روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

دختری با کمربند قرمز، زرد و من !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ

بعضی وقت ها، فوبیا هایت تو را تنها گیر می آورند، دستشان را می گذارند روی گلویت و هلت می دهند کنج دیوار. و تو مجبوری هر چه سلاح داری بیندازی!
یک موقه هایی من را هم گیر می آورند. مثل همین چند روز پیش. یک ترس کوچک بود البته. و رفع شد. ولی این ترس های کوچک بزرگ هم می شوند ها !
من دو ورزش رزمی را رها کردم چون از مسخره شدن هنگام مبارزه می ترسیدم ! (باز هم می توانم صدای "چه مسخره" هایتان را بشنوم!)
وقتی برای اولین بار برای مبازره رفتم، آماده شده بودم ولی بعد دست و پایم قفل شد انگار.
او هم زد. یک دولیو چاگی هم زد به گونه اَم. و استاد هم که این را دید، سریع گفت که بس است و من همان طور لنگ لنگان رفتم سر جایم. و پوزخند آن دختر کمربند قرمز را هیچ وقت یادم نمی رود.بین ۴۰ و خورده ای دختر. این مال ۲ -۳ سال پیش است. فرق کرده است وضعیت الان.
من هم تغییر کرده اَم. حالا فکر می کنم که حتی از لحاظ بدنی اصلا برای ورزش های رزمی مناسب نیستم ! نه آن استخوان های قوی ِ آن کمربند ‌قرمز را دارم، نه قدرت بدنی ِ آن دختر با کمربند آبی را. 

+ از پس رفیق جان بر می آیم ولی :)
ولی خب دعوا با برادر کمی تا حدودی ضد ضربه کرده مرا :) مخصوصا آن اول ها که خیلی بد می زد ! الان دعوا بیشتر لفظی ست :)

+ این ترس ها ریشه در بچگی دارند واقعا !
  • ۹۵/۰۲/۱۵
  • بلوط