روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

چه بر من میگذرد؟ هیچ !

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ق.ظ

شلوغ ترین جاییست اینجا که تا به حال دیده اَم. شب ِ جمعه ی کربلا. جا برای راه رفتن نبود.

حالم را گرفت. با این اتفاق امشب، حالم واقعا گرفته شد. دلم نجف می خواهد. حیف که رویم نمی شود به آقای امیر عمقِ شرمندگیم را برسانم وگرنه معذرت خواهی می کردم که فکر نکند دخترک لوسِ مسخره ی نازپرورده ای هستم. به پدر گفتم حسابی ازش تشکر کند. کاش می توانستم لپِ فاطمه ی عزیزم را بکشم و بگویم معذرت می خواهم. بغلش کنم و با خنده بگوید که تمام این اتفاق خاطره شد. باز هم احساسات مزخرف هجوم آورده اند و هیچ سلاحی برای مقابله با آنها ندارم. هیچ سلاحی. دلم حرمِ امیرالمومنین می خواهد. خدایا تو خودت مگر شاهد نیستی؟ اصلا فقط بگذار برگردم به همان جرقه اول. از کجا شروع شد؟ نمیدانم ! شاید هم بدانم... از حسادت؟ ولی سر چی؟ کی؟ نمیدانم !

امشب، یعنی شب جمعه، در کربلا طوفانی چند دقیقه ای آمد و بعد قطره های ِ خیلی درشت ِ باران بین الحرمین را خیس کردند. می گفت امشب شبی بود مثل عاشورا. همان قدر ازدحام.

داداش خوابیده است. هر چقدر بیشتر به بقیه فکر می کنم بی حوصله تر می شوم، بی انگیزه تر. کِسل تر. هر چقدر بیشتر یاد سوالاتی که می پرسند، میُفتم بیشتر عمقِ تنفر را حس می کنم. بی اهمیت تر. بی ارزش تر.

  • ۹۶/۰۱/۰۴
  • بلوط