روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۴۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

از معضلاتِ داشتن امتحان تاریخ ادبیات :)

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۲ ب.ظ

همیشه وقت امتحانات باید کلی کار باشد که انجام بدهی!

مثلا با اینکه دوست نداری، فوتبال بازی کنی

مثلا یک صفحه سودوکو بیاید دستت 

مثلا چندین تا جشنِ نیمه شعبان دعوت شوی

مثلا بلیط تئاتر برسد به دستت ( و اصلا بلیط تئاتر به دستت نمی رسد ها, این دفعه می شود استثنا !)


+ مثلا شاید تاریخ ادبیات داشته باشی.

+ دانش آموز جماعت همین است نه؟


  • بلوط

یک عدد آشپز که می گویند شست و شوی مغزی شده

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ق.ظ

دیروز بعد از ظهر نهار نداشتیم، من هم تنها بودم. مادر هم گفته بود خودت یک چیزی بپز، همان را هم خودت بخور :|

بعد از رفتن به مغازه و خریدن پنیر پیتزا و قارچ و خامه و از این فتوچینی ها، رفتیم که برویم برای درست کردن این

انصافا هم خوب شد. یعنی خداوکیلی خوب شد هاا. من ماکارونی انواعش را درست کرده ام ولی هیچ وقت دوستشان نداشته ام :| یعنی از آنهایی بود که پدر و مادر می گفتند : "خوبه ها ولی الان میل ندارم" :))
ولی واقعا این یکی را دوس داشتم . زیاد هم درست کردم نصفش ماند. شب که برادر خواست شام بخورد، هم این ماکارونی ِ مذکور بود، هم غذای مادر. حالا برادر کلی از غذای دست پخت من خورد و یک کلمه هم حرف نزد ! پرسیدم که خوب شده یا نه و این ها، بعد جواب می دهد بالاخره سنگ هم بگذاری جلوی آدم گرسنه می خورد. من هم گرسنه ام بود !

 مسخره اش را در آورده :|

بعدا نوشت : مادرجانمان (مادر ِ مادر) امروز آمد خانه ی ما. بدون ِ پدر (پدر ِ مادر). گفت که پدر می گوید که دلش برای این بانو تنگ می شود، ولی چون این بانو وقتی می رویم بیرون بالاخره شاید رو می گیرد یا روسریش جلو است، عصبانی می شود
پس بهتر است که نیاید من را ببیند.
می گفت که از نظرش مادرم مغزم را شستشو داده که خودم را بپوشانم و این ها. می گوید که می خواهد بیاید با من صحبت کند شاید دست از این کار هایم (!) بردارم.1

من سر هیچ کدام از این حرف ها ناراحت نمی شوم، فقط آن قسمت شستشوی مغزی اعصابم را واقعا خورد می کند !
هیچ کسی مرا شستشوی مغزی نداده ! من هر پوششی داشته باشم خودم انتخابش کرده ام پدر جان !

1. چقدر بد نوشتم :| فکر کنم خیلی پیچیده شد !

  • بلوط

شاید یک نفر در حال غرق شدن باشد

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ب.ظ

خدایا ،

اگر کسی دارد توی منجلاب و کثافتی که خودش ساخته،

غرق می شود، نجاتش بده.

چون با مهلت و میدانی که به نَفسم داده ام، تنها به خودم ستم کرده ام1



1. مناجات شعبانیه


  • بلوط

اندر احوالات فاینال زبان

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ب.ظ

امروز خونه بودم ولی ظهر (12:15) باید می رفتم فاینال زبان را می دادم و بر می گشتم.

از آنجایی که روز های دیگر، حدود بیست دقیقه راه داشتم ، نیم ساعت زودتر راه افتادم. یعنی 11:45 . اما حدود یک ساعت و ربع توی راه بودم ! یعنی حدود ۴۵ دقیقه دیر تر !

و دیگر آن آخر ها داشت گریه ام می گرفت راستش ! چون فاینالی بود که هم سخت بود تقریبا هم برایش درست و حسابی درس خوانده بودم، هم ۱۰ دقیقه اول لیسنینگ می گذاشت و من باید آنجا می بودم واقعا -_- ولی خب نزدیک یک رسیدم !

جای شکر بود که بخاطر من، لسنینگ را گذاشته بود آخر ! و من در عرض بیست دقیقه ۶۰ تا سوال را به خوبی جواب دادم الحمدلله :) رفیق جان هم بنا به گفته ی خودش خوب داده -__-


  • بلوط

عنوان را می خواهم چکار. عَه.

