روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۲۹ مطلب با موضوع «ما :: فندق.» ثبت شده است

فندقِ مامان!

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۵۳ ق.ظ

[نوشته شده در ۲۵ تیر ۱۳۹۶ - تگِ «فندق مامان» ]

راستی فندقک، داشتم فک میکردم باز یه مامان روان شناس بیشتر به دردت میخوره تا جامعه شناس. لااقل به دردی دوا می کنه ازت. نه که دوسش داشته باشم روان شناسیو ، ولی خب.

بعد داشتم فک میکردم من راجبه تو که می نویسم، موضوعُ می زنم «بقیه». ولی باید بزنم «من» . بابد بزنم «او» . تو وجود من نیستی ؟ تو وجود او نیستی ؟


* دیدی نور دو چشمم، دیدی حالا مادرت روان شناس می شود ..

  • بلوط

فندق مامان

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ب.ظ

زیبای جهانم، نور دو چشم، فندق من سلام

حرف آخر را اول می زنم.. برایم دعا کن. طلب دعا از یک نطفه ی هنوز بسته نشده کار بیهوده ای باشد شاید. نمی دانم شاید بلند می گویم « برایم دعا کن » تا هر کسی که می شنود به خودش بگیرد. بلند داد میزنم بلکه به گوش خدا - که تو پیش اویی - برسد. به هم ریخته ام. تکه هایم را به جای اصلیشان برگردان.

  • بلوط

خدمت فندق زیبایم عارضم که

يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

فندقِ مامان!

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ب.ظ

قشنگم سلام

باید بدانی که مادرت وقتی ناراحت است یا غمگین و افسرده و این ها، گریه نمی کند. مادرت وقتی عصبی باشد، گریه اش می گیرد. بارها به روزی که مسیر زندگی من و تو را عوض کرد فکر کرده ام. البته الآن دیگر نه. اما معتقد بودم و هستم که حتما دلیلی دارد. تمام کار های خداوندی که تو الان پیشش نشستی و مرا در حال تایپ می بینی، دلیلی دارد. میدانی من دارم به این فکر می کنم که وقتش است یاد بگیرم و خودم تنها با غول هر مرحله مبارزه کنم. احساس می کنم دیگر نا امیدی دارد در من ریشه می زند و زمزمه می کند که دور شدن از خدا و ولی ش در زمین راهی ست که برگشت ندارد. دلم می خواهد کسی باشد که بتوانم تمام حرف هایم را بزنم و غرغر کنم اما هر آدمی احساسی دارد و نمی توان حس قضاوت را در کسی کور کرد. تجربه ثابت کرده است که صبرم هم با حرف هایم از دهانم خارج می شود و من بعد از حرف زدن دیگر آن رفتار سابق را ندارم. این یک تز نیست واقعا تجربه ثابت کرده است. دیگر چیزی برای نوشتن ندارم اما مادرت این روزها از درون - کمی - بحران زده است. این ناشی از بعد کنکور و این چیز ها نیست. اگر یادم بماند، بگو دلیلش را برایت بگویم.

  • بلوط

فندق مامان!

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۲۳ ب.ظ

* این نامه حاوی مقداری غرغر و سیاه نمایی ست، فلذاااا میتونید صفحه رو با خیال راحت ببندید *

فندق زیبای مامان! سلام

الان که اینها را می نویسم به این نتیجه رسیدم که این کولی بازی هایی که بیدقی سر درس یازده و پساسکولار و این ها درآورد، باید سر درس هشت در میاورد. هر چقدر می خوانم به نظرم مزخرف تر از قبل میاید. حالا از این ها بگذریم، آمده ام همین اول کار یک چزی را بگویم که بعدا نگویی نگفتم. فندق کوچکم! تولد 18 سالگی هیچ پخی نیست. هیچ پخی. حتی هیچ تر از بقیه ی تولد هایت. امروز رفتم کتابخانه ی دانشگاه و با چادر و روسری ساعت ها نشستم و روزم را با تاریخ شناسی - اتفاقا مزخرف ترین درس هایش - شروع کردم و بعد هم به جامعه شناسی رسیدم. و امروز 12 ساعت و 30 مین برنامه دارم و کسی جز من و مامان - که از خستگی خوابیده - خانه نیست و اینجا تاریک تاریک تاریک است. و من بیشتر و بیشتر به تباه بودن امروز پی می برم. میدانی فندق، هیچ زیبایی منتظر یک 18 ساله نیست. ما - یا من - فقط خوشحالیم که زنده ایم، در هوای تهران دوام آوردیم - فعلا - و نفس می کشیم و آدم های اطرافمان را داریم. کنکور هم از لعنتی ترین چیز هایی ست که داریم تجربه اش می کنیم و خب. البته باید اعتراف کنم تولد ها - مخصوصا 18 سالگی - می تواند پخی باشد به شرط اینکه 12 ساعت و نیم برنامه نداشته باشی، 6 صبح بیدار نشده باشی، در ایران به دنیا نیامده باشی، یا در کنار این دخترک حال بهم زن در کتابخانه نشسته باشی. البته وجود عاطفه، زهرا و اسماء و حال خوب کردن هایشان کم می کند از این تباهی. انصافا که کم می کند.

