روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

هشت تا مونده به 1900

پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۵۲ ب.ظ

آقا امروز سر کلاس که بودیم، وسط کلاس یه آقای مسنی با موهای تقریبا سفید اومد نشست سر کلاس، وسط برک تایمم رفت. :)) حالا خوبیش اینه یه هیفده ساله یه هیژده ساله - که منم عاقا من - و یه بیست و یک ساله داریم و حداقل پارتنر دارم برای چک کردن جوابا و فلان. معلم دوم دبستانم به طرز بسیار مهربانانه ای زنگ زد! البته اینکه بابا با همسرش همکارن هم بی تاثیر نیست. گفتم تصمیممو تقریبا گرفتم برای دانشگاه و رشته ؟ اونروز که مدرسه بودم زنگ زدم به رستمی و بهادر واسه ی کتابا و سوالا. و وای از این بهادر. آخه یه آدم چقدر می تونه باهوش و منصف باشه؟ هزار دفه برگشتم به پستای وبم ببینم اینارو نوشته بودم یا نه. انقد که می نویسم و پاک می کنم. تبریک میگم تا آخر این پست ِ"از هر دری سخنی" بلوط دووم آوردین.

  • ۹۷/۰۵/۱۱
  • بلوط