روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۵۷ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

2259

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ب.ظ

همان حکایت همیشگی.

  • بلوط

2251

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ق.ظ

کی فکرشو می کرد دوباره حس سال پیشو - با تفاوت هایی - تجربه کنم؟

  • بلوط

2245

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۳۴ ق.ظ
به شدت بر این باور شدم جدیدا که اتفاقات خوب و بولد زندگیم و اتفاقات تلخ و ناگوارش، جایی در این وبلاگ ندارن. بهتر بگم، نباید اجتماعی بشن. و پست های رمزداری که می بینید گاها به این خاطرن.
  • بلوط

2237

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۲ ب.ظ

برام شعر گفته :) میذارم حالا :)

  • بلوط

و ناامید مشرک است

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۵۵ ق.ظ

گفتی «لا تقنطوا من رحمة الله» و مرا تنها گذاشتی تا در ناامیدی دست و پا بزنم، مبادا که غرق شوم ..

  • بلوط

و کفی به؟

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۵ ق.ظ
کاش ذره ای از اعتمادی که به حرف های باد هوای انسان ها دارم را به تو داشتم تا حوِّل حالی الیٰ احسَنِ الحال می شد..
  • بلوط

درس های زندگی

جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۱۸ ب.ظ

حد و حدود روابط با آدم ها رو مشخص کردن، چیز بسیاااار مهمیه. این «بسیاااار» شو تازه فهمیدم.

  • بلوط

سراسر به او باز گردد بلوط :)

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۳۶ ب.ظ

یک دانشجو به آغوش وبلاگش برمیگرده. تا حدی محافظه کارانه البته.

  • بلوط

2138

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۰۸ ب.ظ

کیستی ای لیلیوتِ آشنا

  • بلوط

دور مران از در و ..

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۷ ب.ظ

فردا دارم میروم مشهد.

  • بلوط

یاد آر، ز شمع مرده یاد آر

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۱۲ ب.ظ

امروز 21م آبان هزار سیصد و نود هفت است و دقیقا یکسال و دو روز از جمعه ای که به پدر زنگ زدم و گفتم که حال آقاجون چطور است؟ و پدرگفت که از بیمارستان زنگ زدند که آقاجون فوت کرده و بعد ما صبح شنبه راه افتادیم که بیاییم پیش پدر. هر چقدر که می گذرد من احساس می کنم که بیشتر دوستت داشته ام. می خواستم شنبه برای بچه های مدرسه حلوا ببرم اما گفتم شادی اول ربیع و این ها را خراب نکنم. اگر این را می خوانید، می شود یک فاتحه برای پدربزرگِ یکسال و دو روز از دست رفته ی من بخوانید؟..

  • بلوط

دیدار ناگهانی

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۵۸ ب.ظ

*عنوان از مسخره بازی های در طول روز انتخاب شده*

امروز اسماء اس ام اس داد که بعد از کلاسش یه سر میاد مدرسه :)) حدودای چهار اینا اومد، باهم نهار خوردیم و تعریف کردیم و اینا :) از کلاس فوتوشاپش گفت. که مثلا عین یه طرحو میزنن. که هنوز برای من مبهمه البته. ناهارم کوکتل خورد که به نظر من کوکتل یه نوشیدنیه نه یه ساندویچ. البته زودم رفت :| هی من گفتم وایسا باهم بریم :| اسماء الان احساس می کنم بالاسرم وایسادی و نوشتن پست نظارت می کنی:))

  • بلوط

بی عنوان

شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ
انتخاب عاقلانه، بدون دلبستگی اولیه، با دوست داشتن مداوم - اما نه شور عشق! - زندگی سازماندهی شده بر اساس هدف نهایی، بستر آرامش.
  • بلوط

رفتن

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۳۷ ب.ظ

الان که سر کلاس فارسی عمومیم ولی، دیروز که اومدم خونه و دنبال اسکن کارت ملی مامان می گشتم، فایل دیدم به اسم مرحوم محمد جواد. و گواهی فوت پدربزرگمو دیدم و صفحه ی شناسنامه شو. چقد زود یک سال داره میشه که جسمت توی این دنیا نیست. و اشک های جاری.

