روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

ایده ی بدی هم نبود :p

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ق.ظ

امروز رفته بودیم خونه مادرجون برای افطار. بعد سر سفره، در حالی که در حال کلنجار رفتن با چادرم بودم (قاعدتا نه به خاطر پدرجون, به خاطر پسرداییا ) ، پدرجون که کنارم نشسته بود بهم با حرص گفت : برو اصن یه دونه از این قفلا ( که میزنن در ِ انباریا ) بردار، بزن به چادرت راحت شی انقد کلنجار نری ! بعدم گفت : راحت باش بابا. انقد به خودت سخت نگیر :)

  • بلوط

پنجاه که سهله، بیستم راضیم حتی.

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ق.ظ

اینایی که وقتی مهران مدیری ازشون می پرسه :

شما حاضرین که بهتون دو میلیارد بدن ولی یه مجسمه فاخرو خراب کنین ؟

جواب میدن :

نه اصلا !

فازشون چیه خب. به من ۵۰ ملیونم بدن شکستن که سهله، خودم پودرش می کنم. والا.


+ یه پست رمزدار گذاشتم اجباراً. این پستو گذاشتم که رمزدارَ رو بشوره ببره :) چون بدم میاد از پست رمزدار.

  • بلوط

محرمانه طور چهارم

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

بازهم امسال خدا گذاشت کنار هم باشیم :) الحمدلله.

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ
وقتی کسی ازتون میپرسه : "چی میخوای برا تولدت بخرم؟ "

یه لیست پر و پیمون بنویسید بذارید کف دستش تا حالش جا بیاد . نگید " ای بابا این حرفا چیه."

درست مثه خواهر ِ جان ِ دل ِ من.


+ امیدوارم هیچ وقت این اتفاق پیش نیابد برابت عزیز ِ دل. چون آنوقت این مزخرف ترین و گند ترین و مسخره ترین اتفاقی می شود که در طول زندگیم اتفاق افتاده.
  • بلوط

بالاخره.

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۷ ب.ظ
سوت پایان و تمااام !

  • بلوط

دو راهی :|

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ب.ظ
از اونجایی که شکستن نماز شرایط داره، و یکی از شرایطشم " ضرر جانی یا مالی" یه،
بنده میخوام بپرسم که آیا وقتی یه سوسک از زیر تخت خیلی ظریف میاد بیرون و آسه آسه داره میاد  سمتت، ضرر جانی و مالی {چه بسا روحی} حساب هست یا خیر ؟

+ پیش اومد که میگم. چهار رکعتی بود و من هنوز رکعت اول بودم که میگم.
  • بلوط

من پرخواب

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ق.ظ

من قطعا یه چیزیم شده ! 

من پر خواب، حالا چشمامُ رو هم نمی زارم !

  • بلوط

هیچ.

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۳ ب.ظ
میشود دعا کنید که این بانو انقدر اراده اش سست نباشد ؟
انقدر بیدی نباشد که با یک باد بلرزد ؟ یک کم حداقل محکم تر باشد ؟ میشود ؟
  • بلوط

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی :)

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ
بعضیا فارغ از جنسیتشون1، فارغ از اینکه اهل کجان و چند سالشونه، فارغ از فقیر یا ثروتمند بودنشون، واقعا آدم باید باهاشون دوست بشه.2

1.نمیشه به همین سادگی گفت که فارغ از جنسیت. خب خیلی فرق میکنه . خیلی محدود میشه.
2. مثلا رفیق جان ِ ما :) مثلا خواهر جان مان :) شخصا حتی تو وبلاگ نویسا دو نفرو میشناسم با همین خصلتو اینا. ینی کمم نیستن. :)

خیلی وقت بودم میخواستم یه همچین چیزی بنویسم، منتهی الان شد بهانه.
عنوان هم کاملا مربوطه.
  • بلوط

اونا هم از آبنبات شروع کردن !

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۱ ب.ظ

این آدمای باکلاسو دیدین؟ صبح که پا میشن قهوه تلخشونو می خورن، بعد از ظهرا اَم که می خوان خستگی در کنن، یه لیوان کاپوچینو یا نسکافه می خورن. یه بارم ما خواستیم ادای اونارو درآریم، منتها از بخت بد، از بچگی هر وقت حتی بوی قهوه یا نسکافه و چیز هایی از این قبیل بهمون می خورد، حالمون بد می شد. و در کل از قهوه جات، چه خودش چه بستنیش چه شکلاتش متنفریم.

منتهی از این آبنباتا هستن، سیاها کوچولوا ، داریم عادت می کنیم از اونا بخوریم . حالا ببینیم چی میشه. 


اهان. یه چیزی. اونم اینکه اومدیم چایی و جایگزین قهوه کنیم ولی دیدیم از بچگی چایی هم نمیتونیم بخوریم. نگو اصلا قسمت نیست !


  • بلوط

آرزو ،دعا یا هر چیزی مثل این.

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ

ای کاش محکم بودم. ای کاش حداقل یکم قوی تر بودم.

آدم کلافه میشه. از خودش عصبی میشه.

  • بلوط

فقط والیبال نیست که ، ایرااااانه :)))

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ

خدا شاهده جونم به لبم اومد.

تا باشه از این اشک شوقا. تا باشه از این افتخارا. الحمدلله :)


میدونم شنیدین خیلی. ولی اصن انقد حس خوبی داره !


