روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

1. رفتم توی حمام و سعی کردم با آب خنک وضو بگیرم. تا داغ شدن صورتم از بودن در آن جمع غریبه، کمتر شود.

2. او آمد و پولی را دور سرت می چرخاند و زیر لب لا حول و لا قوه می خواند و نیم نگاهی از سر اجبار به من کرد و رفت.

3. مرا بغل گرفت و گفت تو هم شده ای دختر خودم. تو شده ای خواهر او. من لبخند زدم و سعی کردم تعارفات را به سویش پرتاب کنم. ولی او مرا با محبت دوباره در آغوش گرفت.

4. آمد و به احترامش بلند شدم ولی بدون نگاهی، تنه ای به من زد و رفت. بی احترامی تلقی اش می کردم.

5. داشت از نظم آن ور آبی ها می گفت و من دراز کشیده به این فکر می کردم که چقدر ذهنم پر شده و می خواهم جایی باشد که خالیش کنم.

6. دوست داشتم من هم برای او، حکم یکی از بهترین دوستانش را داشته باشم یا من هم باشم همانی که در زندگیش نیاز بود، ولی خب.


7. انگار که در زندگیش نتوانسته به غریبه ها اعتماد کند، مرا هم غریبه تلقی کرد و جوابم را نمی داد.

8. برگشت و نگاهم کرد و با فهمیدن اینکه شاید فوق فوقش 18 سال را داشته باشم، چشم غره ای رفت و برگشت و اهمیتی نداد.

9. مورد توجه واقع نشدن برای یک آدم نرمال آنقدر ها هم عذاب آور نیست که برای یک تینیجر دیوانه ی هورمون قاطی کرده.

10. بدون شک اگر او تو را در آن پیرهن قرمز پف دار، با آن موهای لخت و طلایی می دید، عاشقت می شد.

  • ۹۵/۱۲/۲۹
  • بلوط