روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

فندق مامان !

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ
زیبای جهانم !
این روز ها مرگ برای من ملموس است. به معنای واقعی کلمه "ملموس". من روزی پیر می شوم، مرا با لفظ های پیرزنی خطاب می کنند. پا درد می گیرم. از پله ها نمی توانم بیایم بالا. من سال 2100 را نمی بینم. من هم روزی غسل داده می شوم، برایم مراسم می گیرند، فراموش می شوم، سر ارث و میراثم بحث می کنند. بی تابی می کنند. خیرات می دهند. بچه های هیجده ساله ی دور فامیل بی اعتنا به خبر مرگم، می گویند که نمی آیند به مراسم. بعضی ها نچی می کنند و می گویند آدم خوبی بود. در گیر پیدا کردن مداح و قاری و مراسم ناهار و حلوا. من هم روزی می میرم. و با مرگ عزیزانم مواجهم. و دیگر نیستم! و بعد هم همه ی اتفاقات آن طرف.
دخترک مو مشکی ام !
ای کاش خدا به من دختری بدهد که تو باشی. و اگر بچه هایم پسر باشند، این نامه ها مسکوت و سر به مهر باقی خواهند ماند. فندق، روزهایی می آیند که تو داغداری، صاحب عزایی، غمگینی، بی تابی، یا حتی قلبت تاب ندارد این همه رفتن را. ولی بدان عزیزکم! این دنیا واقعا و از ته قلب جای گذر است، می آیی، می روی و روزی دیگر حرف نمی زنی و روز دیگر راه نمی توانی بروی و روز دیگر نفس نمی کشی. ولی همه ی ما میدانیم که مرگ، یعنی اینکه یک بخش کوچک را از دست بدهی. یک بدن ناقابل را. و روحی که می ماند برای همیشه. عزیز دل من، روحت را پاک پاک پاک نگه دار و مثل من کثیف و سیاهش نکن. این نامه بیشتر از آنکه جنبه ی نصیحتی داشته باشد، واقعیتی ست که قلبم را به تپش درمیاورد.
روزی می آید که من دیگر نیستم.
با عشق و ترس
"مامان"
  • ۹۶/۰۸/۲۶
  • بلوط

فندق مامان