امروز روز قشنگی نبود. و امروز پنج اردیبهشت، من هجده ساله شدم. بات ... هو کرز .. ؟

97.2.5

بلوط

*این یه پست انتشار در آینده بود. و بعدش عاطفه اومد. و همه چیز تغییر کرد.*

  • بلوط

فندقِ مامان!

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۹ ق.ظ

اوه ببین چند وقته برات نامه ننوشتم زیبای جهانم! اگه گفتی راجبه چیه این دفه؟ از دست دادن :))

  • بلوط

فندق مامان!

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ
سلام مامان. دلم نمی خواد چیزی بگم، ولی تو نطفه ی هنوز بسته نشده ای هستی که اون دنیا، نشستی، دستاتو زدی زیر چونت، داری منو پدرتو نگاه می کنی. جان من، برام دعا می کنی؟
  • بلوط

1198

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ق.ظ

درست میشه. درست میشه. درست میشه عزیزکم

  • بلوط

فندقِ من! اینجا شلوغ است !

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

از آن شلوغ هایی که معلمت خواهد گفت : از مامانتون بپرسین یادشه دیِ 96و 

  • بلوط

فندق مامان !

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۱۶ ب.ظ

گاهی وقتا باید لت ایت گو و بعد یه مدت برگردی بهش. گاهی وقتام باید لت ایت گو و دیگه برنگردی. دیگه برنگردی.

  • بلوط

فندق مامان !

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۰ ب.ظ
میدونی چیه؟ هر کی یه مدلی داره، که باید بتونی باهاش بسازی. و باید به مدل آدما عادت کنی. سخته، بفهمی یه کاری روتینِ یه آدمه، یا براش نا بهنجاره. مثلا نمی تونی به کرم کارامل بگی فقط برای من شیرین باش. کرم کارامل شیرینه، این مدلشه. میدونی چی میگم؟
  • بلوط

فندق مامان!

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۳۲ ب.ظ
میدانی عزیز من.. میدانی چرا می گویند زندگی سخت است؟ چرا زندگی برای خیلی ها فقط آزار است؟ چون حس می کنند زندگیشان شده شبیه یک باتلاق. که درست نمی شود. که همین طور فرو تر می روند. این را دیدم. حس کردم. و زندگی های کمی هستند که باتلاق نیستند. که آرامش کامل اند. تو در این دنیای زشت، یک نفر را داری، که بسیار قدرتمند است. بسیار شجاع است. مهربان است. رفیق است. امام است. که کمکت می کند. که زندگی آدم های دورش، آرامش مطلق است. دستش را ول نکن. او تنها کسی است که می تواند زندگیت را حفظ کند، تو را نگه دارد و دستت را بگیرد و تا خود آرامش ببرد.
  • بلوط

زیبای جهان من

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۵۲ ب.ظ

ققنوس به آتیش کشیده میشه و یه ققنوس دیگه به وجود میاد. هر مادری می تونه ققنوس باشه.

  • بلوط

کسی چه می داند.

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ
مثلا - در 25 سالگی دراز کشیدی روی تخت، به سقف نگاه می کنی، یاد تلاشها و روز ها و آدم های 7 سال پیشت میفتی، کنکور برایت بچگانه ترین چیز دنیاست. به روزهای پیش دانشگاهی می خندی. چقدر عوض شده ایم. افتادیم توی سراشیبی. انگار که زندگی یک مثلث باشد و "18" رأسش. قبلش با من و من و دردسر می آیی تا برسی به 18، و وقتی رسیدی، صااف هلت می دهند پایین تا جایی که به خودت می آیی و می بینی یک پیرزن با پوست چروک شده ای.
در 25 سالگی، زل میزنی به سقف، و میپرسی که به چیزی که میخواستی رسیدی؟ حسرت؟ خوشحالی؟ نمیدانم. آدم های کنارت خوب اند؟ اصلا هستند؟ نیستند؟ شده ای یک روان شناس؟ وکیل؟ لیسانس؟ فوق لیسانس؟ دانشجو ؟ متاهل؟ مجرد؟ شاغل؟ بیکار؟ مثبت؟ منفی؟ - کسی چه میداند.
*زندگی همینه فندق کوچولوی من.
  • بلوط

فندق مامان !

