روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

2121

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۰۱ ق.ظ

استاد دارد در مورد لب گیجگاهی صحبت می کند، من خسته ام. احساس یک لوزر واقعی می کنم. فردا ارائه ی مزخرفی دارم که سلسله مراتب نیاز های مازلو را در گلستان سعدی بررسی می کند. زیبا نیست؟ قسمت نیازهای مازلویش را دارم روی خودم پیاده می کنم و نیاز هایم را دسته بندی. فیزیولوژیک، امنیت، تعلق. خوابم می آید. دوست ندارم کسی این را بخواند. احساساتم دارند بیچاره ام می کنند. ژن های منفیم دارند فعال می شوند، تعادل نوروترنسمیترها در بدنم بهم خورده است، احتمال می دهم هورمون ها در مسیرشان به سمت اندام هدف باهم قاطی شده باشند. کاش میان ترم فیزیولوژی لعنتی را کنسل کنند. در خودم شک کرده ام و روان شناسی که درونم همیشه تصور می کردم دارد فِید اِوی می شود و من دیگر در خودم روان شناسی نمی بینم. کلاس پنج شنبه ها از معدود ساعت های آرامش قلب من در هفته است. شاید هم تنها ساعت ها. چرا باید نظریه مازلو را در گلستان بررسی کنند؟ گشنه ام. الان است که بدنم بلند داد بزند که معده ام خالیست. پر احساساتم اما نمی شود خیلی هایشان را به “کلمات” ترجمه کنم. تفسیر نکنید گیر ندهید حوصله ندارم. دی اند آو د پست.

  • ۹۷/۰۸/۲۸
  • بلوط