هستم من ! می خوانم ،لایک می کنم، کامنت می گذارم حتی !
منتها گم نام دیگر :)
+ کلیک
کلیک هم نشد خیالی نیست
امروز جُمعه ۱۰ اردیبهشت. اتفاق خاصی نیفتاد این ها را جهت ثبت روزانه می نویسم.
همه منتظر بودند که ببینند همسر اولین نوه ی خاندان پدری چه شکلیست (اموجی ِ دو تا چشم)
آن هم در خانه ی ما.
هر مسئله ای طبیعتا پیامد های خودش را دارد.
مثلا وقتی یک داماد جدید برای اولین بار قرار است بیاید خانه ی تان،
مادر خانواده دست به یک عالَم خلاقیت جدید و با کلاس :| می زند و چند جور غذا درست می کند !
و کلی در تمییز کردن خانه وسواس نشان می دهد و تو را صبح زود بیدار می کند که دختر جانم بلند شو و فلان کار را بکن.
همین وضعیت را داشتیم ما دقیقا.
بعد یک عالم کار که توسط ۴ نفر ِ خانواده انجام شد، مهمان ها آمدند.
بعد دامادی که از خانواده های اصیل شهر پدری ست و از همان اول که بعد ِ مریم از در خانه آمد تو،
یک عینک، یک سوییچ و یک آیفون سیکس پلاس گُلد در دستش بود. و ۸ سال از مریم بزرگ تر بود ! ولی فکر کنم مهر ِ تایید خانواده را گرفت !
ناهار هم همان طور که مادر می خواست به نحو احسن بود همه چیزش و این ها. منتاها باید تا یک هفته همان غذا ها را بخوریم دیگر. باز هم خدا را شکر لااقل غذایی برای خوردن داریم :)
گرگ ها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مُرد،
تفنگ پدری هست هنوز
گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گَهواره چوبی
پسری هست هنوز ...
#زهرا_رهنورد
+ انقد خوب بود که بیت دومشو گذاشتم بیو اینستام :)
+نوشتنی هست ، می آیم ، می نویسم ، رها می شوم :)
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد :)
#سعدی
{مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن} :)
میان : کمر
از معدود اتفاق های خوب امروز من دیدن ستاره بود.
من شده اَم مثلا، مثل آرایشگری که هیچ کسی
نیست که حتی موهایش را ببافد :)
ای کاش می شد این سایت های روزشمار غیبت
یک روز همه شان بروند به جهنم و دیگر جلوی جشم من هی عدد و رقم عوض نکنند لعنتی ها.
چقدر خوشبختم من
که تو را دارم. چقدر. چقدر. چقدر زیاد.
پدری که ۱۱۴۲ سال است که نیست !
و مطمئنا نوشتن این موضوع هیچ وقت نمی تواند شدت این خوشبختی را نشان دهد. هر چند ده تا "چقدر زیاد" ردیف کنی جلوی جمله هایت.
اگر ما قول بدهیم که آن ده نفری که حدود های تیر و مرداد
اسمشان به عنوان نخبه در می آید و همه به عنوان ۱۰ نفر اول کنکور می شناسندشان
(اگر ما قول بدهیم) چادری باشند که اسم بچه مذهبی ها در نرود به عنوان یک سری بچه لوس و عقب مانده بلا نسبت،
خودش می شود یک هدف بزرگ برای درس خواندن.
یادتان هست؟
آن روزی که من تنها مانده بودم در خانه، بعد همان اتفاقات افتاد
و من واقعا نمی دانستم به چه کسی باید پناه ببرم !
و اولین شخصی که آمد در ذهنم، شما بودید.
بلند بلند گریه می کردم که چه می شد مثلا الان پیش من بودید و می گفتید دخترم ناراحت نباش. برایت دعا می کنم !
ولی شما نیامدید. و من همان طور که نشسته بودم حضورتان را حس کردم، دستانتان را حس کردم ،ولی ندیدمتان.
ولی آرام شدم.
من شرمنده ی تان هستم ، ماه تابان شب های مَن.
روز میلاد امیرالمومنینمان ، روز میلاد پدرتان، مبارک باشد برایتان حضرت عشق.
دعا کنید برایم.
خوش به حال آنها که تو را هر لحظه دارند در زندگیشان واقعا.
من چه.
حسرت نه ولی غبطه خوردم.
من اینجا بجای اینکه بشینم جامعه شناسیم را بخوانم,
نشسته ام برایت کادو می کنم هدیه ات را :)
کمی فرق داریم با هم خب.ولی دلیل نمی شود که دوستت نداشته باشم :)
(مدلشه زده بیرون از بطری.)