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ
زیبای جهانم !
این روز ها مرگ برای من ملموس است. به معنای واقعی کلمه "ملموس". من روزی پیر می شوم، مرا با لفظ های پیرزنی خطاب می کنند. پا درد می گیرم. از پله ها نمی توانم بیایم بالا. من سال 2100 را نمی بینم. من هم روزی غسل داده می شوم، برایم مراسم می گیرند، فراموش می شوم، سر ارث و میراثم بحث می کنند. بی تابی می کنند. خیرات می دهند. بچه های هیجده ساله ی دور فامیل بی اعتنا به خبر مرگم، می گویند که نمی آیند به مراسم. بعضی ها نچی می کنند و می گویند آدم خوبی بود. در گیر پیدا کردن مداح و قاری و مراسم ناهار و حلوا. من هم روزی می میرم. و با مرگ عزیزانم مواجهم. و دیگر نیستم! و بعد هم همه ی اتفاقات آن طرف.
دخترک مو مشکی ام !
ای کاش خدا به من دختری بدهد که تو باشی. و اگر بچه هایم پسر باشند، این نامه ها مسکوت و سر به مهر باقی خواهند ماند. فندق، روزهایی می آیند که تو داغداری، صاحب عزایی، غمگینی، بی تابی، یا حتی قلبت تاب ندارد این همه رفتن را. ولی بدان عزیزکم! این دنیا واقعا و از ته قلب جای گذر است، می آیی، می روی و روزی دیگر حرف نمی زنی و روز دیگر راه نمی توانی بروی و روز دیگر نفس نمی کشی. ولی همه ی ما میدانیم که مرگ، یعنی اینکه یک بخش کوچک را از دست بدهی. یک بدن ناقابل را. و روحی که می ماند برای همیشه. عزیز دل من، روحت را پاک پاک پاک نگه دار و مثل من کثیف و سیاهش نکن. این نامه بیشتر از آنکه جنبه ی نصیحتی داشته باشد، واقعیتی ست که قلبم را به تپش درمیاورد.
روزی می آید که من دیگر نیستم.
با عشق و ترس
"مامان"
  • بلوط

البته این را هم در حکم "چیزی" حساب نمی کنم.

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۳۹ ب.ظ

فندق مامان!

میدانی چنددد وقت است چیزی برایت ننوشته ام؟

  • بلوط

871

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۲۹ ب.ظ

سلام فندق بلوط جان !

نمی دونم اسمت چی میشه، بابات کیه، رنگ چشات روشنه یا تیره.

من فقط می دونم مامان ت بلوطه و می دونم 23 کروموزومت قراره به اون بره و همین کافیه برای اینکه کلی دوستت داشته باشم ! حتی بیشتر از مامانت !

اونفدر که حتی بدون فرض نینی خودم، از تصور وجود تو و خاله اسماء گفتنت قند تو دلم آب شد. چی میشه و آخ از وقتی که این خیال گره بخوره به واقعیت !

اگه دختر باشی موهاتو می بافم و هر بار با دست پر از شکلات میام پیشت و اگه پسر باشی با هم فوتبال دستی و پی اس می زنیم. اما چه دختر باشی چه پسر، یه روزی که مطمئن شدم به بلوغ رسیدی، میام و در گوشت می گم : عزیز خاله ! هر اتفاق ناگفتنی ای که برات پیش اومد و روت نمیشد به مامانت بگی بیا پیش خودم ! کاش تا وقت به دنیا اومدنت یه چیزی اختراع شه که حس دل آدمو نشون بده تا بتونی بفهمی چقدر بیش از حد باورت دوست دارم !

به وقت 310 روز مونده به کنکور من و بلوط.


پی اس بلوط نوشت : 3> 3> 3>

  • بلوط

869

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۵ ب.ظ
فندقک مو کوتاه چتری دار من !
خاله های خوبی داری.
  • بلوط

فندقکم !

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ

فندقک من !

