اصلا فازم یک جور خاصی ست الآن،
که دلم میخواهد یک متن بلند بنویسم از آن هایی که هیچ کس حوصله ی خواندنشان را ندارد. بعد از ترس خوانده نشدن همه را بک اسپیس بزنم بروند رد کارشان این طولانی های بدقواره. والا.
دیوانه شده ام پاک. بازهم انگار از این دست انداز های سن 16 تا 18 سالگی ست.مزخرف.
هر وقت گزارشگر اسم " په په " رو میاورد، پدربزرگم تا ده دیقه اسمشو تکرار می کرد و اظهار می کرد که پس چرا این "په په" گل نمی زنه.
یعنی خودم هم تعجب می کنم چرا وقتی می روم خیابان، سینما، پارک، مرکز خرید یا هر جای دیگر،
با نفرت به آدم های دورم نگاه می کنم ! چرا واقعا ؟
انگار از همه متنفرم انگار همه ی شان در حقم بدی کرده اند. خودم هم نمی دانم چرا. تعجب می کنم از این احساس ِ بدی که راجع به دیگران دارم.
نمی خواهم هیچ کسی این چیزها را بداند و من را بشناسد. آنوقت هر موقع که مرا دید، همه ی این نوشته ها و حال بد و خوبم برایش تداعی می شود چه بسا به روی آدم بیاورد. ولی خب میدانم اسمائی که اینجا را می خواند اینطوری نیست. و خدا رو شکر هیچ آشنای دیگری اینجا را پییدا نکرده است.
دوست داررم این نوشته ها را ببرم بگذارم کف دست خانوم ک. و بگویم بیا. این افکارم. این نوشته هایم. این حس و حالم. حالا تو به من بگو چکار کنم. کسی چه میداند شاید هم هفته ی بعد بروم و همه ی این ها را برایش تعریف کنم.
شاید سه روز باشد که فاصله گرفته ام از تلگرام و اینستاگرام و این حرف ها. فقط می نویسم. و خوشحال تر هم هستم واقعا. در کل عالی نه، ولی خوبم. از آن بحران هایی ست که می گذرد، ولی معلوم نیست کـِی.
حال عنوان نوشتن ندارم برای همین شماره پست میزنم.
1 : لطفا کسی را با خودتان نسنجید. حتی اگر شما کار درست را انجام می دهید.
شخصی نوشت
(وقتی می نویسم شخصی، یعنی شاید حوصله ی تان سر برود از خواندنش. یعنی هیچ لزومی نیست.)
امیرالمومنین (علیه السلام): من خداوند سبحان ها را به درهم شکستن عزم ها و فرو ریختن تصمیم ها و برهم خوردن اراده ها و خواست ها شناختم.
دیروز، ۱۶ تیر، در کل از ساعت پنج صبح تا ۸ صبح خوابیده بودم. جمعا سه ساعت. ولی اصلا مهم نبود چون کلی برنامه ریخته بودم که روز تعطیلی خانواده را بکشانم بیرون.
تا ساعت یازده داشتم نازشان را می کشیدم که زود باشید دیگر و دیر می شود و این ها. بالاخره ساعت یازده و نیم راه افتادیم که برویم سینما. زود رسیدیم . خیلی بی دردسر. خیلی هم خلوت بود. بارکد را رزرو کردیم که ساعت دوازده و نیم ببینیم. بعد هم چهارتایی رفتیم نشستیم روی چمن های ِ پارک ِ کنار ِ سینما.
خیلی هم خوشحال. داداش هم بلند شد و رفت برای خودش. من هم. ولی او به طرف پایین رفت من به طرف بالا. ولی . ولی . ولی همینطور که داشتم می رفتم با صدای فریاد برادر برگشتم. پدر به سمتش دوید. من هم. مچش را گرفته بود و داد می زد. داااد. حتی گریه هم می کرد. و ما بی خیال افراد روی پارک روی آسفالت نشستیم. اول فکر میکردیم چیزی نیست و اینها. ولی از داد هایش و همچنین ظاهر دستش می توان فهمید که استخوانش بالاخره یک چیزی شده. برادر هم همینطوری ناله می کرد و داد می زد که تورو خدا بیایید برویم دکتر و این چیزها. پدر رفت بلیط ها را فروخت به چهار نفر دیگر و ما راهی بیمارستان شدیم.