بزرگترش کیفیت داره :)
چقدر حال و هوای این روزهای برادر فرق کرده است واقعا.
مثلا یک پسر عصبی را تصور کنید که هر چیزی می شود سریع می پرد به بقیه و داد می زند. آن هم بلند.خیلی بلند. به طوری که مجبور شوم به مادر بگویم که داداش را ببرید پیش روان شناسی چیزی خب.
وقتی خواهرش یک هفته برود مسافرت، خودش را می کشد بگوید که دلم برایت تنگ شده بود مثلا .
یک پسر خسیس که خرید خانه را هم که می رود انجام بدهد، حتی از آن ریزه میزه هایش، از پول خودش خرج نمی کند.
+ یادم هست یکبار قبلا ها میخواستم کیک درست کنم و من و برادر خانه تنها بودیم. شیر تمام شده بود. گفتم که برادر جان برو برای من این یک قلم شیر را بخر بیاور من کیکم را درست کنم. گفت پولش را بده بروم بخرم. من هم لج کردم گفتم این همه خودت پول داری برو "پنج" تومن بردار یک شیر بخر خب! بعد هم دعوا شد و داد و بیداد. آخر هم نه شیر خرید نه من کیکم را پختم. شد از این دعواهای بچگانه.
حالا تصور کنید همین پسر، می آید بین من و مادر واسطه می شود که مامان من طاقت ناراحتی خواهرو ندارم، به خاطر من ببخشش. و من همان طور دهنم از تعجب باز ماند که چه شد الان دقیقا ؟ این حرف را برادر زد ؟؟
بعد ازآن عجیب تر می رود برای روز پدر، ۲۸۰ هزاااار تومان خرج می کند و یک ساعت می خرد ! بعد وقتی می خواهد چیزی بخرد، دو تا می گیرد که من هم بخورم !! مثل الان که دارم چوب شوری که برایم آورده است را می خورم.
چرا واقعا ؟ چه شده ؟ الحمدلله :)
یکی از مهم ترین معضلاتی که از سال پیش دارم ، خواستگار آشنای خواهر جان است.
یادم هست در راه باشگاه یکهو گفت که میخواهم یک چیزی بگویم و این حرف ها. من هم بدون هیچ واکتنش خاصی گفتم که بگوید این حرف مرموزش را. بعد هم درآمد که بله. پسر دایی محترم ۲۶ ساله شان خواستگاری کرده از خواهرِ جانِ دلِ ما.نمی خواهم بگویم غلط کرده و این ها ولی ته دلم چیزی شبیه این را می گوید. البته که من به اندازه خواستگار های قبلی ناراحت نشدم و این ها. ولی خب آن موقع اسفند بود و الان فروردین.
هی هم می پرسید که **** ( اسمم) من چیکار کنم. پدر خواهر جان ما گویا موافقت کرده. من هم آنوقت ها به اندازه ی الان مخالف نبودم و گفتم باز هم خیلی بد نیست. درست است ۹ سال اختلاف سنی دارند و درست است خواهر ما ۱۷ سالش بیشتر نیست و این حرف ها، ولی باز هم قابل قبول است خب. پسر داییش را دیده بودم خب آن موقع برایم مقبول بود.
بعد حدود دو هفته پیش داشت برایم تعریف می کرد که پسر دایی مذکور آمده خانه اشان و با افراد خانواده خواهر جان پاسور بازی کرده گویا، به خواهر جان ما هم اصرار داشتند که یادش بدهند. و من قطعا از آن موقع می خواهم هی به خواهر جان بگویم که عزیزِ دل!
خواهش می کنم نه خودت را بدبخت کن نه من را عذاب بده. نه که مثلا دلم نخواهد متاهل بشود و این ها ( که دلم نمی خواهد راستش ) به خاطر خودش گفتم. اصلا زود است این حرف هاو قطعا برای یک دانش آموز اِنسانی هم زود است !! خیلی زود. آدمِ کنکوری که بخواهد فکرش را بگذارد روی مدل لباس عروسش واقعا واویلا می شود. خلاصه که خواهر ِ جان ِ دل ِ من! نکن این کار ها را و بگذار فعلا ۱۷ سالگیمان را بگذرانیم که فعلا زود است برای این حرف ها.
*خواهر جان، خواهر تنی نیست.