در واقع فندقکی که مال من نیستی ! بلکه خدا تو را به من می دهد تا آزمایشم کند. فندقکی که مصداق " اولادکم و اموالکم فتنه" ای !

روزهای عجیبی ست که فکر نمی کنم حال و هوایش تا روز های آمدن تو، یادم بماند. پس می نویسم، تا هم ریخته باشمشان توی کلمات، هم برایت تعریف کرده باشم.

عاطفه دارد می رود. و بهترین توجیه منطقی و روان شناسانه ای که برای خودم پیدا کرده ام همان حرف خانوم کاف بود. یک نیاز صرفا شخصیتی. و واقعا هر روز که به حرفش فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که وای، چقدر درست. و یک سری چیز ها هست که باز هم به قول قاسمی، امتحان است. امتحان من. امتحان سخت مربوط به اینکه هو دو یو فیییل.

و می شود از پسش بر آمد. میشود. امروز خیلی عجیب بود. هر حرفی ، حرف دیگر را تایید می کرد. کلاس صبح، کلاس هفته پیش پنج شنبه را. کلاس بعد از ظهر کلاس امروز سه شنبه را. عجیب بود. حتی خواب هایم هم عجیب است. اصلا ذهنم عجیب شده. هیچ ربطی به پیش دانشگاهی ندارد. بیلیو می. بعد اینکه مثبتم. خوشحالم. خوبم.خوب. اصلا فندقک، همیشه باید خوب باشی. حتی اگر تبدیل بشوی به یک پارادوکس بزرگ با شرایطت.

اصلا هر حس خوب یا بدی که دارم، منشا اش بر می گردد به یک چیز و حتی نمی دانم حل شدنی هست یا نه. حل می شود یا نه. و دعا کن آن کسی که صاحب ماست، کمکمان کند.

مهشاد چند روز است که مدرسه نیامده. پشتیبان هایمان مشخص شدند. 180 تا تجزیه ننوشته ام. چهارشنبه قرار است زهرا، بوووم سوپرایز شود. یک ماه مثل برق و باد گذشت. این هفته وضعیت درس خواندنم را اصلا دوست نداشتم. نوور، اوور. امروز یک "کاش" گفتم و حرفم را پس گرفتم. بازم هم به خاطر همان یک چیز.

عجیب است که صبا دانشجو شده. عاطفه دانشجو شده. و چیز های دیگر حتی. عجیب است و ابن روند بزرگ شدن مرا می ترساند. خیلی. خیلی. خیلی. خیلی.

فندقک ، دعا کن بلوط را.

  • بلوط

فندق !

شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ق.ظ

فندقکم، چشم طلایی مو آبیم !

این روزها خوشحالم. خودمم. نگرانی هایم یکی دوتاست ولی سر جمع چیز خاصی نیستند. آمدم از تجربیات روز های پیش دانشگاهی برایت بگویم و بعد چشم هایم را ببندم، و فردا پنج و نیم صبح بازشان کنم.

فندق قشنگم، غرور این روزها بیشترین خصلتی ست که به چشمم می خورد و بیشترین چیزیست که دعا می کنم گرفتارش نشوم. بیا ما مثل آنها خودمان را تافته جدا بافته ندانیم، غرور نگیردمان، ارزش گذاری نکنیم و چشممان را باز کنیم یک وقت دیگران را پایین تر از خودمان نبینیم. و خودت میدانی که چقدر بد است، چقدر، چقدر و چقدرررر.

فندقک، حس بد این است که فکر کنند مثلا تو نفهمی، لوسی. - چیزهایی که نیستی.

مهربانم، یادم بنداز برایت از دوست ها و آدم های همراه این روزها برایت بگویم، از زهرا، مامان و بابا، متین.

از آرزو ها و برنامه های بعد از کنکور. از تهاجم های لحظه ای. از لج کردن های خیلی کوچک. از جو مدرسه. از فرق پیش دانشگاهی. از هفده ساله بودن. از ترس ها، استرس ها، خوشحالی ها. از عاطفه که مامان می گوید که آخر سر بهت زنگ می زند و خبر بچه دار شدنش را می دهد.از این روزها.

خوبیش این است که این، منحصرا نامه ی من به توست و احدی، حق دخالت و اظهار نظر در حتی یک کلمه اش را ندارد. و این باعث خوشحالی ست.

دعا کن بلوط را.

  • بلوط

راستی فندقک

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ق.ظ

راستی فندقک،

داشتم فک میکردم باز یه مامان روان شناس بیشتر به دردت میخوره تا جامعه شناس. لااقل یه دردی دوا می کنه ازت. نه که دوسش داشته باشم روان شناسیو، ولی خب.

