روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

923

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ

تو کجایی؟

در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی ؟

  • بلوط

922

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ
مهندس مکانیکمون. قلب. قلب.
  • بلوط

921

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ق.ظ

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

  • بلوط

دوازدهمین نامه

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۷ ق.ظ

ترجیحا نخوانید.

  • بلوط

919

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۹ ق.ظ
فرموده بودبد که در هر حالی هستید از ما رو نگردانید. اما، "هر حالی" ؟ چقدر سخت.
  • بلوط

918

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ق.ظ

چه چیز گم کرد آنکه تو را یافت و چه یافت آن که تو را گم کرد ؟

  • بلوط

917

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۶ ق.ظ

چقد خوب که امروز مهمونی خاله رو نرفتیم و تو رو ندیدم. کی فکرشو می ورد بخاطر ندیدنت خوشحال باشم؟

  • بلوط

916

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۰۴ ق.ظ

یه چیزی رو فهمیدم، فشار درسی ، ینی فشار ناشی از عذاب وژدان درس نخوندن به هررر دلیلی.

  • بلوط

915

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۹ ق.ظ

چشم هایم دارند می روند.

  • بلوط

914

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۸ ق.ظ

برچسب های زرد بلاگم، تقریبا در حال انفجارند انقدر که پر ند. از خشم ها و عصاب خوردی های ناگهانی، از محبت های سر ریز شده ی یهویی ابراز نشده، از نوشته های لبخند آور. دلم نمی آید پاک کنم چون با خواندنشان، شرایط و حس و حال قبل تر ها یادم می آید. فکر کنم از تک تک آدم های زندگیم، بدون اسم بردن ردی در یادداشت های زرد هست.

  • بلوط

913

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۸ ق.ظ

کاپ قشنگ ترین کامنت سال واسه صبای مهربان جانم.

  • بلوط

912

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ب.ظ
اعتراف اول.
خوشحالم از این که پیشت نبودم. از اینکه ندیدمت. از این که بقیه من را ندیدند. تغییر را پذیرفته ام. و پذیرفته ام که تو رفتی. حتی گریه ام نمی آید. خوشحالم.
اعتراف دوم.
نگرانم. اعتماد به نفسم باز رو به کاهش. آیه ی اگر خدا بخواهد میان دلهایشان الفت میفکند را باید دوباره بخوانم. تجدید همه چیز. چون سیم های من قطع شده اند.
اعتراف سوم.
اصلا حنای روی دستم را دوست ندارم.
اعتراف چهارم.
با خودم گفتم کی این دو گانگی ها و معلق بودن ها و بزرگ نشدن های تینیجری تمام می شوند!
اعتراف پنجم.
حالم از مافیا بازی بلاگی بهم می خورد. حالم.بهم.میخورد.عق.
اعتراف ششم.
یک متن مرتبط با شماره عنوان داشتم که خب، هیچ وقت نمی گذارم.
  • بلوط

911

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ

می نویسم فقط می خوام یه چیزی رو بدونم.

  • بلوط

910

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۲ ب.ظ

حنا گذاشت برام. روی مچ. دو تا پرنده روی سیم برق. البته تقصیر خودم بود یکم خراب شد. ولی دوسش دارم :)

  • بلوط

909

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ب.ظ

صبح زنگ زده بود. لبخند می زنم. بالاخره اتفاق ها افتادنی اند. گریز نیست خب. از تغییرات واقعا گریزی نیست.

  • بلوط

908

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۳۸ ب.ظ

توی یه مغازه، در حالی که داشتم لباس های یک رگال را الکی نگاه می کردم به این فکر کردم که درصد زیادی کارهایمان برای توجه است. درصد زیادی.

  • بلوط

907

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

یک عااااالم چیز دارم برای نوشتن. گفتن. حس کردن. میگم. می نویسم.

  • بلوط

منطقه ی امن

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ

عاح دو سالگیت را تبریک نگفته ام؟ 

96.6.19

  • بلوط

905

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۴ ق.ظ

ینی چی می نویسیم ؟ چی میگیم؟ چی میشیم؟ هم ؟ آی هو نو آیدیا.