من و فاطمه سادات فرق های زیادی داریم
ولی فکر می کنم اصلی ترین فرقی که باهم داریم
،
این است که من به همان راحتی که یک مسئله مثلثات سخت را حل می کنم،
او به همان راحتی شعر می گوید. سر کلاس نویسندگی ۲۰ می گیرد. ( بیست گرفتن سر کلاس نویسندگی مثلا می شود یک کار غیر ممکن)
حتی شعر هایش هم در نشریه هی چاپ می شود ، هی چاپ می شود :)
حل کردن مسئله های مثلثات و امثالهم همانقدر برایم لذت بخش است که شعر برای فاطمه سادات خسته ی باهوش مان :) و چقدر هم که من دوستش دارم :) 3>
ف.پ عزیز
من ، در عین حال که افرادی که
شغلشان و کارشان با تو یکسان است را دوست ندارم،
خیلی عجیب تو را دوست دارم. زیاد.
می شود من هم مثل آن مرد ستاره صدایت کنم ؟
قشنگ از جواب دادن هایش در تلگرام می توانم بفهمم که کمی دلخور است :)
ولی خب دوست چند ساله ی من :) کمی دلخوری هم لازم است دیگر. لازم است تا چهارشنبه بشود، بعد من از کلاس یکراست بروم برایت کیک و جینگیل پینگیل :) بخرم و بیاورم و خانه تان را سه نفری تزئین کنیم و منتظر بشویم ساعت هفت و نیم بشود، بعد تو تعطیل شوی و بیایی خانه. آنوقت همه ی دلخوری ها از اینکه به فکر تولدت نیستیم تمام می شود :) مگر نه ؟
+ تولدت وسط هفته است خب. مجبوریم یک چند روزی بندازیمش عقب تر.
سعدی!
چو جورش می بری,
نزدیک او دیگر مشو !
ای بی بصر من می روم؟
او می کشد قلاب را !
چقدر نوشتن از بعضی چیزها ، از بعضی رزومرگی ها سخت است. حتی دلم نمی خواهد که بنویسم مثلا دیشب در خانواده چه شد و چه گفتند و کجا رفتم. حتی دلم نمی خواهد بگویم که صبح با همان حالت دیشب بیدار شدم بدون اینکه هیچ کاری کرده باشم. هرچند امتحان داشتیم ولی تنها درسی که میتوانستم بدون امتحان "بخوانمش"، همان درس مذکور بود و بدون استرس سپری شد. ولی اینکه بدون استرس سپری شد دلیل نمی شود که مثلا بدون فکر و خیال و ناراحتی و بعضا بغض بگذرد.
ولی هنوز هم نمی فهمم و میدانم که مثلا یک دانش آموز دبیرستانی سنش اقتضا می کند که بعضی چیز ها را نفهمد :) و من با جسارت این حرف را می زنم :)
دلیل هیچ کدام از کار های پدر را نمیدانم . و مامان را.
شاید هم دیشب باز همان مشکل همیشگی بینشان پیش آمده بود و سر من خالی کردند شاید هم نه. نمیدانم. آدم ِ خوابیده نه می شنود و نه می فهمد :)
بدون شام خوابیدم. وقتی مامان با عصبانیت بیدارم کرد و گفت که برادر برایت غذا درست کرده و تو آنوقت انقدر راحت میزنی توی ذوقش که نمی خورم و اشتها ندارم و این حرف ها، ناراحت شدم ولی در اوج ناراحتی باز هم خوابم برد. ولی خب امروز غذا را برایم گذاشته بود که ببرم. الان تشکرکردم و با اینکه اصلا غذا را دوست نداشتم ( نصفش هم مانده) با جرئت اعتراف کردم که خیلی خوشمزه بود و این ها.
+ امروز من بازهم تو را دیدم. و وقتی خواستم در یک کلمه توصیفت کنم ، کلمه ای جز ستاره پیدا نکردم. تو مثل یک ستاره ای برای من :) آن مرد بیخود نبود که ستاره صدایت می کرد و هر چقدر که تو می گفتی اسم من ستاره نیست ! من ***** اَم ! ولی او باز هم حرف خودش را می زد :) حق هم داشت خب :)
+ ای کاش لبخند روی لب های مامان همیشگی باشد. من درک می کنم با وجود مشکلاتی که هست و کارش البته ، نتواند خیلی توجهش را به بچه هایش بدهد و این ها و از یک طرف برادر اذیتش می کند از طرف دیگر من، نمیدانم چرا ولی خب می روم روی اعصابش و این ها. ولی ای کاش باز هم بخندد.