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ
وقتی هزار بار به خدا قول داده ام که "خدایا، تورو خدا ببخشید، دیگه قول میدم، ببخشید"

ولی بعد بازهم میزنم زیرقولم و گند می زنم به هر چی که گفته بودم.

به قدری که حالم بهم می خورد از خودم. از این همه ادعای خودم.خجالت می کشم.

عَه.
  • بلوط

و با غربتی کهنه تنها نهادی، مرا، آخرین پاره پیکرت را !

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم 
خاکسترت را 


#محمد کاظم بهمنی

+ من هر روز می آیم بیان بلاگ، همه پست ها را هم می خوانم،
 منتهی نوشتنم نمی آید،
اگر بیاید هی پرتش می کنم توی پیش نویس ها ! نمیدانم چرا.


+ کجا می روی ؟ ای مسافر !
درنگی !
ببر با خودت پاره دیگرت را 

+ این پست را هم دوست ندارم، فقط جهت خالی نبودن عریضه و این ها ::::)
  • بلوط

بدون عنوان !

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

لعنت بر دلی که 

بی هیچ دلیلی بلرزد برای نامحرم !

لعنت.


+ اهل این ناله ها و لعنت گفتن ها نیستم. ولی تنها چیزی که می دانم شایسته ی لعنت است، همین لرزیدن هاست واقعا !


+ کسی فکر نکند الان از این بانو آتو گرفته و این ها. شاید مربوط بشود به درس ۱۳ ِ معارف ! کسی چه می داند !!


+ نه و سی و نه دقیقه ی شب و ۱۱ درسی که مانده ! و من دارم پست می گذارم واقعا ؟؟؟

  • بلوط

131

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ
انقدر نوشته ام و پاک کرده ام، نوشته ام و پیش نویس کرده ام، 
که یادم می رود چی را کجا گفته ام ، کجا نگفته ام !

مثلا سه شنبه صبا زنگ زد و گفت که بانو پنج شنبه بیا خونه ی ما. ما هم که با مادر مشورت کردیم ، مادر گفت : پس کلاس پنج شنبه ات چه می شود ؟
یادم افتاد که نگته ام که کلاس افتاده یک روز دیگر !
بعد که به صبا گفتم که می آیم، رفتم سر ِ انجام دادن کار های کلاس. بعد مادر پرسید که این ها برای چیست ؟
یادم افتاد که نگته ام که کلاس افتاده فردا و باید کار هایش را انجام بدهم!
بعد پرسید که خب همان ساعت قبلی است ؟
یادم افتاد که نگفته ام قرار است این بار، بازدید داشته باشیم و ساعت فرق می کند !
  • بلوط

یک لباس ِ نارنجی رنگ ِ پاره شده

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
امروز، این بانو، به دلایل مختلفی و با ایده های مختلفی و با گروه ِ خاصی،

رفت آسایشگاه فاطمة الزهرا.

یک آسایشگاه که ما چهار طبقه اش را رفتیم، پیغاممان را رساندیم و برگشتیم. چهار طبقه ای که آخر هایش می رسی به کسانی که تخت هایشان مثل قفس بود. یعنی میله داشت ولی درش باز می شد. تخت هایی که الیافشان از جنس دارو و مواد خاصی ست . 
آخر هایش می رسیدی به یک نابغه ی ریاضی، که یکهو تشنج کرده و حالش خیلی وخیم می شود و بعد پدر و مادرش او را می آورند به این آسایشگاه . و به قدری حالش وخیم بود که این بانو، او را در حال جویدن و پاره کردن لباس ِ نارنجی ِ کهنه اش دید. 
  • بلوط

شعبان :) چقدر دوست داشتنی :)

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ب.ظ
احساس کردم با پست قبل دارم گند می زنم به هر چی شادیست !

عیدتان مبارک باشد :) خیلی هاااا :) 
یک کاری هم برای خوب کردن حال بقیه بکنیم ! حتی در حد دادن ۵ تا آب نبات چوبی به پنج تا دختر و پسر ِ کوچک :)



  • بلوط

وقتی حتی ۵ جمله هم نمی توانی بگویی !

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ

#شخصی ست. اصلا لزومی ندارد که خوانده شود.


من در زندگیم خیلی اوقات خیلی چیز ها را درک نکرده ام. 