  • بلوط

ایهان و :|

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ

یعنی رو اعصاب تر از اینکه یه ست و باختیم،

این دخترای ژاپنین با اون جینگیلای طلاییشون :| اَه اَه :\

هی "ای هان ای هان"1 :\


ایهان : به ژاپنی میشه "ژاپن" . از صدقه سر گوگل ترنسلیت :)

  • بلوط

154

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ
حذف شد :) فقط جهت تکمیل شماره پست گذاشتم بمونه
  • بلوط

حالا بچرررخ :)))

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ق.ظ

شما یک دوربین بگیرید دستتان و بچرخید.

حالا همینطور که می چرخید، یک شات بگیرید.


حالا شما یک عکس ناواضح دارید که پر از خطوط درهم بر هم است.

حالا شما یک عکس هنری گرفته اید :)

با گذاشتن آن در اینستاگرامتان، حالا شما می توانید در بیویتان کلمه ی "فتوگرفر" را هم اضافه کنید.

لوکیشن هم یادتان نرود. "دروس" "نیاوران" "فرمانیه" 

خوش باشید.


#اندرحکایت.اینروزهای.اینستاگرام

  • بلوط

اندر احوالات اخاذی های این چند روز :)

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ب.ظ

از آنجایی که اُستانی شدن امتحان جغرافی برای تجربی ها و ریاضی ها، دردسر بزرگی شده بود،

آنها دست به ابتکار بزرگی زدند :)

سوال ها را در تلگرام پخش کردند :) یعنی با اینکه امتحان ۱۰ شروع می شد ساعت هشت و خورده ای سوالات لو رفته بود :|  اینجا

البته جغرافی ما انسانی ها بحثش جداست.

و از آنجایی که این راهکار خیلی به مذاقشان خوش آمده بود و این ها، تصمیم گرفتند برای آمادگی دفاعی هم همین کار را تکرار کنند با این تفاوت که این دفعه هر سه رشته به سوالات نیازمند بودند !

و از دیشب من دارم پی ام دریافت می کنم که فلان کانال فردا راس فلان ساعت سوالات دفاعی را می گذارد منتها پنجاه تومن می گیرد :) منتها باید ممبر هایش را برسانیم به ۷۰۰ تا 1 ! منتها باید فلان مقدار شارژ را برای ادمین بفرستید ! و از این طریق کلی هم اخاذی کردند از دانش آموز های بیچاره. و دیشب توی تلگرام غوغا بود یعنی !

البته من خودم انقدر پاستوریزه هستم که پخش هم می شد نگاه نمی کردم و این ها. و امروز صبح ساعت ۶ مدرسه بودم که درسم بخوانم تا ساعت ۱۰ ! :) ولی ساعت ۱۰ از اداره به مدرسه گفتند که سوالات آمادگی لو رفته، برای همین سوالات جدید طرح می شود و امتحان با نیم ساعت تاخیر برگذار می شود ! من فکر می کردم که چقدر خورده توی ذوق آن هایی که روی این سوالات حساب کرده بودند.


وقتی از امتحان برگشتم و تلگرامم را چک کردم، حدود صدو و خورده ای پیام آمده بود. که اول سوالات اولیه پخش شده بود و همه اظهار می کردند که مطمئن نیستیم  ولی احتمالا همین هاست ! و بعد که همه کلی شادی کرده بودند، وویس های جدید هِی فوروارد شد و فوروارد شد و فوروارد شد که بدبخت شدیم و اداره اینجوری گفته که میخواد سوالا رو عوض کنه. بعد هم همه با نگرانی رفتند سر جلسه ولی باز هم همان سوالات برای بار دوم لو رفت !!

و آنهایی که امتحانشان دیرتر برگذار شد، برگه را دیدند.


+ ما آمادگی ِ دفاعیمان را یاد گرفتیم طور دیگری بخوانیم ! یعنی یادمان دادند که جور دیگری بخوانیمش ! داستان ها داشتیم ما با این آمادگی دفاعی. و چقدر هم که داستان هایش برایم فراموش نشدنی بودند :) ولی اگر کسی بگوید آمادگی مزخرف ترین درس دوران تحصیلش بوده و هست، درک می کنم. کتاب به طور مزخرفی نوشته شده.


+ اگر کسی تا اینجا حوصله کرد و خواند، متچکرم شخصا :p


+ سوالات که برای دومین بار در لحظات آخر پخش شد . با این شرایط ! کلیک


+ قالب را دوس می دارم : هر چند ساده باشد :)


1. کانال مذکور، به ۹۰۰ تا رسید و بعد پست هایش را پاک کرد.

  • بلوط

چه بگویم :)

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۱ ق.ظ

چه بگویم


سحرت خیر؟


وقتى تو خودت صبح جهانی :)


#ناشناس


+ این یک پست انتشار در آینده است :)

+ متچکرم از اونایی که با این که کامنتا بستس، ولی از قسمت "چه کسی می نویسد" کامنت میذارن و اینا . سپاس :)
  • بلوط

اینم بگم که ۱۱ تا درسم هنوز مونده :|

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ق.ظ

یه تشکر ویژه هم داشته باشیم از امتحان عربی

که باعث شد من هرچی کار عقب افتاده دارم، یادم بیفته و بی خوابیم برطرف بشه. دم شما گرم.

