روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

روزهای اول سال

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ
ما دیشب رسیدیم خونه. دو سه بار تو این چن روز بهترین دوست جان را دیدم :)
حال روحی راستش مساعد نبود ! دیوونه شده بودم. 
کلی حسای عجیب غریب.
رفته بودم تولد پریسا.۱۳ سالش شده بود. بهش نگفتم که ۱۳ سالگی سن مزخرفیه. ینی نخواستم بزنم تو ذوقش.
با بهترین دوست جان رفته بودیم.
خیلی دلم میخواست اون چن روز بیام و بنویسم.ولی فقط گوشی نت داشت. با گوشیم خیلی سخته. واقعن حالم بد شده بود . از خودم و از حسای عجیب و غریبم. دلم یه آرامش می خواست که فکر و خیال نکنم . با خودم رو راست باشم حتی. نشد و نمیشه. دلم میخواد این روزا بگذره. واقعن دلم میخواد بگذره.دلم میخواد خیلی چیزایی که دیدم و از ذهنم پاک کنم . خیلی چیزایی که شنیدمو از ذهنم ببرم بیرون. حتی امروز با برادر دعوام شده بود داشتم می گفتم ای کاش نبود. ای کاش برمیگشتم عقب و از زندگیم پاکش می کردم ولی بعد دیدم اگه نباشه ، نمیشه. میخوام قبل از آزمایش ژنتیک بهترین دوست جان باهم بریم سینما بادیگاردو ببینیم. بعد هم کافی شاپی رستورانی جایی :)
+ دخترک پر ادعا . 
+ دیگر ادعایی نیست.

  • ۹۵/۰۱/۰۵
  • بلوط