روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

به : عاطفه

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ق.ظ
عجیب است که هیچ وقت نگفته بودم دلم برایت تنگ شده. البته الان که می نویسم می بینم عجیب نیست. من آنقدر آدم دلتنگ شدن نبودم. اما حالا خودم کشف کرده ام که تا وقتی برای از دست دادن کسی احساس خطر نکنم، سنسور های احساسم عمل نمی کنند. خواهر ها برای هم گریه می کنند باهم دعوا می کنند آشتی می کنند چیزمیز می خرند و حرف های خاله زنکی می زنند. من همه اش را داشتم جز گریه کردن. که حالا هر وقت اسمت می آید گریه می کنم. و هیچ وقت به هیچ کس نگفته ام که چقدر مهربانی. چقدر بامزه ای. چقدر با فهمی. چقدر سنس آو هیومر داری. و تا به حال با جنبه ی فداکارانه ام درست و حسابی رو به رو نشدم. همیشه کسی ناراحتم که می کرد، می رفتم ناراحتی هایم را فرو می کردم توی مغزش یا اگر احیانا اشکی بود، می پاشیدم توی چشم هایش اما الان حتی نمی خواهم از احساساتم حرف بزنم، چه برسد به ناراحت بودن، اشک ریختن، از دست دادن. این نوشته ها و احساس ها دوباره یکی هم زده شان و تازه شده اند. بخاطر اینکه حرف زدیم. نیم ساعت. رو تر از همیشه. لبخند آور. خوب. البته بدترین قسمت اش این است که بعدا به احساساتم خواهم خندید. عجب.

  • ۹۶/۰۶/۱۶
  • بلوط