روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

ذهن بافته های توی لابی

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

نت هتل، از طبقه ی چهارم بگیر نگیر دارد. الان نشسته ام توی لابی، منتظر پدر و داداش. آه آقای امیر همین الان از آسانسور پیاده شد و من از شرمندگی سرم را انداخته ام پایین. فاطمه جانم هم همین الان با پدرش رد شد و به هم سلام دادیم. و مثل همیشه لپ هایش گُلی بود. دیروز خودم را مثل گنجشک جمع کرده بودمو شانه هایم را به سمت جلو آورده بودم تا بدنم نخورد به بدن مرد ها. زن ها به هم چسبیده بودند، هل می دادند. یک جایی بود میخواستم بگویم داری نفسم را میگیری دیگر ! هل نده خب ! ولی خب راهم باز شد. پدر و داداش هنوز نیامده اند. هوا آفتابی ست. حس های بد دیگر مرا مغلوب خودشان کرده اند. هیچ راه حلی برایشان ندارم. شروع این حس ها را پیدا کردم. همان جرقه ی اول. و نمی دانستم تا اینجا کشیده می شود. جلد یک جین ایر را تمام کرده اَم و جلد دویش را شروع. بسته ی اول مارشمالو هایم هم تمام شده. دیروز سرِ سومین و آخرین تفتیش، خانومی که مرا می گشت، بعد از گشتنش دستش را گذاشت پشتم و آن بکی دستش را به طرف حرم گرفت و با لبخند گفت : تفضَّل ! وای که چقدر قشنگ بود ! مامان و فاطمه می گفتند ضریح را دیده اند ولی من حتی توی بین الحرمین و اطرافش هم جا پیدا نکردم. چه برسد به اینکه بروم تو. حاج آقا و خانومش همین الان پیاده شدند.


پی اس اینکه از اسماء تشکرات فراوان داریم بخاطر کمکش. الان توی لابی نت بهتر است شکر خدا !

  • ۹۶/۰۱/۰۴
  • بلوط