روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

2075

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۰ ب.ظ
ناخن هایم یکی پس از دیگری می شکنند و من احساس می کنم دیگر با دستانم هیچ کاری نمی توانم بکنم. دیورز توی مدرسه انقدر هوا سرد بود که دستانم موقع نوشتن فریز شده بودند. البته سرمایش را اغراق کردم، من لباس گرم نپوشیده بودم. و شد آنچه شد و سرما خوردم. اگر یک لیوان آب لیمو عسل متجرک دیدید که راه می رود، منم. من. یکی از بچه هایمان انصراف داده و رفته دانشگاه آزاد. از روان شناسی تهران به پزشکی آزاد یزد. دارم فکر می کنم چقدر میرزد؟ اگر یک نفر سر کلاس روانشناسی دیدید که بی انگیزه است و با گوشی اش بازی می کند، قطع به یقین کنکور تجربی داده. انسانی ها برای صندلی های روان شناسی - یا رشته ی مورد علاقه شان - خون دل ها خورده اند. خون دل ها خورده اند. دیروز یک چیز اساسی را فهمیدم. اما چون الان نوشتمش و دیدم کلمات هیچ بویی از تواضع نداشتند، پاکشان کردم و به تعریف برای آدم های نزدیک زندگیم بسنده می کنم.
  • ۹۷/۰۷/۲۹
  • بلوط