  • بلوط

زهرا، اسماء، زینب و امین

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ب.ظ

شاید باور نکنید اما به معنای واقعی کلمه افتخار می کنم که یک دوست حقوق دان، یک فیلسوف، یک مشاور و یک شاعر ادبیات خوان دارم. و چقدر خوشحالم که دنبال علایقمان رفتیم و چقدر روزهایی که با زهرا راجع به دانشگاه و رشته زیر آلاچیق حرف میزدیم، با اسماء و زینب توی سرویس خیال پردازی می کردیم برایم دور و لبخند آور است. 

  • بلوط

آدم های زندگی

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۸ ب.ظ

تو عمرم آدمی شبیه به آقای بهادر ندیدم. اگر ببینیدش، یو ویل نو وات آیم سیینگ :)

  • بلوط

منطق

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

مردم

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۳ ب.ظ
قبل اینکه زنگ بزنید تبریک بگید، با خودتون مرور کنید که اوه این خانواده یه دخترم دارن و از قضا من بخاطر رتبه ی دخترشونم دارم زنگ میزنم. بعد شماره رو بگیرید.
  • بلوط

صبا

پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۵۶ ق.ظ

گفتی طولانی ولی اگه طولانی باشه دیگه چرت و پرت میشه و دتس نات هو آی وانت ات :) ما راه های زیادی رو باهم رفتیم از دِی ماه سال سوم دبیرستان من و پیش دانشگاهی تو با هم بودیم تا الان. غولای زیادی رد کردیم. خندیدیم، تعریف کردیم، دعوا کردیم، بحث اعتقادی کردیم، گاهی شده از هم خوشمون نمیومد، اما بلخره تا اینجاشو اومدیم. گفته بودم تو آدم عجیبی هستی و حتی الانم نمیتونم کلمات مناسبو بهم بچسبونم و یه دلیل براش بیارم. اما میدونم حداقل تو دوستی ما آپس و دَون داشتیم. زیاد. زیاد. اما 1886 مال توئه برای اینکه بدونی یو آر اسپسفیک و این داستانا. من مچکرم ازت. *لبخند را روانه ی مانیتور می کند. صبا دریافت کند*

  • بلوط

وونت لوک دَون، وونت اپن مای آیز

چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۲ ب.ظ
شکرت. فقط همین. دیگه چی دارم بگم ؟ *متن هزار خطی اش را در ذهنش مرور می کند*
متنی در کار نیست در واقع. از دیشب تا همین الان دارم جواب دایرکت و تلگرام و کال میدم. *الان من صدای شمایی که گفتی چرا به زنگ گفتی کال، شنیدم* بگذریم. هر کی رتبمو پرسید گفتم. و خوشحالم. سیما گفت تو و زهرا افتخار منید. مامان بابا خوشحالن. رفیقای واقعی هستن پیشم باهم ذوق می کنیم. و همین. بچه های پارسال، بچه های امسال، فامیل، دوست و آشنا، بچه های کلاس - همه - کلی مهربون بودن و لطف داشتن. "لطف داشتن" نه به اون معنای کلیشه ای که خانوما پشت تلفن به کار می برن. واقعا لطف داشتن. شنبه که میرم مد، هم شیرینی می برم هم از محمدی نژاد تشکر کنم به طور جد. چشمامو که می بندم یه صدایی میگه "پس شیرینی من کوووو. شیرینی من. هاهاااااا" و بله. اون خود شماهایین. اون صدا، صدای خود مردم ایرانه. بازم شکرت. شکرت. شکرت. دانشجوی نصفه نیمه، کامل شد.

*ای "مــن" ! چطور کامنتت را پاسخگو باشم ؟
  • بلوط

آدم های زندگی

يكشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۱۹ ب.ظ

امین قشنگ قبول کرد که یه متن برای جشنمون ادیت کنه. عاح. بسیار خوشحالم. و اسماءم گفت که کمک خواستیم هست و زینبم میخواد باهم بریم بازار که من برم یادبود بخرم. -_^

  • بلوط

1839

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ق.ظ

از وقتی که خواب فاطمه رو دیدم، خیلی دلم میخواد ببینمش. ناراحتی مگه نه فاطمه ؟

  • بلوط

عاطفه

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۸ ق.ظ

هیچ وقت عروسی رو ندیدم که به اندازه ی تو ساده، آروم و زیبا باشه.

