روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

این، تقریبا یک پست تداعی آزاد است

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۴۰ ب.ظ
نمیدانم. باید الان بنویسم. بدون ملاحظه. هربار گفتم نه اینها جایش توی وبلاگ نیست نه این ها فلان. ولی الان حوصله ی سانسور کردن ندارم. صبا پکر است. جدیدا قسمت بالا ی سمت چپ سرم درد می کند. جدیدا. به این نتیجه رسیده ام که اول باید درس خواندن را با ریاضی شروع کنم وگرنه نمی شود.و خوشحال ترینم از این که پشتیبانم سیماست. و کاش نرجس رتبه ام را از زیر زبانم نکشد که من قصد ندارم لام تا کام حرف بزنم. آن دختر جوان تازه ازدواج کرده هم، پی امم را سین نکرده. به درررک. من دیگر حال ناله و فلان ندارم. یک بلوطی بود یک وقت که ناراحت بود. حالا فقط تاسف می خورد. خیلی جدی. بی حس. اصلا میدانی چه - جدای از عاطفه - نخست دیر زمانی در او نگریستم، چندان که چون نظر از وی بازگرفتم، در پیرامون من، همه چیزی به هیات او درآمده بود. آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست. این نهایت احساس من است.
  • ۹۶/۰۸/۱۷
  • بلوط