مادر و برادر دم بیمارستان پیاده شدند و من و پدر رفتیم که دفترچه بیمه اش را بیاوریم. وقتی برگشتیم بیمارستان، رادیولوژیست هنوز داشت کار یک نفر دیگر را انجام می داد. ما منتظر ماندیم و ماندیم و فریاد ها را تحمل کردیم که بالاخره آمد. من همان جا منتظر نشستم. وقتی با عکس آمدند، برادر رفت نشست و من و مادر و پدر رفتیم جلوی در فیزیوتراپی. خلاصه کوتاهش کنم که فیزیوتراپ ِ جوان ِ عینکی به محض دیدن عکس گفت که هم شکسته و هم در رفته و باید عمل شود. شما هم بروید و سریع بستریش کنید و این ها. خلاصه بغض کردن من همانا و نگرانی برادر همانا. چون یکبار دیگر آرنجش را عمل کرده بود و سخت گذشته بود بهش. ساعت دو و خورده ای اول آتل بستند برایش و نمیدانم چی چی کپ کردند و این ها. سه هم منتقلش کردند به بخش.
فوق العاده درد داشت و اینکه دست برادر من اصلا انگار رگ ندارد ! با اینکه لاغر هم نیست ولی خیلی سخت رگ گیری می شود. پنج دفعه سوزن زدند و سه بار خون گرفتند یکبار سرم وصل کردند.
ساعت چهار و نیم عمل داشت. گان ها را پوشید و رفت طبقه ششم. ۴۵ دقیقه اول من ماندم توی اتاق و مادر و پدر رفتند جلوی در اتاق عمل. ولی بعدش من و پدر جایمان را عوض کردیم. تا حدود ۶ و نیم توی اتاق عمل بود . البته عملش خیلی زود تر تمام شده بود و اینها. ولی فکر کنم درد داشت که ماند. دکترش انگار سه تا عمل باهم داشت. و آن دو خانواده ی دیگر هم بودند. چه چیزهایی که از بیمارشان نمی شنیدم یعنی! انگار همسر خانومی را زده بودند و پا و سرش را شکسته بودند و اینها.
خلاصه که آمد بیرون من و پدر هم رفتیم برایشان لباس و شارژر و اینها بیاوریم.رفتیم خانه و خودمان هم یک چیزی خوردیم چون به شخصه بعد از صبحانه هیچی نخورده بودم. بقیه هم . برادر هم که نمی توانست هیچ چیزی بخورد.
برگشتیم و لباس هایش را عوض کرد. تا ساعت ۹ پیشش بودیم و بعد رفتیم. ولی واقعا بیمارستان خیلی خوبی بود. خیلی. هم پرسنل هم امکانات. پرستار ها یک جوری بودند آدم می خواست پرستار شود :)
حتی نگهبانی هم خیلی خوب بود که گذاشت ما به بهانه لباس و خوراکی آوردن تا ۹ بمانیم. بعد هم با پدر رفتیم رستورانکی، چیزکی خوردیم. به این نتیجه هم رسیدیم که وقتی داشته میفتاده نمی خواسته با آرنج بیفتد و مچش را اینبار سپر خودش کرده.
برگشتیم خانه و من چون سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم تازه حس میکردم که چقدر چقدر چقدر خوابم می آید. میخواستم این ها را همین دیشب بنویسم ولی از شدت خستگی نمیتوانستم.
الان هم هنوز بستریست و پدر رفته سرکارش دنبال نامه ی نمیدونم چی چی برای بیمارستان . یک همچین چیزی.
