روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

بیست و سه

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ
(شاید بعضی صرفا فکر کنند از بچگی کرده اند در مخم که هی خدا، پیغمبر کنم ولی حال ذهنی ِ من و اعتقاداتم را هیچ کسی فرو نکرده در سرم واقعا. و شاید خیلی متفاوت باشد با یعضی از آن هایی که می خوانمشان، و یا شاید خیلی شبیه. ولی فارغ از تمام تفاوت ها و شباهت ها، هیچ وقت با جبهه گرفتن، نوشته هایشان را نخوانده ام. هیچ وقت.)


می گقت: دو نفر بودند که یک روز نشستند با هم دعا کردند. برای کل ِ کل ِ کل ِ آینده ی شان. حتی نحوه ی مرگشان را هم دعا کردند. و بیشتر آرزوهایشان هم محقق شد !
گفتم خب بیایید بنشینیم آرزو کنیم !
گفتیم ،
از سال تحصیلی گفتیم، از کنکور گفتیم، از رتبه، دانشگاه، رشته گفتیم. برای حال ِ خوب آن روز ها دعا کردیم. تا رسیدیم به بیست و سه سالگی.
فکر کردم بس است دیگر. ۲۳ سال خوب است برای زندگی. کافیست. وگرنه هی گرد و غبار دنیا بیشتر می شود روی دلم. تا جایی که فراموش می کنم همه چیز هایی را که اعتقاد داشتم بهشان.
با خنده گفتم : دعا می کنم آن موقع بروم، در رکاب ِ امام بچنگم و شهید شوم و خلاص. شما بمانیدُ شر این دنیا1 و من می روم آن طرف عشق و حال.
خندیدند و فکر کردند دارم مسخره بازی درمیاورم. ولی من جدی بودم. خیلی جدی. آن ها ادامه دادند، تا نوه هایشان. تا مرگشان را هم گفتند. از سفر به دور دنیا گرفته تا داشتن یک شوهر ژیگول را از خدا طلب کردند. بعد هم مثل من شهادت خواستند و خلاص.


ولی خدایا !
خداوکیلی ، تو رو خدا ، جون هر کی دوست داری ، نگذار بمانم در این دنیا. که البته این دنیا برایم خیلی شیرین هست ها، ولی نمی خواهم از راه به در شوم با این گند هایی که می زنم. جان من که هعچ، تو را به جان تمام مومنینت قسم می دهم که بهترین مرگ دنیا را برایمان بنویس و بگذار حضرت ِ حجت زیرش را امضا کنند، امام حسین هم مهر بزنند که : در زمره ی "والمستشهدین بین یدیه" قرار گرفت. والسلام. و خلاصه ما بیاییم آن دنیا و برویم پی ِ عشق و حالمان. مرسی.

1: چه بخواهم از این دنیا واقعا ؟ وقتی همه اش شده بی مهری. وقتی هی دوستانم به مشکل می خورند و من هیچ کاری از دستم برنمی آید. نمی خواهم اصلا این موج ِ خودخواهی را. انگار من را هم دارد با خود می برد.
  • ۹۵/۰۴/۳۰
  • بلوط