روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

ایده ی بدی هم نبود :p

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ق.ظ

امروز رفته بودیم خونه مادرجون برای افطار. بعد سر سفره، در حالی که در حال کلنجار رفتن با چادرم بودم (قاعدتا نه به خاطر پدرجون, به خاطر پسرداییا ) ، پدرجون که کنارم نشسته بود بهم با حرص گفت : برو اصن یه دونه از این قفلا ( که میزنن در ِ انباریا ) بردار، بزن به چادرت راحت شی انقد کلنجار نری ! بعدم گفت : راحت باش بابا. انقد به خودت سخت نگیر :)

  • ۹۵/۰۳/۲۱
  • بلوط