من هیچ وقت حضرت حسین (ع) را درک نکرده ام. هیچ وقت نفهمیدم که چرا وقت ِ دعا، باید از ایشان کربلا بخواهم ! می دانم که کربلا رفتن توفیق است، ولی توفیقی که درکش نمی کنم ! چرا انقدر زیاد حضرت حسین را همه دوست دارند ؟ با شهامت ِ تمام، اقرار می کنم که من درک نمی کنم.


نه که بگویم کربلا نمی خواهم. مطمئنم اگر تا حالا نرفته اَم، به خاطر همین نفهمی هاست. به خاطر همین بی لیاقتی ها و درک نکردن هاست. به خاطر همین گناه کردن های بیخود است که گند زده در زندگیم.

ولی اگر بگویند که مثلا ۵ تا، فقط هم ۵ تا جمله ی درست و حسابی، راجع به حضرت حسین بگو، من نمی توانم ! نه از این حرف هایی که همه یاد دادیم شعارشان بدهیم ! نه از این حرف هایی که بگوییم در محرم به دست شمر ِ ملعون به شهادت رسیدند. نه ! جمله ای که معلوم باشد می شناسیمشان ! تازه حضرت حسین هم روضه ی شان را خیلی شنیدیم هم وصفشان را. بقیه ی ائمه چی ؟


نمی خواهم با کتاب هایی که دیگران راجع به ایشان نوشته اند*، بشناسمشان !  می خواهم خودم بفهمم . خودم بشناسم، خودم ! 


* منظور کتاب هایی ست که ایشان را، کربلا را، و کلا عملکردشان را تحلیل کرده اند ، نه مثلا کتاب های شرح زندگیشان! برای شناختنشان که باید زندگیشان را بدانیم ! #نامیرا


+ اگر کسی تا آخر خواند، عیدش هم مبارک باشد :) درست است که نمی فهمم، ولی ماه ِ سرور ائمه است :) باید شاد باشیم :)

  • بلوط

تابع درجه دوم ِ روبه بالا :))

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

امروز بعد از ظهر در راه برگشت،

داشتم فکر می کردم که لبخند ما می شود مثل یک تابع درجه دوم :)

تابعی که اگر ضریب ایکس دو منفی باشد شاخه هایش روبه پایین،

و اگر مثبت باشد شاخه هایش رو به بالاست :)))


+ چقدر جالب واقعا :)


سوتی واقعا بدی که امروز دادم، هیچ وقت یادم نمی رود !

داشتیم راجع به "جدایی نادر از سیمین" حرف می زدیم، من هم خواستم یک چیزی تعریف کنم ، گفتم :

" این فیلم ِ جدایی نادر از سیمین و که فرهاد مجیدی ساخته ، ... "

یک هو صدای خنده بلند شد. خب ما هم فرهاد مجیدی داریم هم اصغر فرهادی هم مجید مجیدی !

خودشان هم احتمالا همدیگر را اشتباه صدا می کنند ! چه برسد به من -___-

  • بلوط

یک روز پای صندوق !

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ

امروز این بانو، حسابدار یک کافه - رستوران* بود.

از ۵ بعد از ظهر تا ۹ شب. و باید بگویم که کمرم به شدت درد گرفت ! دهانم هم خشک شده بود از بس که هِی فیش نوشتم هی کارت کشیدم هی پول گرفتم هی پول دادم. ( نزدیک به ۵۰۰ تا فیش بود ! ) ولی خب رفیق جان رفت و از خود کافه برایم یک شربت سکنجبین گرفت که بر خلاف سکنجبین هایی که همیشه خورده بودم، به شدت خوشمزه بود :)


چقدر واقعا آن هایی که کارشان حسابداری و پای صدوق بودن است، سخت است ! تازه من که از بچگی عشق این چیز هارا داشتم همین یک روز پدرمان در آمد ! ولی الحمدلله . من ۹ برگشتم.

ولی فکر کنم هنوز هم بعضی ها نرفته اند، مانده اند که جمع و جور کنند. خسته نباشند واقعا !


+ من هنوز پست هایتان را نخوانده اَم.. می آیم و می خوانمشان :)

+ بعضی ها بودند که حدود ۳۰۰ نفر را ساپورت کردند و گارسون بودند به نوعی . آن ها از منم خسته ترند الان !

+ خوب بود که ستاره آمده بود.


* کافه برای خیریه بود.