  • بلوط

اندر احوالات یک روز مریضی :|

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ
#شخصی نوشت
هیچ الزامی برای خوندنش وجود نداره.

امروز صبح که بلند شدم از درد گلوم فهمیدم چرک کرده.از دردش هم که نه, خودم به عینه دیدم.
بعد واقعا می خواستم همون صبح برم پینی سیلینمو بزنما, منتها مادر گفت که امتحان داری و این ها, بعد از ظهر می ریم.
اولا حالم خوب بود ولی هر چقدر که گذشت بدتر شد. حالا اَد همین امروز باید می موندم مدرسه و می رفتیم پژوهش سرا. و داورای پژوهش سرا هم ساعت یک میومدن. از نه و نیم تا یک دیگه تلف شدم. هیچی هم نمی تونستم بخورم.کلشو اتاق بهداشت بودم.دیگه اون آخر ها که نمی تونستم راه برم. هی گفتم من می رم نمی تونم بمونم, منتهی می گفت تو که تا الان موندی حیفه نری.
خلاصه ساعت دو پژوهش سرا بودیم ولی من واقعا نمی تونستم راه برم. حالم واقعا بد بود. دبیرمون به داورا گفت که این خیلی حالش بده و این ها, زودتر بره تو. و با وجود اینکه انرژی صحبت کردن نداشتم حتی, دفاعیه یک ربع طول کشید. همین که تموم شد با سختی گفتم آژانس بگیرن برام و رفتم بیرون وایسادم. ولی دیدم اثن نمی تونم وایسم.واقعا نمی تونستم چشمام گیجی ویجی θ_θ می رفت. و نشستم. 
ولی خیلی بد بود. چون سر تقاطع بود و خیلی بد بود که یه دختر نشسته باشه اون وسط. حتی وقتی چشمام سیاهی رفت و نشستم, فقط گفتم اگه از حال رفتم شماره مامانمو ک دارن, زنگ می زنن!
خلاصه که امروز اگر از تقاطع صدر رد می شدید و یک دختر دیدید که نشسته روی زمین با حال زار, من بودم.
ولی خدارو شکر آژانس بالاخره رسید و من فقط خودمو انداختم تو ماشین.
تا بعد از ظهر که مادر بیاد فقط خوابیده بودم و ضعف کرده بودم
دکتر یه سرم و دو تا پینی سیلین و قرص و اینا داد. الان که اینارو می نویسم خیلی بهترم الحمدلله :)

+ هیچ کسی مریض نشود انشاءالله :)


  • بلوط

این دلیل داشتن ها !

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ب.ظ
من هر وقت که اعصابم خرد می شود1 ، می گویم : اصلا ولش کن !
این کار ها به من نیامده، تو بمان و همان هایی که از ما بهترند !
یعد یکهو یادم می آید که خداوند هیچ کاری را بی دلیل نمی کند !
هیچ کسی بی دلیل کس دیگری را نمی شناسد !
هیچ کسی بی دلیل کنار کس دیگری قرار نمی گیرد!2

بعد آرام می شوم و دیگر عصبی نیستم.
آن وقت باز هم شروع می کنم ... شاید از نو.

+ واقعا اتفاقی نیست. من باور دارم. حتی وقتی نوشته هایتان را می خوانم باور دارم که این خواندن بی دلیل نیست!

+ اتفاقات زندگی یک دختر دبیرستانی به اندازه ی زندگی یک دختر دبیرستانی بزرگ است !
لطفا شلوغش نکنید ! بعضی ها جوری رفتار می کنند که انگار بار یک زندگی را به دوش می کشند !

1. هر اعصاب خردی ای نه ! وقتی از شخص خاصی و برای کار خاصی اعصابم خرد می شود.
2. بازهم پیچیده نوشتم. نمی توانم دقیقا منظورم را برسانم. 
  • بلوط

این مثنوی!

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته‌ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته‌ام
گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می‌نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی‌دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی‌دهد
وقتی نقاب، محور یک رنگ بودن است
معیار مهرورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل‌خوشی و عشق‌بازی است؟
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است؟
این عشق نیست، فاجعه ی قرن آهن است
« من » بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده‌ام
فهمیده‌ام که خوبِ تو را بد شنیده‌ام
حق با تو بود، از غم غربت شکسته‌ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته‌ام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده‌اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده‌اند
تا این برادران ریاکار زنده‌اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده‌اند
یعقوب درد می‌کشد و کور می‌شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می‌شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می‌زنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی‌شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی‌شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست
ما می‌رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می‌رویم، هر که بماند مخیر است
ما می‌رویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی‌کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
ما می‌رویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی‌شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده‌ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می‌رویم ماندن با درد فاجعه ست
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه ست
دیریست رفته‌اند امیران غافله
ما مانده‌ایم، غافله پیران غافله
اینجا که گرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می‌رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم!

  • بلوط

پیراهن ِ چاک چاک خونین تو کو ؟

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ

ای دَعوی عشق کرده،

آیین تو کو ؟

قطع نظر از عقل ! دل و دین تو کو ؟
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت !
پیراهن ِ چاک چاک خونین تو کو ؟
  • بلوط

امروز نباید از آن روزهای عادی باشد !

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

امروز برای خیلی از ماها یک روز عادی بود ! برای من حتی روزی بود که امتحان آمار داشتم. خیلی معمولی! 

