روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

غیرقابل پیگیری ترین.

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ
شب ِ هفتم ِ فروردین، شاید مزخرف ترین شبی بود که در عمر ِ 17 ساله ام گذراندم. بدترین شان. می خواهم فراموش کنم همه چیز را. به جز "او" و آن پیرمرد.
من او را همان یک شب برای نیم ساعت در تمام زندگیم دیدم و (میدانم ) که دیگر هم نمی بینمش. اما نمی خواهم فراموشش کنم. اصلا. اصلا. 
او با آن موهای فرفری و بامزه، با آن لبخند قشنگ که نمیدانم ناشی از افتخارش بود یا بخاطر ِ ترس من. با آن جمله که من دوست داشتم یک بار در زندگیم بشنوم. و آن پیرمرد مهربان.. البته تا حدودی در فراموش کردنش موفق بوده اَم، دیدن بچه ها و درس خواندن حال و هوایم را عوض کرده. ولی شاید این موچ ِ فراموشی دارد "او" ی فرفری و پیرمرد را هم با خودش می برد و من نمی خواهم فراموششان کنم. نباید.

عهد کرده ام - خیلی سفت و سخت - که برای هیچ کس تعریفش نکنم. حتی زهرا. حتی عاطفه.
  • ۹۶/۰۱/۱۰
  • بلوط