روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

مگر می شود با حضورتان به حال خود رها شد ؟

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ
دیروز برگشتم.
ولی کسی که رفت همون کسی نبود که برگشت.
شاید مثه خیلیای دیگه درک نکردم اونجارو
ولیدوتا اتفاق برام افتاد
 که به جرئت میتونم بگم بهترین اتفاقای عمرم بودن.

پست طولانی میشه ولی میگم.
خدایا شکرت که اونو گذاشتی تو زندگیم.خدایا شکرت که میشناسمش.خدایا شکرت که باهاش آشنا شدم. هرچند که اولش دوسش نداشتم و منطقشو درک نمی کردم. فک میکردم دیگه داره زیاده روی می کنه !تو کاراش تو رفتاراش تو فکرش.
ولی الان فهمیدم من بودم که اشتباه می کردم. حتی الان با تمام وجودم دوسش دارم عاشقشم. شده بودیم به قول بچه ها عین مرید و مراد. اون می گفت و من حرفاشو با تمام وجود گوش می کردم. اون می گفت و من هر لحظه بیشتر دوسش میداشتم.
درست به موقه می گفت. درست به موقه مهربون بود. به موقه جدی بود. به موقه عصبانی بود.
وقتی مهم ترین راز زندگیشو (شاید) بهمون گفت و بعدشم ادامه داد که :"من اینو تا حالا به هیچ کسی نگفتم. شرعا هم راضی نیستم شما به کسی بگید". احترام بیشتری براش قائل شدم.
 حتی انقد همه دوسش داریم از اون شب تا حالا هیشکی هیشکی هیشکی حتی راجبه اون اتفاق حرف هم نزده.(تا جایی که میدونم.)

اون شب آخر وقتی به زور از اونا اجازه گرفتیمو رفتیم روی خاکا وسط اون گودال طور نشستیم ، وقتی اون پلاکارو بهمون داد،با اون لبخند مهربونش وقتی اسممو صدا زد و پلاکمو گرفت طرفمو گفت بفرمایید بانو ، وقتی قسم خورد و گفت که یکی اینجاست و داره برامون دعا میکنه، من بهترین حالی رو داشتم که تا حالا تجربش کردم.

وقتی اون بعدازظهر  بهمون گفت که برید ماموریتتونو بگیرید مثه یه سرباز و برگردید شهرتون، من احساس کردم که یه سربازم و ماموریت دارم. وقتی اون نوشته هاشو اون فال هارو داد بهمون و فال من عجیب ترین فال عمرم دراومد ، رفتم بهش گفتم که چه اتفاقی افتاده و اون بغلم کردو گفت که پس حرفشونو بهت زدن.

وقتی تو راه رفتن برامون فال گرفت و گفت که حافظ آدم بزرگیه من علاقمند شدم که برم حافظ بخونم. وقتی دوباره دیروز که رسیده بودم، برای خودم فال گرفتم فال عجیبی دراومد.
موقع برگشتن تو ایستگاه با گریه ازش خدافظی کردم و دلم براش تنگ شده.
 
مرسی که تو زندگیم اومدی. شدی الگوم. مرسی. این دخترک دانش آموز رشته انسانی که می بینی پیش نیومده تا حالا یکیو اونم از جنس معلم این جوری دوست داشته باشه.

من بهت قول میدم که اون روزی که بهم گفتی رو جشن بگیرم. قول میدم که یادشو زنده کنم. قول می دم که نا امیدت نکنم. خودت به خودا گفته بودی سرباز می خوای خودت گفته بودی ! من میشم سرباز توام سرباز ولی تو ازم بالاتری. هممون سربازیم. سرباز اماممون.

چقدر سرباز بودن آنهم از جنس دخترانه حال خوبی دارد. چقد هاجر شدن و اسمائیل داشتن حس خوبیست. چقدر از جنس مادر بودن از جنس بهترین بانوی جهان بودن(س) حس خوبی دارد. و من افتخار می کنم که از نسل بانو هستم. از نسل حضرت خدیجه(س). من از جنس بانویم.

مادرم امشب شب شهادت شماست. شبی که آن ابله احمق کثیف پست فطرت باعث شد شما زودتر به مراد دلتان ، دیدار پدر، برسید. بانوی من، شما ، شما برای ظهور پسرتان دعا کنید. شما کمک کنید ما سربازهای خوبی بشویم برای پسرتان :) از آن سرباز های گمنام. سربازانی گمنامی از جنس شهید علمدار. شهید ابراهیم هادی ...
  • ۹۴/۱۲/۲۲
  • بلوط