روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

1878

سه شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۹ ق.ظ
امروز واقعا گند حرف زدن با دانشجوآ رو درآوردم. خود دانشکده ی روانو که رفتم، و با شیش نفر اونجا حرف زدیم. امینم بود. امین اول رفت دانشکده مدیریت بعد اومد روان. باید بهتون بگم که همین طور دارم گیج و گیج تر میشم. با اسماء با مترو اومدم خونه و همانجا جان رو به جان آفرین دادم و یه جوری خوابیدم که عمه و عسل یه رب جلوی خونه داشتن در میزدن و آخرم وایسادن تا مامان و بابا اومدن. الانم می بینید که دارم مینویسم نتیجه ی همون خوابیدنس. اما خیلی حس خوبی داشتم به اینکه امروز رفتم. مخصوصا که بعدشم دوباره با امین رفتیم دانشکده مدیریت و خب، خیلی دید واقع بینانه ای نسبت به مدیریت پیدا کردم. از اولیت دوم خارج شد و نمیدونم الان اولویت چندمه حتی. با دو سه تا دانشجوئم اونجا حرف زدیم بعدشم رفتیم انقلاب. یه کافه ای همون جاها ناهار خوردیم و اومدم خونه. ولی خونه آخر این ماجرا نیس و با فاطمه که خیلی مفصل و با غزاله هم تا حدی حرف زدم. فاطمه و غزاله دوتاشون رتبه شون انقدر خوب شده بود که تهران با سر بخوادشون. اما الان بهشتی می خونن. خلاصه که گیج و گیج تر شدیم و دور خودمون می چرخیم.
  • ۹۷/۰۵/۰۹
  • بلوط