرم بیرون. حتی امروز با برادر دعوام شده بود داشتم می گفتم ای کاش نبود. ای کاش برمیگشتم عقب و از زندگیم پاکش می کردم ولی بعد دیدم اگه نباشه ، نمیشه. میخوام قبل از آزمایش ژنتیک بهترین دوست جان باهم بریم سینما بادیگاردو ببینیم. بعد هم کافی شاپی رستورانی جایی :)
+ دخترک پر ادعا . 
+ دیگر ادعایی نیست.

  • بلوط