  • بلوط

عاطفه

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۱۳ ق.ظ
فردا عقدته. منم تا ۹ دارم برای سنجش جمعه درس می خونم و نیستم که رو سرت قند بسابم. به نظرم انقدر تراژدیک هست که گریه کنم.
  • بلوط

آدم های زندگی

پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ق.ظ
نمیدونم ولی وقتی خوبی، خیلی خوبی.
  • بلوط

1678

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ب.ظ

*هیچ ربطی نداره به کنکور. بیشتر ربط داره به گذر زمان . به این که زمان می گذره و تو بیشتر می فهمی*

  • بلوط

نداشتن

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ
سیاه یا سفید بهتر از خاکستریه. بی رنگ. بی روح. یخ.اینجا همین جوریه. از اولش تا حالا هم چیزی عوض نشده. عوض هم نمیشه. این سرد و بی روح بودن، توی زندگی من اثر گذاشت. ولی نمیذارم روی زندگی یه بلوط دیگه اثر بذاره. گفتن، همیشه درونیاتمو بی ارزش کرده و من می خوام این حسرتو نگه دارم و راجبش با کسی حرف نزنم. شکر.
  • بلوط

اولین درس :|

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ق.ظ
آدم ها رو نمیشه جز در موقعیت های سخت - متفاوت با بقیه موقعیتا - شناخت. حتی باهاشون ۵ - ۶ سال در ارتباط باشی. * من فک می کردم دیگه مگه میشه نشناسم این آدمو بابااااا :) *
  • بلوط

چیزی که دیده میشه

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۴ ب.ظ
نشانه هایی از بازگشت به زندگی
  • بلوط

ANYWAY

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۳۰ ب.ظ

but anyway, i miss you. you know, nobody in the history have ever choked to death from swallowing her pride.

  • بلوط

موندن سر حرف و این چیزا

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۳۰ ب.ظ

این استقامتی که دارم نشون میدماااا :)

  • بلوط

آخرین.

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۴۰ ب.ظ
اگر خوندید، چیزی نپرسید.
  • بلوط

the last one

يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۱۵ ب.ظ

من حرفامو زدم. دیگه تموم.

  • بلوط

1446

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ب.ظ
ای کاش لااقل یکیتون بودید
  • بلوط

آدم های زندگی

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ق.ظ
یه بار ازش خواهم پرسید چجوری منو شناختی؟
  • بلوط

آدم های زندگی

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ

یکی از عکساشو ک می بینم واقعا دلم تنگ میشه ببراش، برعکسشم هست البته.

*ااگه با خودتون گفتید اوه معلومه کیو میگه دیگههه، یور رانگ*

  • بلوط

نیمه راه

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ب.ظ

نه واقعا من کینه ای نیستم. یا شایدم باشم. نه، شایدم دلم نیاد. فقط ناراحش کنم که چی؟

  • بلوط

1395

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ب.ظ

از این "دارم برات"ای بعد کنکور. اذیتم کردی. اذیت شدم.

  • بلوط

1391

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ب.ظ
You are braver than you believe, 
Stronger than you seem,
Smarter than you think, 
And loved more than you know.
  • بلوط

1388

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ب.ظ
پرستو باش و بپر.
  • بلوط

آکوآ

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۴۲ ب.ظ

صبور ترین♡

  • بلوط

1378

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۴۴ ب.ظ
1378 مال توعه 3>
  • بلوط

1372

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۴۲ ب.ظ
من تو رو واقعا در این دوستی محکوم می کنم.
  • بلوط

1370

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ب.ظ

she is absorbed in her new life. and i'm pretending that i don't care, but i actually do.