  • بلوط

وقتی لو می روی -__-

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ

وقتی یک عدد الف.میم، نِـی یا فاخته ( هر کدام دوست دارید صدایش کنید )

برایت کامنت می گذارد :


+ کلیک

  • بلوط

توصیه می شود ۴ :)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چگونه جوابتان را بدهم آن دنیا حضرت مهربانی ها ؟

 

+ عید همگی رنگارنگ باشد واقعا :)

+ سامی یوسف _ المعلم متن

  • بلوط

بیا یک دست فوتبال بزن

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

دختری با کمربند قرمز، زرد و من !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ

بعضی وقت ها، فوبیا هایت تو را تنها گیر می آورند، دستشان را می گذارند روی گلویت و هلت می دهند کنج دیوار. و تو مجبوری هر چه سلاح داری بیندازی!
یک موقه هایی من را هم گیر می آورند. مثل همین چند روز پیش. یک ترس کوچک بود البته. و رفع شد. ولی این ترس های کوچک بزرگ هم می شوند ها !
من دو ورزش رزمی را رها کردم چون از مسخره شدن هنگام مبارزه می ترسیدم ! (باز هم می توانم صدای "چه مسخره" هایتان را بشنوم!)
وقتی برای اولین بار برای مبازره رفتم، آماده شده بودم ولی بعد دست و پایم قفل شد انگار.
او هم زد. یک دولیو چاگی هم زد به گونه اَم. و استاد هم که این را دید، سریع گفت که بس است و من همان طور لنگ لنگان رفتم سر جایم. و پوزخند آن دختر کمربند قرمز را هیچ وقت یادم نمی رود.بین ۴۰ و خورده ای دختر. این مال ۲ -۳ سال پیش است. فرق کرده است وضعیت الان.
من هم تغییر کرده اَم. حالا فکر می کنم که حتی از لحاظ بدنی اصلا برای ورزش های رزمی مناسب نیستم ! نه آن استخوان های قوی ِ آن کمربند ‌قرمز را دارم، نه قدرت بدنی ِ آن دختر با کمربند آبی را. 

+ از پس رفیق جان بر می آیم ولی :)
ولی خب دعوا با برادر کمی تا حدودی ضد ضربه کرده مرا :) مخصوصا آن اول ها که خیلی بد می زد ! الان دعوا بیشتر لفظی ست :)

+ این ترس ها ریشه در بچگی دارند واقعا !
  • بلوط

قلم را نباید بدهی دست یک مار زخم خورده

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ
داشتم وبلاگ می خواندم، توجهم جلب شد به یک عنوان وبلاگ دیگر !
از آن عنوان هایی که هِی فکر می کردی خب الان این مثلا هدفش چیست از گذاشتن همچین عنوانی ؟ چرا واقعا؟
رفتم و دیدم که در کمال تعجب یک بانو یا یک آقا نشسته و چندین تا پست گذاشته، خطاب به کسانی که با حجاب مخالفند
با این مضمون که شخصیت همه ی آدم هایی که لباس هایی می پوشند که در شان جامعه نیست و این ها، شیطان است. یعنی شخصیتشان شیطانی است از دم ! 

به این ملایمی هم که می گویم ننوشته بود.مثل مار های زخم خورده بود نویسنده ! فقط می خواست نابود کند هر کس را که توجه جنس مذکر را جلب می کند. از هر لحاظ که نگاه می کنم کارَش هم عجیب است، هم اشتباه، هم احمقانه، هم بی فرهنگی و بد زبانی. بدتر گـَند می زند به این همه کار های فرهنگی برای حجاب. گند می زند واقعا ! 
نمیدانم.

+ من شیفته آنهاییم که دنبالش کرده اند ! یا برایش کامنت افرین و احسنت می گذارند !



  • بلوط

120

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ

من و برادر امروز هم زمان رسیدیم خونه.

حالش خیلی گرفته ست. نمیدونم چرا. 

رفتم پیشش و گفتم که چی شده ؟ نمی خوای بگی؟

گفت بعدا. الانم خوابیده.

این پسر ها چقدر دنیای عجیبی دارند واقعا. دختر ها عجیب تر.


2.امروز دو عدد مونث دیدم که گرخیدم واقعا. سر تا پا سیاه پوشیده بودند. شلوارشان هم از این شلوار های گشاد که پسرها می پوشند ؟ از آن ها بود.

بعد واقعا زانویش پاره بود. یعنی نه که صرفا یکم پاره باشد. قشنگ زانویشان دیده می شد! با یک مانتوی عجیب تر !