  • بلوط

904

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ب.ظ
هنوز زنگ نزده.
خندوانه شرو شو.
لم داده روی تخت.
مریض.
وسایل مانده در فرودگاه تهران.
اعتماد به نفس کم. 
کاسه ی سوپ هتل روی پا.
خانواده خرید جز او.
پنجره باز.
اسپلیت خاموش.
در دمای سی و سه درجه و رطوبت شصت و پنج درصد.
لرز.
سرماخورده.
صدا داغون.
تلگرام هیچ خبری نیست.
این کهنمویی چه بامزس وای.
متعجب.
دریا.
نظم، ترتیب، بدون بوق و سر و صدا.
خندوانه شرو شد.
  • بلوط

903

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۴۳ ق.ظ

آقا ما دوباره اومدیم مسافرت.

  • بلوط

902

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۴۱ ق.ظ
خوشبخت باشی رفیقم.
  • بلوط

901

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ب.ظ

زندگی راه درازیه، اگه بخوای هی وایسی ببینی بقیه چیکار می کنن، بقیه چی میگن، نمی رسی به تهش.

  • بلوط

900

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ق.ظ

گلودرد بدی مرا در خود غرق کرده است. خیلی بد.

  • بلوط

899

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ب.ظ

صب به مامانم گفتم یه مارمولک تو اتاقمه، گفت ولش کن اون دوست منه. بعدا فهمیدم مامانم تو خونه دیدتش قبلن ولی اجازه داده تو خونه ول بگرده دوست کوچیکمون.

  • بلوط

کی بود. چی بود.

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ق.ظ

یه بلاگری بود، سارا، بلاگشو پاک کرد، کانال تلگرامشو به فنا داد و رفت بلاگ اسپات.

یه پیرمردی بود که می گفت چیزی نیست دخترم.

یه موفرفری بود.

یه مریم بود اسم وبش با طعم آلبالو فلان بود.

یه فردا دانلود بود که خیلی خوب بود ، به پایان آمد دفترش.

یه بچه های بدشانس بود که خیلی انرژی منفی داش.

یه دختره بود اون اولا که اومده بود هر روز موهاشو صاف می کرد.

یه تپل بامزه بود تو سفیر، از همه بزرگتر بود.

یه سایه بود که ایده منو دزدید سر کلاس.

یه الناز بود که صداش خیلی قشنگ بود.

یه دختره بود عینکی، تو فرهنگ، روز اول اومد دیگه نیومد.

یه کاغذ کاهیایی بود تو کتابخونه دبستان.

یه معلم خط بود که ناخوناش خیلیی بلند بود.

یه بهار بود که خیلی دهه هشتادی بود. سوشال بود.

یه رستوران بود سه تا خانواده رفتیم، کباب ترش داشت.

یه روز بود خونه مادرجون، که بیرون از خونه دعوا شد.

یه روز بود که عروسی بود، سهیل اومد آبروریزی کرد.

یه روژین بود که مامان باباش جدا شده بودن.

یه سودا بود مثلا خواهر بزرگتر ما بود.

یه شایسته بی بود که .

  • بلوط

به : عاطفه

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ق.ظ
به : عاطفه
  • بلوط

896

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۰۹ ب.ظ

 Why ?!

Its clear !

  • بلوط

895

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۰۳ ب.ظ
نیم ساعت با رایا و طهورا حرف زدیم. ازون حرف زدنایی که اونا پیش هم بودن، من اینور بعد کلی مسخره بازی درآوردن. نشست و برخاست با بچه های فرهنگ کلن این صحبتای خاله زنکی رو از یادم برده بود. چقد مزه داد :)
  • بلوط

894

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۰۰ ب.ظ

یکی هست که به عنوان ماست خور اعظم، منو از خوردن ماست میوه ای منع کرده.

  • بلوط

893

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ب.ظ

آخی، دلم براش تنگ شد. حالا هیچوقت تنگ نمیشدا.

  • بلوط

892

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۵۸ ب.ظ
داریم میریم خونه نرجس روزنامه هارو روبان ببندیم.
  • بلوط

بلوط

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۹ ب.ظ

ازونا که تا یکیو از دست نده ، احساس نمی کنه که  این آدم می تونه یه روزی از دست بره.

