روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۱۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمی توانم برای عنوان فکر کنم فعلا.

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ

شاید مشکل یک جایی توی هورمون هایم باشد. یا شایدم یک جایی توی روحم. و همین الان فکر مسخره ی عاشق ِ یک پسرک شدن را از ذهنتان بیندازید بیرون. توی ماشین نشسته ام و حالت تهوع گرفتم و سعی می کنم بی حوصلگیم را با خریدن دو بسته مارشمالو جبران کنم. آخر سالی زده به سرم. همش یاد دیروز میفتم. تمام جملات ِ آن پست تداعی ِ آزاد, راست بود. تک به تکش. همش تکرار می کنمشان. آوه حوصله ی خداحافظی هم ندارم. زهرا را که دیده ام.اسماء, زینب و فاطمه سادات جانم خداحافظ. صبا,  خدا حافظ. حالا هر کسی نداند فکر می کند دارم می روم سفر قندهار. ولی باور کنید برایم سفر قندهار است. دور و دراز. دلم خالی است فعلا. بازهم انگشتانم را روی کیبورد گوشی رها کرده ام. چرت و پرت می گویند. به احترام همان ستاره ی زرد, که مجبورید برای خفه کردنش بیایید معذرت می خواهم.

پی اسِ خطاب به ناشناس اینکه خدا از دهنتان بشنود. اگر حوصله کردید, دعا کنید.

  • بلوط

چه بر من می گذرد.

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

وسایلم را جمع کرده ام و با زور چمدان را با داداش شریک شدم. منتظرم مامان اتوی روسریش را تمام کند. هنوز لیستم را ننوشته اَم. می خواهم داداش را قانع کنم که لباس مشکی نپوشد. ساعت ۱۰ شب پرواز داریم. و حوصله ی ۴ ساعت علاف شدن در فرودگاه را ندارم. ناهار را میرویم کرج، پیش مادرجون. حانیه نامزد کرده و هنوز خبرش را احتمالا به سید مرتضی نداده اند. می خواهم به مامان بگویم که فعلا چیزی نگوید تا خودشان بفهمند. حوصله ی جَو سنگین ندارم. مامان هنوز اتوی روسریش تمام نشده. متین لباس مشکیَش را درنیاورده. پدر هم حمام است. متین با مامان در حال بحث کردنست.حوصله ی عصبی بودنشان را ندارم.


+ آخر فلانی ِ از شرایط بی خبر ِ من، چطور می تواند مشت بزند به شکمم و طحالم را پاره کند؟ [پیرو پست قبل]

  • بلوط

داری گند می زنی.

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ
1. احساس می کنم که فقط داریم خودمان را گول می زنیم و بهانه می تراشیم برای احساس شادی کردن.
وگرنه حالا لحظه ای که زمین یک دور زدن دور خورشید را تمام می کند، چه لطفی دارد مگر؟ قبلا احساس می کردم چه لحظه ی مقدسی ! ولی حالا، هیچ اعتقادی ندارم. چرا به تب و تاب میفتم؟ برای چه؟ عجیب نیست؟

2. گندت بزنند که داری دیوانه اَم می کنی. داری دست میگذاری روی نقطه ضعفم. داری جفت پا می روی توی شکمم و طحالم را پاره می کنی. داری... گندت بزنند. من یک روزی میروم. حالا ببین. داری دوباره برم میگردانی. داری خراب می کنی.
  • بلوط

عقده نویس

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

من دست خودم نیست

همه ی پته اَت را می ریزم رو آب.

حالا با دانستنش، می توانی بهم اعتماد کنی.

من دست خودم نیست. قبلا باهم حرف می زدیمُ الان تویی که برای من حرف میزنی و من نمی دانم این ماجرا را برای کی بگویم! از خودت هم اجازه گرفتم. مسخره ی مزخرف. حالم از همه ی تان بهم می خورَد.