از آن معمولی تر تا ساعت پنج مدرسه مانده بودیم و جامعه شناسی می خواندیم.

ولی امروز برای خیلی ها یک روز معمولی نیست! 

از آن روزهایی ست که مثلا انگار فرزندشان متولد شده بعد از چندین سال !

یا مثلا از مرگ حتمی نجات پیدا کرده اند !

یا مثلا کشورشان, غرورشان, ناموسشان را حفظ کرده اند !

خرمشهرشان آزاد شده ...

خرمشهری که صدام گور به گور شده :) گفت که اگر ایرانی ها آزادش کنند, کلید بغداد را می دهد دستشان! 

سه خردادِ مبارکتان, مبارک تر !

+ حتی امروز برای ستاره ها می تواند روز تولدشان باشد. تولدت مبارک.

  • بلوط

یک جاهایی پسر بودن هم خوب است!

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ب.ظ

من دوجا همیشه حسرت میخورم که چرا پسر نیستم.فقط هم این دو جا

یکی وقتی که تو جشن بزرگ محله, پسرا جمع میشن و دارن کمک می کنن.

پدر میره,برادر میره ولی من می مونم خونه.حسرت اینو دارم که یه بار منم کمک کنم تو جمع کردن صندلیا, چیدنشون, هماهنگیا, سیستم صوتی,حتی تمیز کردن.

یکی هم وقتی که تو محرم دسته ها را میفتن. مردا زنجیر می زنن, سینه می زنن, من همیشه حسرت خوردم که چرا نمی تونم زنجیر بزنم و با دسته برم.


خیلی نعمت بزرگیه. خوش بحالشون.

  • بلوط

یک منبر، یک کیک، یک شمع :)

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ

یک جمع ِ کثیر،

یک منبر،

یک نماز،

یک کیک که رویش یک شمع "یک" گذاشته باشیم،

اولین سال ظهورش را جشن بگیریم باهم ...


+ می ترسم هی بگویم بیایید ، و وقتی آمدید خودم خدای ناکرده زیانم لال،پشت کنم به شما، بشوم مثل مردم کوفه، مثل اصحاب سقیفه (لعنت پروردگار بر آن شورای کثیف) ...

+ این جشن ها که برای ما "آقا" نمی شود ...

+ بهترین روز ِ دنیا :))

+ تو بیایی همه ساعت ها، ثانیه ها،

از همین روز، همین دم عیدند !


#قیصر امین پور


+ عیدت همگی خیلی مبارک :)) خیلی ها، خیلی ! :))


+ادامه را اگر حوصله داشتید، بخوانید :)


  • بلوط

از معضلاتِ داشتن امتحان تاریخ ادبیات :)

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۲ ب.ظ

همیشه وقت امتحانات باید کلی کار باشد که انجام بدهی!

مثلا با اینکه دوست نداری، فوتبال بازی کنی

مثلا یک صفحه سودوکو بیاید دستت 

مثلا چندین تا جشنِ نیمه شعبان دعوت شوی

مثلا بلیط تئاتر برسد به دستت ( و اصلا بلیط تئاتر به دستت نمی رسد ها, این دفعه می شود استثنا !)


+ مثلا شاید تاریخ ادبیات داشته باشی.

+ دانش آموز جماعت همین است نه؟


  • بلوط

یک عدد آشپز که می گویند شست و شوی مغزی شده

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ق.ظ

دیروز بعد از ظهر نهار نداشتیم، من هم تنها بودم. مادر هم گفته بود خودت یک چیزی بپز، همان را هم خودت بخور :|

بعد از رفتن به مغازه و خریدن پنیر پیتزا و قارچ و خامه و از این فتوچینی ها، رفتیم که برویم برای درست کردن این

انصافا هم خوب شد. یعنی خداوکیلی خوب شد هاا. من ماکارونی انواعش را درست کرده ام ولی هیچ وقت دوستشان نداشته ام :| یعنی از آنهایی بود که پدر و مادر می گفتند : "خوبه ها ولی الان میل ندارم" :))
ولی واقعا این یکی را دوس داشتم . زیاد هم درست کردم نصفش ماند. شب که برادر خواست شام بخورد، هم این ماکارونی ِ مذکور بود، هم غذای مادر. حالا برادر کلی از غذای دست پخت من خورد و یک کلمه هم حرف نزد ! پرسیدم که خوب شده یا نه و این ها، بعد جواب می دهد بالاخره سنگ هم بگذاری جلوی آدم گرسنه می خورد. من هم گرسنه ام بود !

 مسخره اش را در آورده :|

بعدا نوشت : مادرجانمان (مادر ِ مادر) امروز آمد خانه ی ما. بدون ِ پدر (پدر ِ مادر). گفت که پدر می گوید که دلش برای این بانو تنگ می شود، ولی چون این بانو وقتی می رویم بیرون بالاخره شاید رو می گیرد یا روسریش جلو است، عصبانی می شود
پس بهتر است که نیاید من را ببیند.
می گفت که از نظرش مادرم مغزم را شستشو داده که خودم را بپوشانم و این ها. می گوید که می خواهد بیاید با من صحبت کند شاید دست از این کار هایم (!) بردارم.1

من سر هیچ کدام از این حرف ها ناراحت نمی شوم، فقط آن قسمت شستشوی مغزی اعصابم را واقعا خورد می کند !
هیچ کسی مرا شستشوی مغزی نداده ! من هر پوششی داشته باشم خودم انتخابش کرده ام پدر جان !

