روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

سایه اش ما را پناهی بود و رفت

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

نمی دانم چرا، اما هر از چند گاهی ذهنم مرا به نوشتن درباره ی پدربزرگم وا می دارد. [و باید بگویم که خواندن این متن شاید برای شما کار حوصله سر بری باشد، پس می شود با خیال راحت صفحه را بست.] من زیاد به پدر بزرگم وابسته نبودم اما، رفتنش به غم انگیز ترین حالت ممکن بود. در یک صبح جمعه، حدود های 19 آبان 96 او در کما دیگر جانی در بدنش نداشت. من تا به حال کسی را انقدر ملموس از دست نداده بودم. چشم های تیله ای داشت. اسم ها را این آخر ها داد می زد. گریه می کرد. آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از فوتش، طبقه ی سوم روی تخت بیمارستان تریتا بود. وقتی رگ هایش کبود بودند و پرستار بیمارستان هنگام اصلاح صورتش، کلی زخم برایش تراشیده بود. این آخرین تصور من از اوست. البته بعد برای عکس اعلامیه کلی فایل های عکس را گشتم و عکس های قدیمی پیدا کردم. به هر حال، رفتنش غم انگیز بود. مثل این سکانس های فیلم ها که پرستار می گوید : متاسفم! و بعد صدای بوق ممتد می آید. رفتنش دقیقا همین طوری بود. سرد، یخ، در توده ای از اندوه و جمعیت، گم در صدای گریه های دخترانش و تکان خوردن شانه های پسرانش، در مجلس گرداندن نوه هایش و سکوت و آرامش همسرش. رفتنش دقیقا همین طوری بود. با سنگ قبر زیبای مشکی و مراسم چهلم آبرومندانه اش، و شمع های آن کنار. و هوای سرد. رفتنش برای ما همین طوری بود. آرام، یخ.

  • ۹۶/۱۱/۱۲
  • بلوط