  • بلوط

1. رفتم توی حمام و سعی کردم با آب خنک وضو بگیرم. تا داغ شدن صورتم از بودن در آن جمع غریبه، کمتر شود.

2. او آمد و پولی را دور سرت می چرخاند و زیر لب لا حول و لا قوه می خواند و نیم نگاهی از سر اجبار به من کرد و رفت.

3. مرا بغل گرفت و گفت تو هم شده ای دختر خودم. تو شده ای خواهر او. من لبخند زدم و سعی کردم تعارفات را به سویش پرتاب کنم. ولی او مرا با محبت دوباره در آغوش گرفت.

4. آمد و به احترامش بلند شدم ولی بدون نگاهی، تنه ای به من زد و رفت. بی احترامی تلقی اش می کردم.

5. داشت از نظم آن ور آبی ها می گفت و من دراز کشیده به این فکر می کردم که چقدر ذهنم پر شده و می خواهم جایی باشد که خالیش کنم.

6. دوست داشتم من هم برای او، حکم یکی از بهترین دوستانش را داشته باشم یا من هم باشم همانی که در زندگیش نیاز بود، ولی خب.


7. انگار که در زندگیش نتوانسته به غریبه ها اعتماد کند، مرا هم غریبه تلقی کرد و جوابم را نمی داد.

8. برگشت و نگاهم کرد و با فهمیدن اینکه شاید فوق فوقش 18 سال را داشته باشم، چشم غره ای رفت و برگشت و اهمیتی نداد.

9. مورد توجه واقع نشدن برای یک آدم نرمال آنقدر ها هم عذاب آور نیست که برای یک تینیجر دیوانه ی هورمون قاطی کرده.

10. بدون شک اگر او تو را در آن پیرهن قرمز پف دار، با آن موهای لخت و طلایی می دید، عاشقت می شد.

  • بلوط

کار از کار نگذرد یک وقت.

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

دوست دارم رویاهای دخترانه زودتر خودشان با زبان خوش، آن روی سگشان را نشان بدهند و من بفهمم که زرشکی بیش نیستند.

  • بلوط

چی کنیم حالا !

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۶ ب.ظ

موقع کشیدن ریمل : وای چ خوب شدی چقد چشات خوشگل شده

موقع پاک کردنش : معلوم نیس اصلا. ببیننم نمی فهمن ول کن.

  • بلوط

الان یه کتاب بود، ی رمان زرد، دختر 15 ساله با پسر ن چندان سلام 28 ساله، در همون اول ازدواج می کنه و بعد حامله میشه. پسره هم مثکه ازون احمقایی بوده که دست بلند می کرده. و در آخرم اینطور که نوشته بود خوشبخت میشن.

میتونم حدس بزنم نویسنده انگار که ی دختر 15 ساله باشه خودش که آرزوی ازدواج داشته! شاید هم عقده ی خشونت.

  • بلوط

خیر سرم.

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ب.ظ

در طی دو تصمیم انتحاری،

تصمیم گرفتم که امسال سریالای مزخرف ایرانُ نبینم

و اینکه تصمیم گرفتم برای مامان جوراب بخرم.


پی اس اینکه این ۱۳ ریزنز وای کِی میاد پس -_-

  • بلوط

445

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ

نکنی فاش کسی آن چه میان من توست ها !

  • بلوط

چ بر من می گذرد.

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ
گفته بودی که بنویسم از حسم به آدما..
و من باید بگم که تو نمیدونی چقدررر هورمون هایم بهم ریخته !
گفته بودی که بنویسم از اون روز با زهرا..
باید بگم که واقعا بهم خوش گذشت ! 
  • بلوط

زن داداش !!

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۵۴ ب.ظ

به مامانش گفته که : مامان من از اسم متین خیلی خوشم میاد, از خودشم همین طور. ولی روم نمیشه صداش کنم.


پی اس اینکه من از خدامه تو بشی زن داداشم که 🙈

  • بلوط

خونه مادربزرگه

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

اومدیم الان عید دیدنی چون دیگه سی اُم داریم میریم.