1. چقدر بد نوشتم :| فکر کنم خیلی پیچیده شد !

  • بلوط

شاید یک نفر در حال غرق شدن باشد

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ب.ظ

خدایا ،

اگر کسی دارد توی منجلاب و کثافتی که خودش ساخته،

غرق می شود، نجاتش بده.

چون با مهلت و میدانی که به نَفسم داده ام، تنها به خودم ستم کرده ام1



1. مناجات شعبانیه


  • بلوط

اندر احوالات فاینال زبان

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ب.ظ

امروز خونه بودم ولی ظهر (12:15) باید می رفتم فاینال زبان را می دادم و بر می گشتم.

از آنجایی که روز های دیگر، حدود بیست دقیقه راه داشتم ، نیم ساعت زودتر راه افتادم. یعنی 11:45 . اما حدود یک ساعت و ربع توی راه بودم ! یعنی حدود ۴۵ دقیقه دیر تر !

و دیگر آن آخر ها داشت گریه ام می گرفت راستش ! چون فاینالی بود که هم سخت بود تقریبا هم برایش درست و حسابی درس خوانده بودم، هم ۱۰ دقیقه اول لیسنینگ می گذاشت و من باید آنجا می بودم واقعا -_- ولی خب نزدیک یک رسیدم !

جای شکر بود که بخاطر من، لسنینگ را گذاشته بود آخر ! و من در عرض بیست دقیقه ۶۰ تا سوال را به خوبی جواب دادم الحمدلله :) رفیق جان هم بنا به گفته ی خودش خوب داده -__-


  • بلوط

عنوان را می خواهم چکار. عَه.

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ
وقتی هزار بار به خدا قول داده ام که "خدایا، تورو خدا ببخشید، دیگه قول میدم، ببخشید"

ولی بعد بازهم میزنم زیرقولم و گند می زنم به هر چی که گفته بودم.

به قدری که حالم بهم می خورد از خودم. از این همه ادعای خودم.خجالت می کشم.

عَه.
  • بلوط

و با غربتی کهنه تنها نهادی، مرا، آخرین پاره پیکرت را !

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم 
خاکسترت را 


#محمد کاظم بهمنی

+ من هر روز می آیم بیان بلاگ، همه پست ها را هم می خوانم،
 منتهی نوشتنم نمی آید،
اگر بیاید هی پرتش می کنم توی پیش نویس ها ! نمیدانم چرا.


+ کجا می روی ؟ ای مسافر !
درنگی !
ببر با خودت پاره دیگرت را 

+ این پست را هم دوست ندارم، فقط جهت خالی نبودن عریضه و این ها ::::)
  • بلوط

بدون عنوان !

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

لعنت بر دلی که 

بی هیچ دلیلی بلرزد برای نامحرم !

لعنت.


+ اهل این ناله ها و لعنت گفتن ها نیستم. ولی تنها چیزی که می دانم شایسته ی لعنت است، همین لرزیدن هاست واقعا !


+ کسی فکر نکند الان از این بانو آتو گرفته و این ها. شاید مربوط بشود به درس ۱۳ ِ معارف ! کسی چه می داند !!


+ نه و سی و نه دقیقه ی شب و ۱۱ درسی که مانده ! و من دارم پست می گذارم واقعا ؟؟؟

  • بلوط

131

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ
انقدر نوشته ام و پاک کرده ام، نوشته ام و پیش نویس کرده ام، 
که یادم می رود چی را کجا گفته ام ، کجا نگفته ام !

مثلا سه شنبه صبا زنگ زد و گفت که بانو پنج شنبه بیا خونه ی ما. ما هم که با مادر مشورت کردیم ، مادر گفت : پس کلاس پنج شنبه ات چه می شود ؟
یادم افتاد که نگته ام که کلاس افتاده یک روز دیگر !
بعد که به صبا گفتم که می آیم، رفتم سر ِ انجام دادن کار های کلاس. بعد مادر پرسید که این ها برای چیست ؟
یادم افتاد که نگته ام که کلاس افتاده فردا و باید کار هایش را انجام بدهم!
بعد پرسید که خب همان ساعت قبلی است ؟
یادم افتاد که نگفته ام قرار است این بار، بازدید داشته باشیم و ساعت فرق می کند !
  • بلوط

یک لباس ِ نارنجی رنگ ِ پاره شده

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
امروز، این بانو، به دلایل مختلفی و با ایده های مختلفی و با گروه ِ خاصی،

رفت آسایشگاه فاطمة الزهرا.

یک آسایشگاه که ما چهار طبقه اش را رفتیم، پیغاممان را رساندیم و برگشتیم. چهار طبقه ای که آخر هایش می رسی به کسانی که تخت هایشان مثل قفس بود. یعنی میله داشت ولی درش باز می شد. تخت هایی که الیافشان از جنس دارو و مواد خاصی ست . 
آخر هایش می رسیدی به یک نابغه ی ریاضی، که یکهو تشنج کرده و حالش خیلی وخیم می شود و بعد پدر و مادرش او را می آورند به این آسایشگاه . و به قدری حالش وخیم بود که این بانو، او را در حال جویدن و پاره کردن لباس ِ نارنجی ِ کهنه اش دید. 
  • بلوط

شعبان :) چقدر دوست داشتنی :)

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ب.ظ
احساس کردم با پست قبل دارم گند می زنم به هر چی شادیست !

