روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

اندر احوالات یک روز مریضی :|

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ
#شخصی نوشت
هیچ الزامی برای خوندنش وجود نداره.

امروز صبح که بلند شدم از درد گلوم فهمیدم چرک کرده.از دردش هم که نه, خودم به عینه دیدم.
بعد واقعا می خواستم همون صبح برم پینی سیلینمو بزنما, منتها مادر گفت که امتحان داری و این ها, بعد از ظهر می ریم.
اولا حالم خوب بود ولی هر چقدر که گذشت بدتر شد. حالا اَد همین امروز باید می موندم مدرسه و می رفتیم پژوهش سرا. و داورای پژوهش سرا هم ساعت یک میومدن. از نه و نیم تا یک دیگه تلف شدم. هیچی هم نمی تونستم بخورم.کلشو اتاق بهداشت بودم.دیگه اون آخر ها که نمی تونستم راه برم. هی گفتم من می رم نمی تونم بمونم, منتهی می گفت تو که تا الان موندی حیفه نری.
خلاصه ساعت دو پژوهش سرا بودیم ولی من واقعا نمی تونستم راه برم. حالم واقعا بد بود. دبیرمون به داورا گفت که این خیلی حالش بده و این ها, زودتر بره تو. و با وجود اینکه انرژی صحبت کردن نداشتم حتی, دفاعیه یک ربع طول کشید. همین که تموم شد با سختی گفتم آژانس بگیرن برام و رفتم بیرون وایسادم. ولی دیدم اثن نمی تونم وایسم.واقعا نمی تونستم چشمام گیجی ویجی θ_θ می رفت. و نشستم. 
ولی خیلی بد بود. چون سر تقاطع بود و خیلی بد بود که یه دختر نشسته باشه اون وسط. حتی وقتی چشمام سیاهی رفت و نشستم, فقط گفتم اگه از حال رفتم شماره مامانمو ک دارن, زنگ می زنن!
خلاصه که امروز اگر از تقاطع صدر رد می شدید و یک دختر دیدید که نشسته روی زمین با حال زار, من بودم.
ولی خدارو شکر آژانس بالاخره رسید و من فقط خودمو انداختم تو ماشین.
تا بعد از ظهر که مادر بیاد فقط خوابیده بودم و ضعف کرده بودم
دکتر یه سرم و دو تا پینی سیلین و قرص و اینا داد. الان که اینارو می نویسم خیلی بهترم الحمدلله :)

+ هیچ کسی مریض نشود انشاءالله :)


  • ۹۵/۰۳/۰۵
  • بلوط