روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

چه بر من می گذرد.

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

وسایلم را جمع کرده ام و با زور چمدان را با داداش شریک شدم. منتظرم مامان اتوی روسریش را تمام کند. هنوز لیستم را ننوشته اَم. می خواهم داداش را قانع کنم که لباس مشکی نپوشد. ساعت ۱۰ شب پرواز داریم. و حوصله ی ۴ ساعت علاف شدن در فرودگاه را ندارم. ناهار را میرویم کرج، پیش مادرجون. حانیه نامزد کرده و هنوز خبرش را احتمالا به سید مرتضی نداده اند. می خواهم به مامان بگویم که فعلا چیزی نگوید تا خودشان بفهمند. حوصله ی جَو سنگین ندارم. مامان هنوز اتوی روسریش تمام نشده. متین لباس مشکیَش را درنیاورده. پدر هم حمام است. متین با مامان در حال بحث کردنست.حوصله ی عصبی بودنشان را ندارم.


+ آخر فلانی ِ از شرایط بی خبر ِ من، چطور می تواند مشت بزند به شکمم و طحالم را پاره کند؟ [پیرو پست قبل]

  • ۹۵/۱۲/۳۰
  • بلوط