عیدتان مبارک باشد :) خیلی هاااا :) 
یک کاری هم برای خوب کردن حال بقیه بکنیم ! حتی در حد دادن ۵ تا آب نبات چوبی به پنج تا دختر و پسر ِ کوچک :)



  • بلوط

وقتی حتی ۵ جمله هم نمی توانی بگویی !

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ

#شخصی ست. اصلا لزومی ندارد که خوانده شود.


من در زندگیم خیلی اوقات خیلی چیز ها را درک نکرده ام. 

من هیچ وقت حضرت حسین (ع) را درک نکرده ام. هیچ وقت نفهمیدم که چرا وقت ِ دعا، باید از ایشان کربلا بخواهم ! می دانم که کربلا رفتن توفیق است، ولی توفیقی که درکش نمی کنم ! چرا انقدر زیاد حضرت حسین را همه دوست دارند ؟ با شهامت ِ تمام، اقرار می کنم که من درک نمی کنم.


نه که بگویم کربلا نمی خواهم. مطمئنم اگر تا حالا نرفته اَم، به خاطر همین نفهمی هاست. به خاطر همین بی لیاقتی ها و درک نکردن هاست. به خاطر همین گناه کردن های بیخود است که گند زده در زندگیم.

ولی اگر بگویند که مثلا ۵ تا، فقط هم ۵ تا جمله ی درست و حسابی، راجع به حضرت حسین بگو، من نمی توانم ! نه از این حرف هایی که همه یاد دادیم شعارشان بدهیم ! نه از این حرف هایی که بگوییم در محرم به دست شمر ِ ملعون به شهادت رسیدند. نه ! جمله ای که معلوم باشد می شناسیمشان ! تازه حضرت حسین هم روضه ی شان را خیلی شنیدیم هم وصفشان را. بقیه ی ائمه چی ؟


نمی خواهم با کتاب هایی که دیگران راجع به ایشان نوشته اند*، بشناسمشان !  می خواهم خودم بفهمم . خودم بشناسم، خودم ! 


* منظور کتاب هایی ست که ایشان را، کربلا را، و کلا عملکردشان را تحلیل کرده اند ، نه مثلا کتاب های شرح زندگیشان! برای شناختنشان که باید زندگیشان را بدانیم ! #نامیرا


+ اگر کسی تا آخر خواند، عیدش هم مبارک باشد :) درست است که نمی فهمم، ولی ماه ِ سرور ائمه است :) باید شاد باشیم :)

  • بلوط

تابع درجه دوم ِ روبه بالا :))

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

امروز بعد از ظهر در راه برگشت،

داشتم فکر می کردم که لبخند ما می شود مثل یک تابع درجه دوم :)

تابعی که اگر ضریب ایکس دو منفی باشد شاخه هایش روبه پایین،

و اگر مثبت باشد شاخه هایش رو به بالاست :)))


+ چقدر جالب واقعا :)


سوتی واقعا بدی که امروز دادم، هیچ وقت یادم نمی رود !

داشتیم راجع به "جدایی نادر از سیمین" حرف می زدیم، من هم خواستم یک چیزی تعریف کنم ، گفتم :

" این فیلم ِ جدایی نادر از سیمین و که فرهاد مجیدی ساخته ، ... "

یک هو صدای خنده بلند شد. خب ما هم فرهاد مجیدی داریم هم اصغر فرهادی هم مجید مجیدی !

خودشان هم احتمالا همدیگر را اشتباه صدا می کنند ! چه برسد به من -___-

  • بلوط

یک روز پای صندوق !

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ

امروز این بانو، حسابدار یک کافه - رستوران* بود.

از ۵ بعد از ظهر تا ۹ شب. و باید بگویم که کمرم به شدت درد گرفت ! دهانم هم خشک شده بود از بس که هِی فیش نوشتم هی کارت کشیدم هی پول گرفتم هی پول دادم. ( نزدیک به ۵۰۰ تا فیش بود ! ) ولی خب رفیق جان رفت و از خود کافه برایم یک شربت سکنجبین گرفت که بر خلاف سکنجبین هایی که همیشه خورده بودم، به شدت خوشمزه بود :)


چقدر واقعا آن هایی که کارشان حسابداری و پای صدوق بودن است، سخت است ! تازه من که از بچگی عشق این چیز هارا داشتم همین یک روز پدرمان در آمد ! ولی الحمدلله . من ۹ برگشتم.

ولی فکر کنم هنوز هم بعضی ها نرفته اند، مانده اند که جمع و جور کنند. خسته نباشند واقعا !


+ من هنوز پست هایتان را نخوانده اَم.. می آیم و می خوانمشان :)

+ بعضی ها بودند که حدود ۳۰۰ نفر را ساپورت کردند و گارسون بودند به نوعی . آن ها از منم خسته ترند الان !

+ خوب بود که ستاره آمده بود.


* کافه برای خیریه بود.


