روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

پروسه ی تنهایی من

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ
بعد از اطلاع رسانی به خانواده که داخل اتاقم و کسی تا چند ساعت نیاید و این ها،

رفتم چند تا شمع آوردم و گذاشتم آن گوشه. سجاده را هم پهن کردم. کنار سجاده هم یک دیوان حافظ و یک "قرآن" و مفاتیح بود.
آن بسته ای را هم که ف.پ داده بود و گفته بود که امشب بازش کنم ، گذاشتم کنار سجاده.

قاب عکس خالی ات را هم از روی میز برداشتم و گذاشتم زمین.
...

شمع ها روشن. چراغ خاموش و اهالی خانه در خواب هفت پادشاه.
من بسته ای که داده بودی را باز کردم. و بعد از دیدن محتویاتش فقط لبخند زدم :) و شروع کردم به انجام دادن کاری که از من خواسته بودی. آخر های کارم بود. شمع هم آخر های کارش بود. آمدم برش دارم و خاموشش کنم ، دستم که به شیشه جا شمعی خورد، جلز ولزکرد یعنی :)

تا حالا سوختگی به این شدیدی نداشتم. تا جایی که کارم به سرچ "درمان سوختگی" و گذاشتن دست در شیر و باند پیچی رسید -_-

الان هم با همان دست ناقص تایپ می کنم.

+ هر کاری جز برای خدا قطعا بیهودست. #تذکر_به_خود
  • ۹۵/۰۱/۲۷
  • بلوط