* اگر معلم نویسندگی آن کلمه قرمز را می دید، قطعا خطش می زد و می گفت : شما آخر من را با این شین های ته فعل می کشید :)
یکی از بهترین ترکیب ها می تواند
ترکیب بستنی های موزی, توت فرنگی, وانیلی و مقدار کمی کاکائویی
به همراه ژله ی شاتوت و انار باشد.
- بدون بستنی انبه :× فاقد از هر گونه خوراکی مربوط به انبه.
چرا بعضی ها متوجه نیستند که ارزش آدم ها به سنشان نیست !
یک مرد پنجاه ساله همانقدر لیاقت سلام دادن دارد
که یک زن سی ساله
که یک پسر هجده ساله
که یک دختر شانزده ساله
که یک پسر بچه شش ساله از تهران !
بنده امروز مدرسه بودم :|
کانون سه ساعت کلاس داشتیم. چون دو جلسه پشت سرهم بود کلاسمون, پ.ط گفت که بستنی میخره میاره برامون. با یه ذوق خاصیم گف دابل چاکلت میارم. همون قدر که خودش ذوق کرد, من خورد تو ذوقم.من از دابل چاکلت بدم میاد واقعا.
+ من همون حسی رو از بعد از دیشب دارم, که اون شب تو میشداغ داشتم.
+ ناگفته نماند منم براشون چاقاله بادوم بردم , خودم دوس نداذم ولی مثه اینکه پ.ط و بچه ها دوس دارن.
+ رفیق جان امروزو پیچونده بود.
هماهنگ کنین که چهارشنبه برین خونشون ، بعد که ساعت هفت و نیم خسته کوفته از کلاس بر میگرده ، سوپرایز شه واسه تولدش :)
قائدتا تا ۹ هم بیشتر نمیشه بمونیم دیگه :\
+ خوب هم شد. با اختلاف اعتقادی کمی که باهم داریم، فضا یه جوری میشه که دوتامون دوستش داریم :)
امشب ، شب آرزو ها نیست . چرا که آرزو صرفا آرزو باقی می ماند و محقق نمی شود :)
امشب ، شب حرف زدن است :) فقط حرف زدن با تو :)
حالا آن وسط دو تا خواسته و حاجت از زیر دستمان در می رود ، تو هم زیرچشمی قبول می کنی.
یا مثلا می گذاری برای بعدا. با خودت می گویی الان این یکی را هم که زیر چشمی رد کنم ، می رود دیگر پیدایش هم نمی شود. ولی خب طاقت دلتنگی نداری. هیچ وقت هم نداشته ای. آن خواسته را می گذاری روی طاقچه، و بازهم منتظر می مانی که من برایت حرف بزنم :)
و من باز هم میگویم.
+ من امشب ، قاب عکس خالی ات را گرفتم در دستانم ، و نبودنت را گله کردم. من امشب تو را از "مقلب القلوب" خواستم. تو امشب زیباترین خواسته من بودی.
+ عزیز دل فاطمه؛
مرا ببخش که هی میگویم "تو". نوشته ها گاهی اینطور طلب می کنند دیگر :)
+ چقدر خوب است تنها بودن ، به جای رفتن به مجلسی و کِز کردن در یک کنج و گوش کردن به حرف های سخنرانش و شاید هم خوابیدن آن وسط ها. از هر طرفی حساب کنی تنها بودن و برای خود بودن خیلی بهتر از این پروژه ی مجلس رفتن است برای من.
پست گذاشتن با گوشی رو دوست ندارم ولی خب الان ی مهمونی خونه س نمیشه جز گوشی پست گذاشت.
امروز سر کلاس جامعه شناسی ِز.ح , بحث رفت سر یِ سری گناها و کارایی که صرفا نباید انجام بشن. ز.ح داشت می گفت که این آدمی که این کارو می کنه چجوری انتظار داره خدا ببخشدش؟چجوری انتظار داره کمکش کنه و دلشو پاک کنه ؟. می گفت یکی از این کارایی که کرده کافیه تا زندگیش نابود بشه .. راست هم می گفت خب.( کار مذکور , ذکر نمی شود)
قسمت دردناکش این بود که شرح حال چند سال پیش من بود و من سر کلاس بدون اینکه رفیق جان بفهمه پاهامو تو کفشم فشار می دادم و قلبم تند می زد.
تو اون شرایط بد, من یاد شما افتادمو آروم گرفتم. شمایی که منو تو اوج گناه کمک کردین و گرفتین تو آغوشتون. من هر روز این بارون رحمت خدارو که به یمن وجود شماست می بینم و از درختا تشکر می کنم که شکوفه دادن.از برگا تشکر می کنم که منو از اون فصل سرد آوردن بیرون. تشکر می کنم که انقد سبزن. من هر روز چند بار براتون "دوست دارم" می فرستم.من دلتنگم.