و تازه تو جریان همین حرف زدنا فهمیدم حساسیت پدر (و البته داداش) تو خرید, یه چیز کاملا ذاتیه.

  • بلوط

آنچه خواهید دید !

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ

حتما یادم بنداز از دیروز با زهرا وُ وی کافه و سینما فرهنگ بنویسم,

یادم بنداز از حال درونیم و حسم به آدما بنویسم

یادم بنداز از هیجان نصفه و نیمه م برای سفرمون بنویسم,

یادم بنداز از شعر فاطمه سادات بنویسم

یادم بنداز بنویسم از اینکه چه حسی - و در واقع هیچ حسی - ب سال نو ندارم

یادم بنداز از اینکه یه موقه هایی دوست دارم چن نفرو بغل کنم و بگم من تا حالا همچین آدمی مثه تو تو زندگیم نداشتم بنویسم.


  • بلوط

ببین ولی. =]

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ب.ظ

می بینی که موتورم خاموش شده؟

می بینی که وضع و اوضاعو؟ :P

  • بلوط

بخوانیدش، اگر چیزی نمی پرسید.

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ
  • بلوط

حرفای جدی که آخرش چندش شد.

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ

Deleted

for some reasons

  • بلوط

الان میزنید منو.

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

‏اون چیزی که دنیا بهش میگه تستسترون ما شرقی ها بهش میگیم عشق.


[کاف. با تشکر از یاس] 

پی اس اینکه من میگم کل دنیا بهش میگه عشق. ولی همون تستسترونه.

  • بلوط

تشکر از صرف همین وجودت !

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ب.ظ

این آدمایی که آدما رو از روی قیافه و سن قضاوت نمی کنن،

این آدما،

وای این آدما. 3>

  • بلوط

این روزهای آخر سالی.

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ

خیلی عصابم ضعیف شده ها.

سریع میخوام مثلا فلانیو خفه کنم

یا دلم می خواد چن تا خفه شوی محکم بگم

یا دلم می خواد برم سر همه ی اون جمع ۸۰ نفری داد بزنم

یا دلم می خواد بگم توی احمق چرا نمی فهمی برای من واقعا مهمی

یا دلم می خواد بگم خب یه ذره فک کن شاید همه شرایط تو رو نداشته باشن

به هر کسی یا سر چه چیزی فرق نمی کنه

ولی خب سکوت همیشه بهتر از حرفایی ِ که آدما رو میشکونه.

  • بلوط

تئوری

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ب.ظ
بیاید یه بار برای همیشه، همه باهم
این احساسات عشقُ هورمونیو عق بزنیم
و از دستشون راحت شیم.
  • بلوط

اون روی عصبانی

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ب.ظ

مسخره نیست توی یه کتاب، 

خیلی مستقیم پیام واقعه ی عاشورا رو بنویسیم، 

و بعد از بچه بخوایم حفظش کنه و روی ی برگه بنویسدش؟ ب این خیال که ما داریم بچه رو آموزش می دیم. تو گند آموزشو درآوردی. والا.

  • بلوط

تخلیه.

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ

اینجا، یجور چرک نویس حساب میشه. که اون روی سگ و خبیثم میاد بالا. وگرنه که !

  • بلوط

خیلی مبهم نوشتم میدونم !

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ
سهم بعضیا از بعضی چیزا،
فقط دیدنش و شنیدنش و خوندنش و حسرت خوردنه.

پی اس اینکه خدایا دست درد نکنه ها.
  • بلوط

430

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ
امروز سر خوندن دیباچه،
داوودی گفت نخوندی نه؟ گفتم نه.
گفت معلومه. خودتم نمی فهمی چی می گی :|
  • بلوط

اندر احوالات دانش آموز دختر بودن :/

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

همزاد!

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

+ پس عشق چی !

- من به عشق اعتقادی ندارم، من به هورمون اعتقاد دارم !

وای باورم نمیشه همچین دیالوگی رو از فیلم "مکس" شنیدم الان.

