873
چرا پس زهرا نمیاد . هنننن
سلام فندق بلوط جان !
نمی دونم اسمت چی میشه، بابات کیه، رنگ چشات روشنه یا تیره.
من فقط می دونم مامان ت بلوطه و می دونم 23 کروموزومت قراره به اون بره و همین کافیه برای اینکه کلی دوستت داشته باشم ! حتی بیشتر از مامانت !
اونفدر که حتی بدون فرض نینی خودم، از تصور وجود تو و خاله اسماء گفتنت قند تو دلم آب شد. چی میشه و آخ از وقتی که این خیال گره بخوره به واقعیت !
اگه دختر باشی موهاتو می بافم و هر بار با دست پر از شکلات میام پیشت و اگه پسر باشی با هم فوتبال دستی و پی اس می زنیم. اما چه دختر باشی چه پسر، یه روزی که مطمئن شدم به بلوغ رسیدی، میام و در گوشت می گم : عزیز خاله ! هر اتفاق ناگفتنی ای که برات پیش اومد و روت نمیشد به مامانت بگی بیا پیش خودم ! کاش تا وقت به دنیا اومدنت یه چیزی اختراع شه که حس دل آدمو نشون بده تا بتونی بفهمی چقدر بیش از حد باورت دوست دارم !
به وقت 310 روز مونده به کنکور من و بلوط.
پی اس بلوط نوشت : 3> 3> 3>
فندقک من !
در واقع فندقکی که مال من نیستی ! بلکه خدا تو را به من می دهد تا آزمایشم کند. فندقکی که مصداق " اولادکم و اموالکم فتنه" ای !
روزهای عجیبی ست که فکر نمی کنم حال و هوایش تا روز های آمدن تو، یادم بماند. پس می نویسم، تا هم ریخته باشمشان توی کلمات، هم برایت تعریف کرده باشم.
عاطفه دارد می رود. و بهترین توجیه منطقی و روان شناسانه ای که برای خودم پیدا کرده ام همان حرف خانوم کاف بود. یک نیاز صرفا شخصیتی. و واقعا هر روز که به حرفش فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که وای، چقدر درست. و یک سری چیز ها هست که باز هم به قول قاسمی، امتحان است. امتحان من. امتحان سخت مربوط به اینکه هو دو یو فیییل.
و می شود از پسش بر آمد. میشود. امروز خیلی عجیب بود. هر حرفی ، حرف دیگر را تایید می کرد. کلاس صبح، کلاس هفته پیش پنج شنبه را. کلاس بعد از ظهر کلاس امروز سه شنبه را. عجیب بود. حتی خواب هایم هم عجیب است. اصلا ذهنم عجیب شده. هیچ ربطی به پیش دانشگاهی ندارد. بیلیو می. بعد اینکه مثبتم. خوشحالم. خوبم.خوب. اصلا فندقک، همیشه باید خوب باشی. حتی اگر تبدیل بشوی به یک پارادوکس بزرگ با شرایطت.
اصلا هر حس خوب یا بدی که دارم، منشا اش بر می گردد به یک چیز و حتی نمی دانم حل شدنی هست یا نه. حل می شود یا نه. و دعا کن آن کسی که صاحب ماست، کمکمان کند.
مهشاد چند روز است که مدرسه نیامده. پشتیبان هایمان مشخص شدند. 180 تا تجزیه ننوشته ام. چهارشنبه قرار است زهرا، بوووم سوپرایز شود. یک ماه مثل برق و باد گذشت. این هفته وضعیت درس خواندنم را اصلا دوست نداشتم. نوور، اوور. امروز یک "کاش" گفتم و حرفم را پس گرفتم. بازم هم به خاطر همان یک چیز.
عجیب است که صبا دانشجو شده. عاطفه دانشجو شده. و چیز های دیگر حتی. عجیب است و ابن روند بزرگ شدن مرا می ترساند. خیلی. خیلی. خیلی. خیلی.
فندقک ، دعا کن بلوط را.
بگذارید چند خطی بنویسم، تا این تغییر در زندگیم را بریزم توی کلمات، و نگذارم کوچک ترین اثری بر روند روزمره ی زندگیم داشته باشد.
این دو سه روز، دیگر تو واقعا رفتنی شدی، و من هیچ وقت هیچ وقت فکر نمی کردم انفدر سخت باشد و هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر ترس از تنها شدن داشته باشم. رفتن که می گویم، یعنی رفتن از دنیای کوچک دخترانه مان. وگرنه هزار سال سالم روی این زمین خدا زندگی کنی. و من هیچ وقت فکر نمی کردم واقعیتش انقدر سخت باشد و انقدر برایم ناراحت کننده. و خب، این اقتضای بزرگ شدن است و هیچ وقت فکر نمی کردم که مسخره بازی هایمان، شب کنار هم خوابیدن هایمان، تا صبح حرف زدن هایمان، ادا درآوردن هایمان، یک روز تمام شود. ولی خب، هیچ چیزی نیست که تاریخ انقضایی نداشته باشد. این چند روز خودم را راضی کرده ام و واقعا خندیده ام و با صبا و زهرا و مامان و بابا راجبه تو حرف زده ام و حتی اقرار هم کرده ام که ناراحتم. ولی امشب واقعا دلم گرفت و خواستم درباره ات بنویسم. مخصوصا بعد وویس هایت. و حرف هایمان و همه ی این ماجراها. من امشب یک کم ناراحتم. البته سیستم بازیابی من خیلی سریع عمل می کند شکر خدا، با نوشتن حتی سریع تر. این حرف ها را، جدای از لوس بازی، جدای از حرف های خاله زنکی، جدای از حرف بقیه می زنم. و خدا همه این ها را می بیند، می داند.
