روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

887

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ق.ظ

به زور مامان و سعیده من یک عدد شال و عددی دیگر لیوان خریدم برایش که یک وقت فلان نشود و این همه او برایم کادو آورده اینها. راستی می دانستید هر وقت بابایش می رفت سوعیس و امریکا او کللل شکلات هایش را با من نصف می کرد؟ یا مثلا کل لواشکهای شمالش را ؟ می گوید من سرم شولوغ شده وقت نمی کنم زنگ بزنم من هم الکی برای حفظ غرور گفتم منم خیلی سرم شولوغ است و درس ها هوار شده روی سرم اصلا. بعد مثل این فیلم ها گوشی را گذاشتم روی شانه ام و وسایلم را جا به جا کردم که یک وقت صدای کوفتی لو ندهد چیزی را. راستی می دانستید مثل چیزها، موقع رفتن از مشهد "آدم ای شاه" را گذاشته بودند؟ خب آدم که ازین کار ها نمیکند. یکی دو ساعت پیش همه اینجا قاطی کرده بودند. اعصاب و فلان نداشتند هی بهم می پریدند. اقتضای رد شدن از خط زمان. روز آخر که بود ها، توی حرم، یک عالم خادم صف شده بودند مثل دسته راه افتاده بودند امام رضا را صدا می کردند. بعد ملت گوشی ها را در اوردند. بعد من از پشت همه را نگاه کردم. عجیبند این آدم ها. یا از پشت شیشه های آن رستوران لبنانی به آشپز هایش نگاه می کردم. یا مثلا به یک زن تپل عرب گفتم که هل نده او دستش را به نشانه "نمی فهمم چی میگی دخترک بذا هل بدم بره" تکان داد و هل داد که بره. یا مثلا سعیده رژیم گرفته و یک روز تمام باید فقط میوه بخورد. خب اینجوری که نمی شود. آدم می پوکد. هی موز لهیده بخورد هی هلوی شل. یا مثلا آمدن آدم ها توی خط زندگیت و بیرون رفتنشان هم عجیب است. راستی گفتم ما امروز صبح برگشتیم ؟ 

  • ۹۶/۰۶/۱۴
  • بلوط