  • بلوط

وقتی لو می روی -__-

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ

وقتی یک عدد الف.میم، نِـی یا فاخته ( هر کدام دوست دارید صدایش کنید )

برایت کامنت می گذارد :


+ کلیک

  • بلوط

توصیه می شود ۴ :)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چگونه جوابتان را بدهم آن دنیا حضرت مهربانی ها ؟

 

+ عید همگی رنگارنگ باشد واقعا :)

+ سامی یوسف _ المعلم متن

  • بلوط

بیا یک دست فوتبال بزن

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

دختری با کمربند قرمز، زرد و من !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ

بعضی وقت ها، فوبیا هایت تو را تنها گیر می آورند، دستشان را می گذارند روی گلویت و هلت می دهند کنج دیوار. و تو مجبوری هر چه سلاح داری بیندازی!
یک موقه هایی من را هم گیر می آورند. مثل همین چند روز پیش. یک ترس کوچک بود البته. و رفع شد. ولی این ترس های کوچک بزرگ هم می شوند ها !
من دو ورزش رزمی را رها کردم چون از مسخره شدن هنگام مبارزه می ترسیدم ! (باز هم می توانم صدای "چه مسخره" هایتان را بشنوم!)
وقتی برای اولین بار برای مبازره رفتم، آماده شده بودم ولی بعد دست و پایم قفل شد انگار.
او هم زد. یک دولیو چاگی هم زد به گونه اَم. و استاد هم که این را دید، سریع گفت که بس است و من همان طور لنگ لنگان رفتم سر جایم. و پوزخند آن دختر کمربند قرمز را هیچ وقت یادم نمی رود.بین ۴۰ و خورده ای دختر. این مال ۲ -۳ سال پیش است. فرق کرده است وضعیت الان.
من هم تغییر کرده اَم. حالا فکر می کنم که حتی از لحاظ بدنی اصلا برای ورزش های رزمی مناسب نیستم ! نه آن استخوان های قوی ِ آن کمربند ‌قرمز را دارم، نه قدرت بدنی ِ آن دختر با کمربند آبی را. 

+ از پس رفیق جان بر می آیم ولی :)
ولی خب دعوا با برادر کمی تا حدودی ضد ضربه کرده مرا :) مخصوصا آن اول ها که خیلی بد می زد ! الان دعوا بیشتر لفظی ست :)

+ این ترس ها ریشه در بچگی دارند واقعا !
  • بلوط

قلم را نباید بدهی دست یک مار زخم خورده

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ
داشتم وبلاگ می خواندم، توجهم جلب شد به یک عنوان وبلاگ دیگر !
از آن عنوان هایی که هِی فکر می کردی خب الان این مثلا هدفش چیست از گذاشتن همچین عنوانی ؟ چرا واقعا؟
رفتم و دیدم که در کمال تعجب یک بانو یا یک آقا نشسته و چندین تا پست گذاشته، خطاب به کسانی که با حجاب مخالفند
با این مضمون که شخصیت همه ی آدم هایی که لباس هایی می پوشند که در شان جامعه نیست و این ها، شیطان است. یعنی شخصیتشان شیطانی است از دم ! 

به این ملایمی هم که می گویم ننوشته بود.مثل مار های زخم خورده بود نویسنده ! فقط می خواست نابود کند هر کس را که توجه جنس مذکر را جلب می کند. از هر لحاظ که نگاه می کنم کارَش هم عجیب است، هم اشتباه، هم احمقانه، هم بی فرهنگی و بد زبانی. بدتر گـَند می زند به این همه کار های فرهنگی برای حجاب. گند می زند واقعا ! 
نمیدانم.

+ من شیفته آنهاییم که دنبالش کرده اند ! یا برایش کامنت افرین و احسنت می گذارند !



  • بلوط

120

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ

من و برادر امروز هم زمان رسیدیم خونه.

حالش خیلی گرفته ست. نمیدونم چرا. 

رفتم پیشش و گفتم که چی شده ؟ نمی خوای بگی؟

گفت بعدا. الانم خوابیده.

این پسر ها چقدر دنیای عجیبی دارند واقعا. دختر ها عجیب تر.


2.امروز دو عدد مونث دیدم که گرخیدم واقعا. سر تا پا سیاه پوشیده بودند. شلوارشان هم از این شلوار های گشاد که پسرها می پوشند ؟ از آن ها بود.

بعد واقعا زانویش پاره بود. یعنی نه که صرفا یکم پاره باشد. قشنگ زانویشان دیده می شد! با یک مانتوی عجیب تر !

 و مویشان بلوند بود. دور سرشان هم یک بند از جنس ِ گونی بسته بودند. بعد هم دو تا مثل خودشان، منتها مذکر امدند و رفتند. و من همینجوری داشتم با خودم می گفتم چرا واقعا ؟

  • بلوط

برای ما که فرقی نمی کند ! ما فقط گریه می کنیم !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۷ ق.ظ
امروز داشتم به رادیو گوش می کردم.یک مداحی گذاشته بود. برای شهادت.
و من داشتم فکر می کردم که آیا این مداح
می داند که برای چه کسی دارد روضه می خواند یا نه؟
می داند چه می گوید اصلا ؟
اگر ازش بپرسی که حضرت کاظم(ع) در چه سالی به شهادت رسیدند می داند ؟ یا فقط دارد "آی" های کِش دار  را پشت سر هم می گوید تا بقیه گریه کنند و بگویند چه مداح خوبیست !
ما چرا گریه می کنیم واقعا ؟ همین طوری برای یک آدم ِ مظلوم بی دست و پا که زندانی بوده است (نعوذ بالله) گریه می کنیم یا یک شخصیت قهرمان ِ حماسی ِ با افتخار ؟
اشک ما اشک شوق است ؟ اشک رسیدن به معشوق ؟ یا اشک ِ بدبختی و بیچارگی و طلب حاجت ! چرا واقعا انقدر ادعا داریم خب! 
چرا ما فکر نمی کنیم ؟ چرا نمی رویم ببینیم که خب این آدم نیامده که ما با گریه از او حاجت بخواهیم ! این آدم آمد که یک چیزی بگوید. یک حرفی بزند. چرا ما فکر نمی کنیم واقعا ؟