  • بلوط

رمزش فرق می کنه.

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۰۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

بگذاریدش به حساب زودرنج و حساس بودن تینیجری.

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ب.ظ

من برای اولین بار در دلم همین چند دقیقه ی پیش به تو گفتم خفه شو.

چون دیگر نمی خواستم بشنوم. چون دیگر همه چیز تکلیفش مشخص شده و معلوم است.

تو هیچ وقت فکرش را هم نمی کنی که حرف هایت چقدر روی من تاثیر می گذارد. چقدر باعث می شود احساس کنم کوچکم، احساس کنم دیده نمی شوم، احساس کنم که وجود ندارم. احساس کنم که چقدر از بقیه دورم. چقدر بی ارزشم.

هیچ وقت فکرش را هم نمی کنی که تمام این حرف های معمولی، باعث می شود عقده ای شوم. باعث می شود فاصله بگیرم.

همین چند دقیقه ی پیش زنگ زد و من، بعد از قطع کردن، خنده ی رو لب هایم به چشم غره تبدیل شد. ای کاش یکی می گفت که می فهمد مرا ( چ جمله ی مسخره ای !)... ولی من میدانم که تو نمی فهمی تو انقدر دنیایت با دنیای من فرق کرده که!

دیگر نمی خواهم بروم توی جمع، دیگر نمی خواهم ببینمشان. و الان دوباره تمام آن حس های بد برگشته و فکر می کنم خود این حس های بد را خدا دوباره انداخته در دلم که فراموشش نکنم...


غیر قابل پیگیریست...

  • بلوط

به "ناشناس"

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ

ای کاش ناشناس نظر نمیذاشتین تا جواب می دادم واقعا.


پی اس اینکه مال یوستین گاردره و اینکه من اصلا دنیای سوفیشو دوس نداشتم و دختر پرتقال اونقدرام مثه دنیای سوفی فلسفی نیس :)

  • بلوط

دختر پرتقال :)

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ب.ظ

وقتی اولین بار کتاب دختر پرتقال و دیدم، توی نمایشگاه کتاب بود.

به فروشنده گفتم که درباره ی چیه؟ اونم گفت راجبه دختری که خیلی زیاد پرتقال میخورده.

من بی توجه به داستان مسخره ای که داشت خریدمش.

ولی هیچ وقت راجبه کتابی که نخوندید اظهار نظر الکی نکنید. چون شخصیت داستان از یه دختر گامبوی پرتقال خور توی ذهنم (قبل از خوندش) ، تغییر کرد به یه دختر زیبا و ظریف و مهربون نقاش.

دختر پرتقال یکی از "حس خوب" ترین های منه. که بعدش لبخند می زنم.


پی اس اینکه اگر می خواهید بخوانیدش ، قبل از خواندن حتی در حد دو خط خلاصه ی پشت همه ی کتاب ها هم داستانش را نفهمید.

  • بلوط

دوران قبلنا. وقتی تابستون بود مثلن.

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ

دلم برا اون شبایی تنگ شده که باهم تا نصفه شب می خندیدم

بعدم سر اینکه کی کودوم طرف بخوابه جرُبحث می کردیم ُ پتو رو می کشیدیم.

میدونی، ی جور نوستالژیه که با شرایط مزخرفت، دیگه تکرار نمیشه انگار.

البته برای یِ ۱۶ سالُ ۱۰ ماه ِ ، خیلی نوستالژی معنی نمیده.

  • بلوط

look around

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ

تصورشم سخته که مخاطب ِ یکی از همین عاشقانه هایی که می خونیم،

اونی باشه ک تو مترو کنارمون نشسته. 

  • بلوط

حداقل

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ

خب،

به نظر میرسه دوباره خودمو گم کردم. نمیدونم باید چیکار کنم.

حداقلش اینه که بهم بگی وقتی "وجودم"و گم کردی، بهم بگی کجا باید پیداش کنم.