 و مویشان بلوند بود. دور سرشان هم یک بند از جنس ِ گونی بسته بودند. بعد هم دو تا مثل خودشان، منتها مذکر امدند و رفتند. و من همینجوری داشتم با خودم می گفتم چرا واقعا ؟

  • بلوط

برای ما که فرقی نمی کند ! ما فقط گریه می کنیم !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۷ ق.ظ
امروز داشتم به رادیو گوش می کردم.یک مداحی گذاشته بود. برای شهادت.
و من داشتم فکر می کردم که آیا این مداح
می داند که برای چه کسی دارد روضه می خواند یا نه؟
می داند چه می گوید اصلا ؟
اگر ازش بپرسی که حضرت کاظم(ع) در چه سالی به شهادت رسیدند می داند ؟ یا فقط دارد "آی" های کِش دار  را پشت سر هم می گوید تا بقیه گریه کنند و بگویند چه مداح خوبیست !
ما چرا گریه می کنیم واقعا ؟ همین طوری برای یک آدم ِ مظلوم بی دست و پا که زندانی بوده است (نعوذ بالله) گریه می کنیم یا یک شخصیت قهرمان ِ حماسی ِ با افتخار ؟
اشک ما اشک شوق است ؟ اشک رسیدن به معشوق ؟ یا اشک ِ بدبختی و بیچارگی و طلب حاجت ! چرا واقعا انقدر ادعا داریم خب! 
چرا ما فکر نمی کنیم ؟ چرا نمی رویم ببینیم که خب این آدم نیامده که ما با گریه از او حاجت بخواهیم ! این آدم آمد که یک چیزی بگوید. یک حرفی بزند. چرا ما فکر نمی کنیم واقعا ؟


+ دختری که می نویسی ! چرا انقد ادعا داری خب ! چرا ! با چادرِ بانوی پاکدامن، گناه می کنی ؟ چرا انقدر کِدری ؟ چرا واقعا ؟
+ چقدر این دختری که می نویسد، احتیاج دارَد نو بشود.

+ متن راجع به خودم صدق می کند. برای توبیخ شخص دیگری نوشته نشده.
  • بلوط

یک عدد نخبه، با افتخار زیاد !

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۵ ب.ظ
از آن نخبه های ناب روزگار بود که هر دانشگاهی برای داشتنش سر و دست می شکست !
و در نهایت دانشگاه A&M بود که افتخار حضورش را داشت . 
دانشجوی فیزیک پلاسمای این دانشگاه بود که به خاطر ظرفیت و توانایی بالا راهی دانشگاه کالیفرنیا شد ...
کسی که هنوز از روی جزوه هایش به دانشجویان درس می دهند !
کسی که تمام سوالات امتحان را جواب داد . اما چه امتحانی ؟
امتحانی که پاسخ تعدادی از سوال هایش را حتی استاد نمی دانست !
بعد از آن پاسخ ها را از او برای تدریس گرفتند ...
کسی که استاد آزمایشگاه برای از دست ندادنش از دادنِ نمره ی قبولی دریغ کرد بلکه بعد از مدت ها دستیاری برای حل مشکلاتش داشته باشد ...
بعدتر در "ناسا" برگزیده شد و ...

اهل همین مرز و بوم بود 
و اگر چه چند سالی از خداحافظی اش با دنیا می گذرد 
اما هنوز ادامه دارد ...

افتخارهای این هموطنش را می داند ؟
کسی صدای او را از بلندای تاریخ شنیده ؟
صدایش می زدند :"مصطفی "
" شهید مصطفی چمران "

متن از فاطمه ساداتمان
  • بلوط

باید اول بنویسم، بعد بیایم نوشته هایتان را بخوانم !

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ
از بس که وبلاگ خوانده اَم، 
اعتماد به نفسی دیگر برای نوشتن نمانده.

+ این اتفاق سر کلاس نویسندگی هم افتاد.
  • بلوط

بغض کردن ستاره ی آسمان من همانا.

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ
امروز ستاره را دیدم. ناراحت. گرفته. حتی وقتی داشت می گفت که چرا ناراحت است، گریه کرد!
می فهمید وقتی یک ستاره گریه کند یعنی چه ؟

(هفته پیش گفته بود که برایمان یک سورپرایز دارد)

و حالا ستاتره ی ما بدون هیچ چیزی آمده بود. ما ناراحت نشدیم. به هیچ وجه. برایمان گفت که به خاطر آمدن رئییس جمهور کره، یادگار بسته شد بود و آن ها هم مجبور بودند بروند از یک فرعی چون دیر شده بود. و آن اتفاقات وحشتناک همانا و شکستن سورپرایز ها همانا و نخوابیدن ستاره همانا.

وقتی برایمان گفت که تا ده دقیقه به هفت امروز صبح امروز داشته کار می کرده، همه ما گفتیم که فدای سرش که شکست. ما اصلا نمی خواهیم آن شکستنی هارا.