  • بلوط

زمزمه های در راه

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ب.ظ
*خدایا عاطفه نیاد. عاطفه نیاد. عاطفه نیاد. اوه نه عاطفه اصن سرش شلوغ تر از اونه که بیاد. اوه خداروشکر. اوه من دیگه هیچ انتظاری ندارم ازش*
  • بلوط

1359

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ

خوشحالم که ماه رمضون امسال عاطفه رو نمی بینم، عید به احتمال زیاد نمی بینم، خوشحالم که تو بله برونش نبودم و اتفاقی مسافرت بودم، خوشحالم که مجبور نیستم این روزا یه بار با خودشو شوهرش دو تایی رو به رو بشم - هر چند که از این اتفاق گریزی نیست! - می دونم دارم صورت مسئله رو پاک می کنم اما، اینجوری بهتره. ما کی اینجوری شدیم که از ندیدن هم خوشحال میشیم؟ میتونم یه عالم گلگی کنم که ینی حتی پنج مین وقت نداری که حالمو بپرسی، انقد سرت شلوغه؟ امسال سال مهمیه برام. و خب عاطفه تو پشتم نبودی. نمی خوام بگم مهم نیست چون هست ولی عوضش آدمای دیگه بودن. البته عوض بدل نداره. کسی جای کسی رو نمی گیره. من انتظاری ندارم از کسی که مثلا پشتم باشه، ولی خب تو خواهر طوری بودی برای من. انصافا خواهر بودی. و این ناراحتم می کنه. وقتی مامان میگه زنگ بزن ببین هستن یا نیستن، من از ترس اینکه با تو حرف نزنم به جای خونه شماره مامانتو می گیرم. از فرار حرف باهات. من واقعا دارم از همه چی تو فرار می کنم، و این قرارمون نبود.

  • بلوط

1352

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۳۲ ب.ظ

صبا اومده تهران، و نمی تونم ببینمش. *مشتی به دیوار می کوبد*

  • بلوط

البته ما واقعا خوبیم و مسلط به شرایط

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۱۰ ب.ظ

زهرا ای کاش منو تو رقیب نبودیم.

  • بلوط

صبز جان

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۳۶ ب.ظ
از صمیمی ترین دوستام، فردی به اسم صباست، که روی یه موجود نیمه انسان نیمه اکالیپتوس کراش زده :)
  • بلوط

سایه اش ما را پناهی بود و رفت

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

نمی دانم چرا، اما هر از چند گاهی ذهنم مرا به نوشتن درباره ی پدربزرگم وا می دارد. [و باید بگویم که خواندن این متن شاید برای شما کار حوصله سر بری باشد، پس می شود با خیال راحت صفحه را بست.] من زیاد به پدر بزرگم وابسته نبودم اما، رفتنش به غم انگیز ترین حالت ممکن بود. در یک صبح جمعه، حدود های 19 آبان 96 او در کما دیگر جانی در بدنش نداشت. من تا به حال کسی را انقدر ملموس از دست نداده بودم. چشم های تیله ای داشت. اسم ها را این آخر ها داد می زد. گریه می کرد. آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از فوتش، طبقه ی سوم روی تخت بیمارستان تریتا بود. وقتی رگ هایش کبود بودند و پرستار بیمارستان هنگام اصلاح صورتش، کلی زخم برایش تراشیده بود. این آخرین تصور من از اوست. البته بعد برای عکس اعلامیه کلی فایل های عکس را گشتم و عکس های قدیمی پیدا کردم. به هر حال، رفتنش غم انگیز بود. مثل این سکانس های فیلم ها که پرستار می گوید : متاسفم! و بعد صدای بوق ممتد می آید. رفتنش دقیقا همین طوری بود. سرد، یخ، در توده ای از اندوه و جمعیت، گم در صدای گریه های دخترانش و تکان خوردن شانه های پسرانش، در مجلس گرداندن نوه هایش و سکوت و آرامش همسرش. رفتنش دقیقا همین طوری بود. با سنگ قبر زیبای مشکی و مراسم چهلم آبرومندانه اش، و شمع های آن کنار. و هوای سرد. رفتنش برای ما همین طوری بود. آرام، یخ.

  • بلوط