روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

.
بخوانیدش اگر! رفیقید یا دنبال انرژی منفی.
امروز همان طور که عالم و آدم خبر دارند یک راست رفتم خانه ی عاطفه. می دانید، - احتمالا هم نمیدانید - که احساسات بد آمده سر زبانم و باید بازگویشان کنم و به قول صبای مهربانم اینجا وبلاگ من است و می توانم حتی انرژی منفی هم پست بگذارم.
از پاییز متنفرم. از زود شب شدن ها و دیر صبح شدن ها و هوای تاریک دلگیر زشت متنفرم. از سرمای مزخرفش متنفرم. از سرماخوردگی متنفرم. از برگ های له شده متنفرم. از صدایشان هم. از شاخه های درخت های بی برگ متنفرم. - تنفر ها از ته دلند - از رادیولوژی متنفرم. از هر چیزی که باعث شود گوشواره هایم را در بیاورم متنفرم. - این دو تای قبلی تنفر خالص نبودند. بعدی ها هم نیستند - اصلا از عارفه متنفرم. خیلی. از مهدی هم. از علی و فرشته هم. از خانواده ی عاطفه متنفرم. - جز دایی - البته باید بگویم که این ها عقده های یک هو سر زبان آمده ی 10 ساله اند. نه چیزی که الان اتفاق افتاده باشند. از خاله های عارفه متنفرم. از ساغر متنفرم. از رانندگی متنفرم. اصلا آقای قهرمان ! من واقعا دوست ندارم رانندگی را ! چرا هیچ کی نمی فهمد و بعدش اضافه می کند با اینکه دوست نداری، اما لازم است دیگر ! من هم تصدیق می کنم. و چاره ای از رانندگی نیست. از تصادف متنفرم. از دلهره هم. خدا به فاطمه صبر بدهد برای از دست دادن پدرش در یک تصادف. از این شهر کثیف ، از آدم های کثیف ترش. از دختر پسر ها. از درگیری ها متنفرم.
امروز رفته بودم خانه ی عاطفه این ها و خب خوب بود. اوکی بود. اولش شربتی که مامان داده بود ببرم مدرسه و نخورده بودمش، نجاتم داد، بعد هم پر حرفی هایم. وگرنه اگر جلویش یک قطره اشک ریخته باشم ! هعچ ! بار ها خواسته ام فیلم هندی اش کنم و بگذارم یک دو قطره اشکی که خودشان را خفه کرده اند، بریزند بیرون، ولی خب حفظ ظاهر کردم. و این طوری ست که الان کاپ حفظ ظاهر را دست به دست رد کنید اینور.
نگاهم هم عوض شده بود ! عاطفه را دختر جوانی می دیدم که چقدر زیبا شده. گردنبند فیروزه اش را انداخته بود. یک بار مانتو و روسری بله برونش را پوشید. عکس هایش را نشان داد. گفت که نمی خواسته که ارتباطمان کم شود. من هم گفتم گله گی بی جاییست اگر بگویم چرا دوستی مان کم رنگ شده بود. خب شرایط عوض شده. او هم می گفت که همه می گفتند که اینطوری می شود. که دوستی هایش عوض می شوند و این ها. من گفتم که خب می شود. و او تایید کرد. که خب فکت دردناکی ست. 
می گوید چقدر مسیرمان عوض شده. و چیز های خاله زنک بازی فامیل طوری می گوییم و یک بار دیگر ، احساسات بد ته نشین شده نسبت به افراد را بی آنکه خودش بخواهد هم می زند و الان نتیجه این کلمات مزخرفی ست که تایپ می کنم. اصلا از دنیا چه می خواهیم ؟ اصلا خدایا میدانی چه، عقلم را کامل کن. میرابی امروز می گفت. عقلم را کامل کن.
البته یک سری تاثیرات دارد این احساسات بهم خورده، آن هم این است که یک هو شیر می شوم می روم جلو. در حد خودم. مثلا امروز رفتم دفترچه را - تقریبا - کوبیدم روی میز پذیرش، کارم را انجام دادم. بدون لبخند. و آمدم بیرون.
از همه ی این ها که بگذریم، سخن دوست دردناک تر است و باید بگویم که اسماء دیگر این قضیه را بزرگ نمی کنم و صبا دیگر انقدر با این بحث خسته ات نمی کنم و زهرا، دیگر سرت را نمی خورم با تعریف کردنش.
صبا.ی.مهربانم! چقدر قشنگ که مستقل شدی، که دانشجو شدی، انقدر قشنگ که می توان از دور نگاه کرد و لبخند زد. فردا شب که برسم خانه، می آیم تلگرام، برایت تعریف می کنم.

روی مود احساسم. سرزنش نکنید. 
  • ۹۶/۰۷/۱۱
  • بلوط