+ دختری که می نویسی ! چرا انقد ادعا داری خب ! چرا ! با چادرِ بانوی پاکدامن، گناه می کنی ؟ چرا انقدر کِدری ؟ چرا واقعا ؟
+ چقدر این دختری که می نویسد، احتیاج دارَد نو بشود.

+ متن راجع به خودم صدق می کند. برای توبیخ شخص دیگری نوشته نشده.
  • بلوط

یک عدد نخبه، با افتخار زیاد !

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۵ ب.ظ
از آن نخبه های ناب روزگار بود که هر دانشگاهی برای داشتنش سر و دست می شکست !
و در نهایت دانشگاه A&M بود که افتخار حضورش را داشت . 
دانشجوی فیزیک پلاسمای این دانشگاه بود که به خاطر ظرفیت و توانایی بالا راهی دانشگاه کالیفرنیا شد ...
کسی که هنوز از روی جزوه هایش به دانشجویان درس می دهند !
کسی که تمام سوالات امتحان را جواب داد . اما چه امتحانی ؟
امتحانی که پاسخ تعدادی از سوال هایش را حتی استاد نمی دانست !
بعد از آن پاسخ ها را از او برای تدریس گرفتند ...
کسی که استاد آزمایشگاه برای از دست ندادنش از دادنِ نمره ی قبولی دریغ کرد بلکه بعد از مدت ها دستیاری برای حل مشکلاتش داشته باشد ...
بعدتر در "ناسا" برگزیده شد و ...

اهل همین مرز و بوم بود 
و اگر چه چند سالی از خداحافظی اش با دنیا می گذرد 
اما هنوز ادامه دارد ...

افتخارهای این هموطنش را می داند ؟
کسی صدای او را از بلندای تاریخ شنیده ؟
صدایش می زدند :"مصطفی "
" شهید مصطفی چمران "

متن از فاطمه ساداتمان
  • بلوط

باید اول بنویسم، بعد بیایم نوشته هایتان را بخوانم !

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ
از بس که وبلاگ خوانده اَم، 
اعتماد به نفسی دیگر برای نوشتن نمانده.

+ این اتفاق سر کلاس نویسندگی هم افتاد.
  • بلوط

بغض کردن ستاره ی آسمان من همانا.

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ
امروز ستاره را دیدم. ناراحت. گرفته. حتی وقتی داشت می گفت که چرا ناراحت است، گریه کرد!
می فهمید وقتی یک ستاره گریه کند یعنی چه ؟

(هفته پیش گفته بود که برایمان یک سورپرایز دارد)

و حالا ستاتره ی ما بدون هیچ چیزی آمده بود. ما ناراحت نشدیم. به هیچ وجه. برایمان گفت که به خاطر آمدن رئییس جمهور کره، یادگار بسته شد بود و آن ها هم مجبور بودند بروند از یک فرعی چون دیر شده بود. و آن اتفاقات وحشتناک همانا و شکستن سورپرایز ها همانا و نخوابیدن ستاره همانا.

وقتی برایمان گفت که تا ده دقیقه به هفت امروز صبح امروز داشته کار می کرده، همه ما گفتیم که فدای سرش که شکست. ما اصلا نمی خواهیم آن شکستنی هارا.

و میدانید، بغض کردن ستاره ی آسمان من همانا.


  • بلوط

بهترین ستاره ی دنیا

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ
من مطئنم هیچ وقت هیچ کسی ، هیچ آدمی در زندگیش مثل ستاره ندیده است.

جز آن کسانی که خود ستاره را از نزدیک دیده اند، با او حرف زه اند و او را شناخته اند.

من تا به حال یک همچین شخصیتی را انقدر زیاد دوست نداشته اَم ! جریان سر این احساسات نوجوانانه ی بچگانه و این مزخرفات نیست. به جان همین بانویی که الان دارد می نویسد، نیست ! بحث جو گیر شدن هم نیست ! 


  • بلوط

یک عدد بانو، مورد شماتت خانواده

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ
نوشابه ضرر دارد خب. ضرر دارد من مقصرم مگر ؟

حالا یک امشب من گفتم به سلامتی خانواده بیندیشم و بعد از کل کل با برادر که : من نمی گذارم تو نوشابه بخوری و این ها ،
رفتم کل نوشابه را خالی کردم توی سینک و فقط اندازه ته لیوان گذاشتم بماند. آن هم به خاطر برادر.
حالا برادر با من حرف نمی زند. مادر سرزنشم می کند که چرا مثل آدم نگذاشتم نوشابه اش را بخورد. پدر هم مثل همیشه پای لپتاپ است :)

به من چه خب. دندان هایشان خراب شود خوب است ؟


+کوکا اَم بود، کوکا هم که اسراییلی ست، حقش است اصلا.
  • بلوط