و میدانید، بغض کردن ستاره ی آسمان من همانا.


  • بلوط

بهترین ستاره ی دنیا

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ
من مطئنم هیچ وقت هیچ کسی ، هیچ آدمی در زندگیش مثل ستاره ندیده است.

جز آن کسانی که خود ستاره را از نزدیک دیده اند، با او حرف زه اند و او را شناخته اند.

من تا به حال یک همچین شخصیتی را انقدر زیاد دوست نداشته اَم ! جریان سر این احساسات نوجوانانه ی بچگانه و این مزخرفات نیست. به جان همین بانویی که الان دارد می نویسد، نیست ! بحث جو گیر شدن هم نیست ! 


  • بلوط

یک عدد بانو، مورد شماتت خانواده

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ
نوشابه ضرر دارد خب. ضرر دارد من مقصرم مگر ؟

حالا یک امشب من گفتم به سلامتی خانواده بیندیشم و بعد از کل کل با برادر که : من نمی گذارم تو نوشابه بخوری و این ها ،
رفتم کل نوشابه را خالی کردم توی سینک و فقط اندازه ته لیوان گذاشتم بماند. آن هم به خاطر برادر.
حالا برادر با من حرف نمی زند. مادر سرزنشم می کند که چرا مثل آدم نگذاشتم نوشابه اش را بخورد. پدر هم مثل همیشه پای لپتاپ است :)

به من چه خب. دندان هایشان خراب شود خوب است ؟


+کوکا اَم بود، کوکا هم که اسراییلی ست، حقش است اصلا.
  • بلوط

عروسی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ
این پست اصلا یک خاطره شخصی ست.و خواندنش هم اصلا لزومی ندارد. 

ما رفته بودیم عروسی چهارشنبه شب.
عروسی ِ اقوام نزدیک هم بود تقریبا. ساعتش هم ۸ تا ۱۱ بود.
این عروس و داماد هم بعد حدودا ۶ ماه آشنایی و نامزدی، عروسی گرفته بودند. حالا مهم نیست این چیز ها. من پرسیدم که موسیقی و آهنگ و این ها دارند، بعد گفتند که نه. و اینطوری بود که ما با خیال راحت ساعت هشت و نیم در سالن منتظر بقیه مهمان ها بودیم. هی مهمان ها آمدند هی ما بلند شدیم احوال پرسی کردیم، هی مهمان ها آمدند، آمدند ، آمدند تا سالن پر شد تقریبا.
ساعت نه و نیم شد و عروس نیامد. ده شد و عروس نیامد. ده و ربع شد عروس نیامد. دیگر ما به هول و ولا افتاده بودیم که کجایند پس. بعد فهمیدیم که عروس ِ مذکور آمده ، منتها نشسته توی ماشین هی گریه می کند، هی گریه می کند که اگر می خواهید من بیایم تو، باید یک اهنگی نواری چیزی برایم بگذارید. ماهم همینجوری دهانمان باز مانده بود که یعنی چه واقعا :|
بعد ِ کلی تماس خواهر و مادر داماد که ما نمی خواهیم عروسی آهنگی چیزی داشته باشد، عروس بازهم راضی نشد و مجبور شدند یک سی دی اهنگ تحویل مسئول سالن بدهند و بگویند که خودش زحمت گذاشتنش را بکشد.

من و زندایی با گذاشتن همان سی دی ِ نامبرده بلند شدیم رفتیم اتاق پرو. آخر هایش مادر گفت که سرش درد گرفته و به ما ملحق شد. هدفم از تعریف کردن جریان، این نبود که فقط گفته باشم تا ثبت شود. برایم جالب آن حرف هایی بود که بعد عروسی می شنیدم. حرف هایی از قیبل اینکه چرا انقدر بچه بازی در آورد و خب ۲۰ سالشه بچه ست ولی دیگه گندشو درآورده و شمشیر و از رو بسته و خانواده داماد نباید بهش رو می دادند و این حرف ها.

داشتم فکر می کردم که اگر من هم به شرط حیات بیست ساله شوم، نکند از این کار های بچگانه ی لوس انجام دهم :| حالا هر کس به نوبه ی خودش ! یکی در عروسیش یکی در دانشگاه یکی هم در یک جمع خانوادگی ساده !
خدایا هر چیزی که لطف می کنی و عطا می کنی دستت درد نکند خداوکیلی، ولی ای یک قلم عقل را به همه بده که نباشد، جان در عذاب است واقعا.
  • بلوط

صرفا باید دانسته شود !