بعد داشتم فک میکردم من راجبه تو که می نویسم، موضوعُ می زنم "بقیه". ولی باید بزنم "من". باید بزنم "او". تو وجود من نیستی ؟ تو وجود او نیستی ؟

  • بلوط

سلام شکوفه ی گیلاس ِ لپ گُلی ام !

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ق.ظ

اول نوشت : فندقکم، این نامه را توی وبلاگ عمومی پستش کردم نه آن شخصی ها. پس خیلی ها حوصله ی خواندنش را ندارند. ولی تو حوصله کن. بخوان. که همه اش برای توست.


قرار است برایت یک نامه ی بلند بالا بنویسم و از کشفیات این چندوقته بگویم. شاید یک روزی بشینیم و من همانطور که موهای آبیت را می بافم، برایت بگویم. برایت حرف بزنم و تو مشتاقانه با چشم های بنفشت زل بزنی به من. 

میدانی سیب سرخم ! این چند ماه فهمیده ام که آدم ها دوست دارند خاص باشند و گاهی نگاه نمی کنند به چه قیمتی این خاص بودن را می خرند. گاهی غرورت را میندازند زیر پایشان، رویش بالا پایین می پرند، گاهی حتی خودشان را می گذارند زیر پایشان، خودشان را کوچک می کنند تا بقیه نگاهشان کنند. البته نمی شود به آدم ها خرده گرفت! می شود عزیزکم؟ من بیشتر فکر می کنم یک ویژگی فطری باشد ولی تو کنترلش کن. بیا باهم کنترلش کنیم.

ستاره ی نقره ای ِ زندگی ! آدم ها قدرت را دوست دارند. برای به دست آوردنش خودشان را به در و دیوار می زنند. حتی از گفتن این جمله احساس قدرت می کنند که " من یه چیزایی می دونم که تو نمیدونی" و فندقم، باید بگویم در این موارد با کمال احترام، این حرفشان را به هیچ کجایت هم نگیر و راه خودت را ادامه بده. شاید برایت آزار دهنده باشد و من می فهممش. آزار دهنده است که کسی بی دلیل خودش را از تو بالاتر بداند در حالی که تو تمام تلاشت را برای خوب بودن با آدم ها می کنی.

امید ِپررنگِ زندگی ! مشکلاتت را نگو. حداقل به همه نگو. چون که شکوفه ی گیلاسم ! واقعاچیز جالبی از آب درنمی آید. این یک مورد را به من اعتماد کن. ولی خب من این احتمال را می دهم که این حرف را با توجه به شخصیت خودم گفته ام. شاید تو به من نرفتی. کسی چه می داند و خب اگر از مشکلاتت حرف نزنی،  مطمئنا با این مواجه خواهی شد که  بقیه فکر می کنند که تو هیچ مشکلی نداری. در واقع بقیه احساس می کنند که خیلی چیز ها می دانند. ولی باز هم این را به هیچ کجایت نگیر و ادامه ی راحت را برو. این احساسشان اعصابت را خراش می دهد نه ؟ من را هم. آه ما چقدر شبیه همیم عزیزکم!

مهربان من!در زندگی با دسته ای از آدم ها مواجه خواهی شد که مظلوم نمایی می کنند، ادعای برتری دارند، حرف مفت زیاد می زنند و انقدر گوششان از حرف های شبیه خودشان پر شده، که حتی نمی خواهند حرف مخالف خودشان را گوش دهند. یا خدای نکرده بپذیرند. این ها را ول کن، بحث با آنها بی فایده است چون حتی یک درصد هم نمی خواهند حتی به تو گوش کنند. یادم بینداز برایت جریان این روزهای پرحادثه ی خرداد را تعریف کنم. اگر یادم بماند البته! این آدم ها استاد طفره رفتن از جوابند. پس خودت را بخاطرشان حرص نده که ارزشش را ندارد.

دریای پر تلاطمِ آبی ِ من ! وای مبادا بخاطر یک"دورت بگردم من" الکی یا یک "خانومم" الکی، کارنامه ات را لکه دار کنی ها. باورم کن که پشیمان می شوی. شاید راه درستی برای گفتنش نباشد که انقدر مستقیم گفتم. آه وقتی به احساساتت فکر می کنم، می بینم چقدر می فهممت، و نمی توانم از خیلی چیزها منعت کنم. انگار که خودم سر دوراهی مانده ام. دعا کن بتوانم تا وقتی این را می خوانی، علامت سوال های ذهنم را جواب بدهم.