برادر هم سفارش هم داده که موقع آمدن برای ترخیص، شیرینی دانمارکی و لطیفه و خامه ای بخرم برایش، همراه با دسته گل رز :\
یکی نیست بگوید مگر می خواهیم برویم خواستگاری که گل و شیرینی برایت بیاورم :\ ولی طفلکی برادرم بعد از عمل هم خیلی درد داشت و دردسر هایش زیاد بود. از آزمایش های مختلف تا غذا خوردن و جای دستش که حالا کجا بگذارد و خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها که به دلیل اینکه اینجا یک مکان عمومی ست از گفتنش معذوریم :)
فکر نکنم واقعا کسی تا اینجا خوانده باشد ولی هرکس خواند دعا کند یا یک حمد شفا بخواند اگر می شود. دمش گرم واقعا. {قلب}
#شخصی نوشت
(هیچ نیازی به خواندنش نیست اگر حوصله ندارید. خودم هم برای خواندنش حوصله ندارم)
از صبح ده دفعه رفته ام توی این سایت اِ ریل نمیدونم چی چی، کلی تست فارسی و انگیلیسی زده ام و سرگرم شده ام و شارژ گوشی را هدر داده ام به حدی که الان با صفحه ی اسکرین کم نور و شارژ پنج درصد می نویسم. بی خوابی زده به کله ام و هر ترفندی را امتحان کرده ام. حتی کار به چشم بند و این ها هم رسیده ولی کارساز نبوده. حتی (واقعا می گویم) دست به دامان کتاب ِ همیشه خواب آوره ِ جغرافی شدم بلکه پلک هایم یکم سنگین شوند ولی دریغ از حتی یک خمیازه کشیدن.
به حدی نخوابیده ام که اگر مرا ببینی می گویی : " بمیییرم، این چشا چقد خستس "1 و بعد هم مرا می فرستی توی اتاقم که چرا اینکار ها را با خودت می کنی دختر جان. یکم به فکر خودت باش! نگذار بی خوابی بکشی و از این حرف ها.
ولی من الان مانده ام چجوری به تو بگویم که عصبیم ! به خاطر بهم خوردن برنامه ی خوابم. به خاطر عوض شدن شب و روزم. به خاطر اینکه دیگر نمی توانم آن میگو های عزیزدل را برای افطار به شیوه ی حدیث درست کنم و با دیدن برق چشمان پدر من هم ذوق کنم. به خاطر اینکه دیگر نمی توانم همان کار مذکور را انجام دهم و مجبورم دوباره بیندازمش برای فردا. به خاطر اینکه دوباره نمازم می شود آخر وقت و هم حال خودم گرفته هم می شود هم دیگر سرحال نیستم.
می دانم نمی فهمی این چیزهارا ولی خب من به خاطر توهم که شده، به خاطر اینکه شارژ گوشی دیگر دارد مرز یک در صد را هم رد می کند، به خاطر همان چشم های مذکور، می روم چشم هایم را دو دقیقه روی م بگذارم بلکه دیگر سرم غرغر نکنی.
(و تو چشم بندی که افتاده زمین را به طرفم می اندازی وبا کلافگی در را می بندی.)
1. با همان لحن مذکور بخوانید.
پیش از تو،
هیچ اقیانوسی را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد
حوصله کنید. گوش کنید و اگر قلبتان از غربت امیرالمونینمان گرفت، التماس دعا ...
رویم نمی شود سلام بدهم ولی جواب سلام واجب است و می شود یک دلخوشی کوچک.
سلام پدر.
شنیده ام که جد بزرگوارتان - امام صادق (علیه السلام) - به فرد شراب خواری که از خجالت رویش را از امام برگردانده بود، فرمودند :
در هر حالی هستید رویتان را از ما برنگردانید ... 1
و تنها امید من برای حرف زدن با شما از یادآوری همین یک جمله جوانه می زند! به جان شما نه، به جان خودم !
یعنی بحث یکی دو روز نیست، بحث یک مدت طولانی ست!
بحث یک ناخلفی ساده نیست، بحث شکستن ِ قسم ِ چند روزه به خاک شلمچه است. احساس می کنم که الان است که بگویید فلانی از چشمم افتادی و من از چشمتان بیفتم و ذره ، ذره ، ذره آب شوم ...
قبل تر ها میخواستم دعا کنم، دعاهایی می کردم از جنس همان دعاهایی که بعد از تمام شدن سخنرانی ها می کنند ، دعاهای کُـلی. حالا فقط میگویم قبل از هر دعایی، فقط پروردگار یک اراده قوی بدهد برای ترک گناه، یک عزم ِ جزم بدهد فقط برای خدمت به خودش آن هم در جوانی. فقط همین را میخواهم..
میدانم که می خوانید . شک ندارم...
1. کیلیک (بخش سفارش امام به دوست شراب خور)