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ

هستم من ! می خوانم ،لایک می کنم، کامنت می گذارم حتی !

منتها گم نام دیگر :)


+ کلیک

 

کلیک هم نشد خیالی نیست

  • بلوط

امروز جُمعه ۱۰ اردیبهشت هیچ اتفاق خاصی نیفتاد

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

امروز جُمعه ۱۰ اردیبهشت. اتفاق خاصی نیفتاد این ها را جهت ثبت روزانه می نویسم.


همه منتظر بودند که ببینند همسر اولین نوه ی خاندان پدری چه شکلیست (اموجی ِ دو تا چشم)

آن هم در خانه ی ما.

هر مسئله ای طبیعتا پیامد های خودش را دارد. 

مثلا وقتی یک داماد جدید برای اولین بار قرار است بیاید خانه ی تان،

مادر خانواده دست به یک عالَم خلاقیت جدید و با کلاس :| می زند و چند جور غذا درست می کند !

و کلی در تمییز کردن خانه وسواس نشان می دهد و تو را صبح زود بیدار می کند که دختر جانم بلند شو و فلان کار را بکن.

همین وضعیت را داشتیم ما دقیقا.

بعد یک عالم کار که توسط ۴ نفر ِ خانواده انجام شد، مهمان ها آمدند. 

بعد دامادی که از خانواده های اصیل شهر پدری ست و از همان اول که بعد ِ مریم از در خانه آمد تو،

یک عینک، یک  سوییچ و یک آیفون سیکس پلاس گُلد در دستش بود. و ۸ سال از مریم بزرگ تر بود ! ولی فکر کنم مهر ِ تایید خانواده را گرفت !

ناهار هم همان طور که مادر می خواست به نحو احسن بود همه چیزش و این ها. منتاها باید تا یک هفته همان غذا ها را بخوریم دیگر. باز هم خدا را شکر لااقل غذایی برای خوردن داریم :)



  • بلوط

چقدر این به دلم می نشیند :)

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ

گرگ ها خوب بدانند، در این ایل غریب

گر پدر مُرد، 

تفنگ پدری هست هنوز

گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گَهواره چوبی

پسری هست هنوز ...


#زهرا_رهنورد


+ انقد خوب بود که بیت دومشو گذاشتم بیو اینستام :)

+نوشتنی هست ، می آیم ، می نویسم ، رها می شوم :)

  • بلوط

:)

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ

نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد

  • بلوط

این تکرار ها :)

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد :)


#سعدی


{مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن} :)

میان : کمر

  • بلوط

ستاره ی کوچک آسمان.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ

از معدود اتفاق های خوب امروز من دیدن ستاره بود.

  • بلوط

انتظار تیغ ماهی هم ندارد، همان بافت ساده.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۴ ب.ظ

من شده اَم مثلا، مثل آرایشگری که هیچ کسی 

نیست که حتی موهایش را ببافد :)


  • بلوط

یک شروعی که معلوم نیست پایانش چه شود

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ
چندین سال پیش در چنین روزی، 
دخترکی به دنیا آمد.

یک جور هایی همه چیز از پنجم اردیبهشت شروع شد.
  • بلوط

بی تو.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

بی تو ما غرقه به خونیم

تو بی ما چونی؟


#جامی

  • بلوط

ممنوع الچاپ

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۳ ب.ظ
#شخصی

یادم است یک بار ف.د گفته بود برو و کتاب راز داوینچی را بخوان.
(بعد از مصائب مسیح و باراباس و این ها)

بعد ما هر چقدر گشتیم کتاب مذکور را پیدا نکردیم که نکردیم !
بعد هم قرار شد یک کتاب دیگر را بخوانیم و خلاص.

+ حالا امروز داشت می گفت که این کتاب در کشور های اسلامی و خیلی از کشور های مسیحی ممنونع الچاپ شده. چرا واقعا ؟ خب تو که میدانستی :|
  • بلوط

خطاب به این بلاگ های زیادی عاشقانه

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ
خدا وکیلی خودتان خسته نمی شوید از این همه عاشقانه نوشتن ؟

 چرا واقعا ؟ :|
  • بلوط

توپیدن.

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

ای کاش می شد این سایت های روزشمار غیبت


یک روز همه شان بروند به جهنم و دیگر جلوی جشم من هی عدد و رقم عوض نکنند لعنتی ها.


کلیک

  • بلوط

۱۱۴۲ سال است که نیستی

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ

چقدر خوشبختم من

که تو را دارم. چقدر. چقدر. چقدر زیاد.


