روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

حوصله شرح قصه نیست :\

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ق.ظ

یه پست داشتم مینوشتم ولی پاک شد.


دیروز یهو پدر گفت که فردا بریم کاشان و قم و یزد و اون طرفا. زنگ زدم به بهترین دوست جان. گفتم پاشو بیا بریم. گفت خبر میدم! خبرم داد ! گفت مامان هشتم (ینی همین امروز) قراره زنگ بزنه دکتر ژنتیک. که بریم آزمایش برای اینکه ببینیم با م. مشکلی نباشه و این حرفا. ( ازدواج و این موضوع مزخرف)

گفتم عجله ایه مگه ! خب بندازش یه هفته جلوتر ! گفت نه احتمال داره همین هفته وقت بده بهمون. میفهمی ؟ احتمال داره ! مرگ عمر ! تو شکر خوردی با اون م. عَه. حالم از ازدواج زود بهترین دوست در دوران دبیرستان بهم میخوره -_- حالم بهم میخوره واقعن.

پارسال. بدون دغدغه باهم رفتیم یزد. چقدرم که خوش گذشت. حالم بهم میخوره از این موضوع بی مزه.


حالتای روحی عجیب غریب این جانب (!) بهتر شده ولی تموم نشده. چقد نوشتنش راحته و کلنجار رفتن باهاش سخت. چقد سخت.


ه.ر تو اینستا پست گذاشته بود. نوشته بود که سر قولش هست. نوشته بود که یادش نمیره. 

منم نمیخوام یادم بره. منم هر روز دارم کلنجار میرم و خودمو فش میدم. اون این حالتای روحی مزخرفو نداره. اون برادر نداره. اون گذشته منو نداره خب. اون یادش نمیره. منم که دارم هر لحظه خودمو میزنم و دستمو میگیرم به پلاکم. و یادم میره چه کسایی بودنو چی گفتن. بعدم زیر پستش ف.پ گفت که ... .

ف.پ ای که نیست هیچ وقت ! هر کی هر چی میخواد فک کنه و هر کی هر چی میخواد بگه بعد خوندن این پست. مهم نوشتنش بود.



  • ۹۵/۰۱/۰۷
  • بلوط