  • بلوط

420

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۳۶ ب.ظ

اگر آشنایی به جز چندنفری که خودم آدرس را داده ام بهشان، اینجا را بخواند،

به جان خودم که حلال نمی کنم.

  • بلوط

:\

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۱ ب.ظ

روز جهانی زن، فلان، بَهمان

ول کن آقا. چی شده الان ؟ 

جز یه جنگ جنسیتی مسخره ی غیرمنطقی؟

  • بلوط

به آقا/خانوم "نالستان"

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ
وبلاگ من یک فضای اختصاصی نیست که بخواهم محدودیت جنسیتی برای خواندنش بگذارم و این کار ها.
ولی می توانم ارتباط هایم را محدود کنم. تا جایی که به آن معتقدم. چه از نظر دیگران خوب باشد چه بد.
  • بلوط

کی به تو گفته دو تا لیمو رو خالی بخوری

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۵ ب.ظ
آه معده جان !

[چرتُ پرتیات]
  • بلوط

:))))

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ
همه تون ی شیرینی بخاطر المپیاد قبول شدنتون باید ب من بدین.
اسماء ی مگا ماشروم و زیبنم یه بطری بزرگ آب طالبی و آب زرشک یا یه سوپریم.یو کن چووز.
از فاطمه سادات و حانیه اَم میگیرم بعدا.
  • بلوط

415

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۴۸ ب.ظ

Its about decisions

Its about future

Its about WHERE i can find ma self

Its about HOW you see world


  • بلوط

تخیلی من باب شاهزاده ی سوار بر اسب سفید

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ب.ظ
یک مردِ ایرانی الاصل ِ مقیمِ اروپا ی خیلی مذهبی با یِ اعتقاد مشترکُ قوی تر از من.
  • بلوط

413

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ
دلم روزایی رو میخواد که تو اتاقم بودم, کولر روشن بود, میوه های تابستونی رو میز بود ولی من با ی ظرف گیلاس, آگاتا کریستی می خوندم.
  • بلوط

حالا هیچیم نبودا.

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ق.ظ

deleted.

  • بلوط

رایگان بود راضی تر بودم.

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ

... بدین منظور از تاریخ 10 آذر ماه 93 ،

 به ازای هر گیگابایت مصرف ترافیک از ساعت 2 تا 7 صبح، یک سوم میزان ترافیک مصرف شده از حجم سرویس کسر خواهد شد.

  • بلوط

410

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ
نمیشه بگن : این فیلم آیندتِ،
میتونی اون سکانسای اشتباهی رو دوباره بازی کنی.

  • بلوط

دیالوگ عاشقانه در بحرانی ترین شرایط

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۲ ق.ظ

you die

I die

  • بلوط

روز های بعدا

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ
عزیز ترینم!
میگویم زشت نباشد یک وقت هی نامه های عمومی می نویسم؟
میدانم دارم توی وبلاگ اشتباهی پستشان می کنم ولی دوست دارم که همینجا برایت بنویسم، 
میدانی،
یعنی هم ازت متنفرم هم دوستت دارم.
هم می خواهم هی بنویسم، هم دستم به نوشتن نمی رود.
بعدا
خیلی چیز ها عوض می شود.
بعدا قرار است یک بانو توی آینه به من لبخند بزند و بگوید : سلام! من "تو" هستم !
من می ترسم.
  • بلوط

407

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ
چرا آدما انقد خودشونو درگیر عشق می کنن
ک حتی خودشونو نمی بینن؟
عشقم ی حسه دیگه. مثه خشم، محبت، نفرت، شادی.
  • بلوط

اعتماد ب نفس کم

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

انقد لبتو نجو و گاز نگیر.

خودش میشه یه آتو برای اونا.

  • بلوط

405

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ب.ظ

عزیز ترینم،

یادم باشد به عکاس بگویم که یک عکس از چشم های خیلی خیلی معمولی من در حالی که زل زده به چشمان ِ قهوه ایت بیندازد. قابش کنیم. بزنیم به دیوار.

  • بلوط