روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

باید باور کنی که من خیلی دوست داشتم می بودم و می دیدم که بهترین دوستم، لباس سفید خوشگل پوشیده و دست در دست شوهرش میاد تو. بعد همه بلند میشن، دست می زنن. ولی خب بلیط مون افتاده صبح روز جشنت. و ما نمی تونیم باشیم. بابا بهم گفت که بلیط و عوض می کنم که بتونیم/بتونی بری. البته نمیدونم من اونجا جایی دارم یا نه. ولی گفتم که نه نمی خوام باشم. باید باور کنی که من اصلا دوست ندارم تو رو ببینم در حالی که من توی جمع تنهام و دیگه تموم شده دنیای دخترونه ها و خندیدنا و همه ی اینا. من گفتم که نه، بلیط و عوض نکنیم. من ترجیح میدم شب کنار دریا باشم تا بغض کرده میون جمعیت. اصلا میدونی چیه، من مطمئنم اگه ببینمت می زنم زیر گریه. نزنم زیر گریه هم تو تک تک حالتای منو میشناسی. پس فک کنم زمان حل کنه همه چیزو. 
اصلا تو باید باور کنی که من خیلی دوست داشتم تو بله برونت باشم. من گریه نمی کنم. آیم استرانگ. آی دونت کرای. قوی. بدون گریه زاری. بزرگ.
  • ۹۶/۰۶/۰۷
  • بلوط