 زُحل زندگی من ! مقابل تمام سخت گیری هایم،عاقلانه نگاهم کن و بگذار برقِ بزرگ شدنت را از چشم هایت بخوانم. بچه نباش. من از الان روی تو حساب کرده ام. بزرگ باش.بزرگ شو. مهربانِ من.

نمی دانم می توانم به عنوان یک نامه ی بلند بالا رویش حساب کنم یا نه، ولی همین فعلا بس است. فندقکم، این ها را که گفتم، چشیده ام، دیده ام، لمس کرده ام. کاش تو نه اشتباهات من را تکرار کنی نه اشتباهات خودت را. خلاصه اش کنم که حوصله ات سر نرود : و از تمام این چند تا خط، یک "خیلی دوسِت دارم" می چکد و خلاص.

"دورت بگردم من" ِ واقعی،

مامان.

  • بلوط

Start

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ق.ظ

شکوفه ی گیلاسم ! نورچشمم ! فندق مامان !

گفته بودم شروع می کنم بالاخره ؟ یادته ؟ دارم شروع می کنم. قراره مکتوبشم بکنم. گفتم بهت امروز خیلی یهو بعد دو هفته دل دل کردن رفتم شهر کتاب و خریدمش؟ تو که می دونی حتی نخونده، دوسش دارم. خب دیگه من دارم کارامو شرو می کنم. یه روزم به تو میگم رو کنی. دنیا عجیبه نه ؟

  • بلوط

فندق مامان!

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۴۷ ق.ظ

فندق ِ مو خرمایی اَم ! فندق چشم بنفشم ! گوگولِ من !

قول می دهم شروع کنم به همه ی آن کارهایی که باید. قول می دهم زود شروع کنم. ولی تو بخند.

  • بلوط

Lullaby

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۴ ب.ظ

یه لالایی انگلیسی یاد گرفتم.

  • بلوط

هر چند احتمال کم.

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ق.ظ

دخترک ِ من با مو های دو طرف بافته ! فندق ِ مامان !

من از طرف پدرتم قول می دم که ما تمام تلاشمونو بکنیم که تا جایی که ممکنه نذاریم تو ، تو نظام آموزشی اینجا بمونی. له بشی. و نتونی بچگی کنی.

  • بلوط

فندق مامان !

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۰ ق.ظ
دخترک ِ ساکت من ! فندق مامان !
امروز داشتم فکر می کردم که ای کاش می شد دندان پزشکی، پزشک داخلی ای، چیزی می شدم تا لااقل یک کار درست حسابی برایت انجام می دادم. مادر ِ جامعه شناس می خواهی چه کار ؟
  • بلوط

به همه ی خواهر برادر هایت هم بگو.

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ب.ظ

دخترک مو مشکی اَم ! فندق مامان !

همین جا خداوند را شاهد می گیرم که روزی سه لیوان شیر را - شده به زور - بکنم توی حلقت، که نشوی مثل من از کمبود - بعضا شدید - کلسیم، اینطوری بغض کنی و دکتر آن طور نگران نگاهت کند. آه ِ کمی از ته دل.

  • بلوط

فندق ِ مامان !

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ
فندق ِ مامان ! نور چشم من !
امروز از آن روزهایی بود که می توانم بنشینم برایت تعریف کنم و بعد تو حیرت کنی که عههههه ! جدن ! و من با لبخند بگویم که جدا :)
امروز با بچه های کلاس قرار گذاشته بودیم که برویم متروی شادمان، و گل پخش کنیم :) البته با ۷ نفرشان :) و در طی یک هماهنگی یک هفته ای، امروز گل ها و روزنامه ها رسید دست نرجس، و همگی رفتیم خانه شان و شروع کردیم به پاپیون زدن :) و ناهار را هم همان جا، مامان نرجس به خوردمان داد و ساعت ۴ و نیم هم رفتیم دمِ مترو. واکنش ها متفاوت بود. منفی داشتیم. مثبت هم. خیلی ها که فکر می کردند مثلا از طرف ستاد انتخاباتیِ کاندیدی چیزی هستیم :! ولی خب، خیلی خوب بود. خیلی.


. قطعا کلاس ِ مدرسه نه !
. فندق ِ مامان ِ آینده ! آینده ای دوور، دووور. 
برای نیمه شعبان.
  • بلوط