خوشبخت شوی مهربانم. با اشک های خواهرانه.
"بر آمد قیرگون ابری ز روی نیلگون دریا" رو که میخونم احساس می کنم ادامه ش قراره یه داستان هالیوودی هیجان انگیز باشه.
من ناراحت نیستم. اصلا - از این قضیه - خوشحالم نیستم. فقط، برام عجیبه. غریبه.
[ این تنها یک بخش قضیه است و وی، در باقی زندگیش، لی لی کنان خوشحال و شاد و خندانم می خواند ]
دیگه به اونجایی رسیدم که وقتی یکی داره نوشابه مخصوصا کوکا میخوره، میخوام داد بزنم : دسست نگه دارین ! اون ماده ی سیاه رنگ اسیدی شیمیایی ناسالمو نریزین تو معدتون.
من در این دایره چند نفر را بیشتر راه نمی دهم. اند وات ا پلژر :)
چقده تلفنی خوبه. عاااح بامزه جان.
[ این عاااح و تو انداختی تو دهن من ]
صبح های یکشنبه - اگر بیدار باشم - به آدم ها نگاه می کنم. به دویدنشان. به جنب و جوششان. به این فکر می کنم که هیچ کدامشان دغدغه میرابی را ندارند. از جلوی کلانتری که رد می شویم، آدم های مختلفی می بینم. ریش دار، سرباز، جوان، پیر، مستاصل. عجیب نیستند؟ مثلا احساسات من عجیب نیستند ؟ تو عجیب نیستی ؟ انرژی ها عجیب نیستند؟ رقابت ؟ فرند شیپ ها ؟ زبان فارسی ؟ آدم های مغرور متناقض ؟ حسادت ؟ اینکه راننده سرویسمان ساعت شش صبح تخمه آفتاب گردان می خورد، عجیب نیست ؟
اون انقد خوشحاله که میدوه و زیر لب آهنگ زمزمه می کنه. یکم ته دلش نگرانه. یکمم می ترسه. بی صبره. و با انگیزه.
پی ام داد. از عکسای پروفایلم میگه چقد بزرگ شدی. من بلاک می کنم. بی حس. فراموش می کنم. درس میخونم. میخوابم. خواب می بینم. خواب خودشو می بینم. خواب مهدیه که قراره برام کتاب تست بیاره . خواب میبینم دستم تو خواب بریده. بیدار میشم. با صبا حرف می زنم. مسواک می زنم. می بینم واقعا دستم بریده :| صبونه میخورم. فک می کنم که همیشه ورق برمیگرده. تست ریاضی میزنم. تلفن زنگ میزنه. از صحبتای مامان میفهمم که دیگه تقریبا همه جریان عاطفه رو میدونن. بدم میاد. دوباره تست ریاضی میزنم. به توییتی که صبا فرستاده هنوزم می خندم. البته اینا هیچ تاثیری روی من ندارن. نه افسرده میشم، نه خوشحال. فقط کاش نبودن.نبودنشون ینی آرامش بیشتر.
بدیش اینه که من از پشت این صفحه تاچ، که نمیتونم بفهمم قهری، یکم قهری، دلخوری، ناراحتی یا عصبانی. یا شایدم فقط خواب آلود. یا بی حوصله.
فندقکم، چشم طلایی مو آبیم !
این روزها خوشحالم. خودمم. نگرانی هایم یکی دوتاست ولی سر جمع چیز خاصی نیستند. آمدم از تجربیات روز های پیش دانشگاهی برایت بگویم و بعد چشم هایم را ببندم، و فردا پنج و نیم صبح بازشان کنم.
فندق قشنگم، غرور این روزها بیشترین خصلتی ست که به چشمم می خورد و بیشترین چیزیست که دعا می کنم گرفتارش نشوم. بیا ما مثل آنها خودمان را تافته جدا بافته ندانیم، غرور نگیردمان، ارزش گذاری نکنیم و چشممان را باز کنیم یک وقت دیگران را پایین تر از خودمان نبینیم. و خودت میدانی که چقدر بد است، چقدر، چقدر و چقدرررر.
فندقک، حس بد این است که فکر کنند مثلا تو نفهمی، لوسی. - چیزهایی که نیستی.
مهربانم، یادم بنداز برایت از دوست ها و آدم های همراه این روزها برایت بگویم، از زهرا، مامان و بابا، متین.
از آرزو ها و برنامه های بعد از کنکور. از تهاجم های لحظه ای. از لج کردن های خیلی کوچک. از جو مدرسه. از فرق پیش دانشگاهی. از هفده ساله بودن. از ترس ها، استرس ها، خوشحالی ها. از عاطفه که مامان می گوید که آخر سر بهت زنگ می زند و خبر بچه دار شدنش را می دهد.از این روزها.
خوبیش این است که این، منحصرا نامه ی من به توست و احدی، حق دخالت و اظهار نظر در حتی یک کلمه اش را ندارد. و این باعث خوشحالی ست.
دعا کن بلوط را.
ترسناک است. سه چیز در زندگیم ترسناک است. و من امروز یاد سه تایشان باهم افتادم.
کلاس چهارم دبستان، وقتی سیتوپلاسم و یاد گرفتم، احساس کردم من از بزرگ ترین بچه های جهانم و یکی از "ایسم" های دنیارو بلدم.
کی تولد زهرا میرسههه ^___^ من مردم از ذوق که.
البته اگه اوکی نشه همین قدرم میخوره تو ذوقم.
غروری که ضمیرنآخودآگاه، توی رفتارشون و تک تک کلماتشون سرازیر می کنه.
زهرا وقتی خوشحال باشه، چقد خوبه.
دیدن آقای امیر ی جای غیرقابل تصور.
ریاضی 3>
خواب توی ماشین.