سه شنبه ها روز پست گذاشتن این متن است :
من ماندم و
اقتصاد و
جامعه و
ارائه جامعه و
کانون.
+ باز هم همان حکایت همیشگی منتهی این دفعه بعد از کانون باید نوشته شود : نقد فیلم یک تکه نان.
+ کلیک
این خوابیدن با صدای باران
این فکر کردن به تو با صدای باران
این سکوت با صدای بارن
چقدر خوب است واقعا :)
+ لطفا مخاطب من با عشق های مزخرف امروزه اشتباه گرفته نشود. ×
ماجرا ازآن فیلم کذایی پیج کلیک شروع شد.
من هم که یک دوستدار کیک پختن و این ها، گفتم اِلا بِلا من باید پنکیک درست کنم. بعد از فرستادن برادر به مغازه که برو فلان شکلاتو بخر بیار ، مایعش را درست کرده و ما ماندیم و یک تابه صاف خالی .
بعد خاله آمد و مرا کنار زد و گفت بذار ببینم چی می کنم.
بعد هم که سه مورد اول خیلی داغان شد بنده خود افسار کار ها را به دست گرفته و شخصا دخالت کردم. و خاله صرفا مسئول خرید توت فرنگی ها شد. و از آتجا که لِم کار دستمان افتاد ، یک ده دوازده تایی درست کردیم و روی هر کدام از همان فلان شکلات نامبرده ریختیم و موز و توت فرنگی رویش و آماده سرو.
خاله جان هم آن گوشی مارک اجنبی اش را درآورد و گفت بذارم اینستا . همین که یک عکس مزخرف بدون افکت گرفتیم گوشی ذکر شده خاموش شد :) و برادر هم که با بنده سر لج افتاده بود،حتی یک قاشق لب نزد و مادر یک تکه کوچک خورد و اعلام کرد که دیگر نمی تواند :) پدر هم بشقاب را تا آخر شب با گفتن " بعدا میخورم" نگه داشت و آخر سر هم با نگاهی گفت که شام خورده و میل ندارد :)
و بنده در کمال تعجب فهمیدم که خانواده ما، خانواده پنکیک خور با طعم فلان شکلات همراه با توت فرنگی و موز نیستند. و ما همه ی آن حجم عظیم به همراه آن سه تجربه ی داغان اولی را ریختیم درون ظرفمان تا ببریم مدرسه برای رفیق جان. البته اگر او مثل خانواده مان نباشد :)
مچکرم بابت آمدنت بهار عزیز.
و مچکرم بابت شکوفه دادن ها و این باران آمدن های پر برکت :)
مچکرم بابت رفتن زمستان و پاییز که دیگر آخر هایش بدون وجود انار و برف
و با وجود ان همه آلودگی غیر قابل تحمل شده بود.
مچکرم بابت آرامشت بهار عزیز :) مچکرم از آسمانی که ساعت ۵ تاریک نمی شود.
همینطور از میوه های سبزت نهایت تشکر را دارم :)
+ اردیبهشت ِ بی نهایت مهربان من.
دوستت دارم بهانه ی زندگی.
خیلی دوستت دارم.
+آقا ما مخلص شماییم. کنیز شماییم :)
#یا صاحب الزمان
امروز باران می آمد. تند تند. من یاد تو افتادم.
سلام باران دلم :)
- از قلمچی متنفرم. ×خطر بیشتر شدن تنفر× #اجباری
- از نگران شدن های بجا همراه رفتار نابجا ، درک نشدن ها متنفرم.
- از رفتار مغرورانه و بی حوصله ی پدر با یک پسر ۱۷ ساله متنفرم.
- از کمبود اعتماد به نفس یک پسر ۱۷ ساله به خاطر مشکلات خانوادگی متنفرم.
- از عوض شدن های بیجا متنفرم.
- از کمبود اعتماد به نفس ها متنفرم.
- از ادعا متنفرم.
- از ادعا متنفرم.
- از ادعا متنفرم.
امشب این دخترک کمی متنفر است.
دخترک در ادامه نوشت : پسر هفده ساله برای مصداق ذکر شد.
نداری مریضی به بد حالی من
ندیدم
دمی چون مسیحایی تو.
#مریض_روحی #خودتان_که_بهتر_میدانید #سلام_باران_دلهایمان