پدری که ۱۱۴۲ سال است که نیست !


و مطمئنا نوشتن این موضوع هیچ وقت نمی تواند شدت این خوشبختی را نشان دهد. هر چند ده تا "چقدر زیاد" ردیف کنی جلوی جمله هایت.

  • بلوط

یعنی می شود این جمعه ببینیمتان ؟

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ب.ظ
غیر رویت 
هر چه بینم
نور چشمم کم شود .

#مولوی
  • بلوط

البته اگر سر قولمان باشیم.

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

اگر ما قول بدهیم که آن ده نفری که حدود های تیر و مرداد

اسمشان به عنوان نخبه در می آید و همه به عنوان ۱۰ نفر اول کنکور می شناسندشان

(اگر ما قول بدهیم) چادری باشند که اسم بچه مذهبی ها در نرود به عنوان یک سری بچه لوس و عقب مانده بلا نسبت،


خودش می شود یک هدف بزرگ برای درس خواندن.

  • بلوط

لیاقت دعایتان را ندارم، می دانم.

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۵ ب.ظ

یادتان هست؟

آن روزی که من تنها مانده بودم در خانه، بعد همان اتفاقات افتاد

و من واقعا نمی دانستم به چه کسی باید پناه ببرم !

و اولین شخصی که آمد در ذهنم، شما بودید.

بلند بلند گریه می کردم که چه می شد مثلا الان پیش من بودید و می گفتید دخترم ناراحت نباش. برایت دعا می کنم !

ولی شما نیامدید. و من همان طور که نشسته بودم حضورتان را حس کردم، دستانتان را حس کردم ،ولی ندیدمتان.


ولی آرام شدم.


من شرمنده ی تان هستم ، ماه تابان شب های مَن.

روز میلاد امیرالمومنینمان ، روز میلاد پدرتان، مبارک باشد برایتان  حضرت عشق.

دعا کنید برایم.

  • بلوط

عنوانی ندارد این غبطه خوردن ها.

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ

خوش به حال آنها که تو را هر لحظه دارند در زندگیشان واقعا.

من چه.


حسرت نه ولی غبطه خوردم.

  • بلوط

نامه هفتم

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ
سلام حضرت مهربان :)

چقدر خوب است که شما را دارم :)
  • بلوط

بعد یازده ماه دوری. بالاخره آمدی.

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ

سلام اردیبهشت زیبایم :)

  • بلوط

بیو های قبلی

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ


کسی نمی داند از دنیای یک دانش آموز انسانی با عینک گرد !
که روز و شب افکار معلقش را زندگی می کند. و گاهی چنان آرام - آرام تر از یک پیرمرد لال - و گاهی چنان شلوغ که با تشر مادر ساکت می شود.
دخترک احساسی منطقی معمولی. معمولی تر از همه ی عجیب ها.
زیبای زشت سیاه. که سفیدیش دل آدم را میزند.
دخترک تنبل رتبه یک کشور.دختری که از بقیه جزوه قرض می گیرد و بقیه از او شعر هایش را، نیز :)
دختر موبلندی که بوی یاس می دهد. دقیق تر که نگاه کنی شاید پسری با موهای کوتاه ببینی که بوی تند کاپ.تان بلکش سرت را درد بیاورد.
دختری تنها . آنقدر تنها که تلفنش دست از سرش برنمیدارد و یک لحظه آرام نمی گیرد. دختری که از بودن با دوست هایش احساس سر زندگی میکند :)
دخترکی که تنها یک برادر دارد و خواهرش را دلتنگ است !
شب ها می نشیند ، و روزمرگی هایش را می نویسد.روزمرگی هایی که اگر توسط فردی ناشناس خوانده شود, باعث دلگرمیست حتی. به دلیل ذهن بیمارش راه ارتباطی ای وجود ندارد :) 
و سعی می کند شبیه حرف هایش باشد ، آنقدر  که گاهی دلش می خواهد خودش را بالا بیاورد به خاطر ادعاهایش ...
*******

  • بلوط

یک کارت پستال که رویش یک بطری باشد با چند تا قلب.

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ

من اینجا بجای اینکه بشینم جامعه شناسیم را بخوانم,

نشسته ام برایت کادو می کنم هدیه ات را :)


کمی فرق داریم با هم خب.ولی دلیل نمی شود که دوستت نداشته باشم :)

(مدلشه زده بیرون از بطری.)

بزرگترش کیفیت داره :)

کلیک

  • بلوط