  • بلوط

890

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۶ ب.ظ

چه دارد جهان جز دل و مهر یار

به جز توده هایی ز پندار ها

  • بلوط

ادالت

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ق.ظ

توی آینه ، دخترکی به من نگاه می کند که دارد پوسته ی سال های قبل را به سختی می شکافد میاید بیرون، یک دنیای دیگر. بزرگ. روتین. عجیب. کثیف. بزرگسالی.

  • بلوط

888

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۵۶ ق.ظ
چه قسمت قشنگی که روز جشنت نباشم و بعد عکس هایت را برایم بفرستی و تعریف کنی. اصلا 888 من، مال تو.
  • بلوط

887

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ق.ظ

به زور مامان و سعیده من یک عدد شال و عددی دیگر لیوان خریدم برایش که یک وقت فلان نشود و این همه او برایم کادو آورده اینها. راستی می دانستید هر وقت بابایش می رفت سوعیس و امریکا او کللل شکلات هایش را با من نصف می کرد؟ یا مثلا کل لواشکهای شمالش را ؟ می گوید من سرم شولوغ شده وقت نمی کنم زنگ بزنم من هم الکی برای حفظ غرور گفتم منم خیلی سرم شولوغ است و درس ها هوار شده روی سرم اصلا. بعد مثل این فیلم ها گوشی را گذاشتم روی شانه ام و وسایلم را جا به جا کردم که یک وقت صدای کوفتی لو ندهد چیزی را. راستی می دانستید مثل چیزها، موقع رفتن از مشهد "آدم ای شاه" را گذاشته بودند؟ خب آدم که ازین کار ها نمیکند. یکی دو ساعت پیش همه اینجا قاطی کرده بودند. اعصاب و فلان نداشتند هی بهم می پریدند. اقتضای رد شدن از خط زمان. روز آخر که بود ها، توی حرم، یک عالم خادم صف شده بودند مثل دسته راه افتاده بودند امام رضا را صدا می کردند. بعد ملت گوشی ها را در اوردند. بعد من از پشت همه را نگاه کردم. عجیبند این آدم ها. یا از پشت شیشه های آن رستوران لبنانی به آشپز هایش نگاه می کردم. یا مثلا به یک زن تپل عرب گفتم که هل نده او دستش را به نشانه "نمی فهمم چی میگی دخترک بذا هل بدم بره" تکان داد و هل داد که بره. یا مثلا سعیده رژیم گرفته و یک روز تمام باید فقط میوه بخورد. خب اینجوری که نمی شود. آدم می پوکد. هی موز لهیده بخورد هی هلوی شل. یا مثلا آمدن آدم ها توی خط زندگیت و بیرون رفتنشان هم عجیب است. راستی گفتم ما امروز صبح برگشتیم ؟ 

  • بلوط

روز بلاگرا

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ

با اینکه عضو جمعیت ِ کوچیک بلاگرام، ولی مثه اونی میمونم که تو جمعا، میشینه یه گوشه، حرف نمیزنه، دستشو میزنه زیر چونش، از خنده ی بقیه می خنده.

خوشحالم که بلاگرم.

[ این یک پست انتشار در آینده است ]

  • بلوط

885

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ب.ظ

من رفدم مشهد. خدافس شما. 

  • بلوط

884

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۲۰ ق.ظ
همیشه، از صبا و زهرا به طور تکراری طور گونه ی لوس طوری رفیق طوری، ممنون ام که با وجود پرتاب انرژی منفیای من به سمتشون، حوصلشون سر نرفته.
  • بلوط
باید باور کنی که من خیلی دوست داشتم می بودم و می دیدم که بهترین دوستم، لباس سفید خوشگل پوشیده و دست در دست شوهرش میاد تو. بعد همه بلند میشن، دست می زنن. ولی خب بلیط مون افتاده صبح روز جشنت. و ما نمی تونیم باشیم. بابا بهم گفت که بلیط و عوض می کنم که بتونیم/بتونی بری. البته نمیدونم من اونجا جایی دارم یا نه. ولی گفتم که نه نمی خوام باشم. باید باور کنی که من اصلا دوست ندارم تو رو ببینم در حالی که من توی جمع تنهام و دیگه تموم شده دنیای دخترونه ها و خندیدنا و همه ی اینا. من گفتم که نه، بلیط و عوض نکنیم. من ترجیح میدم شب کنار دریا باشم تا بغض کرده میون جمعیت. اصلا میدونی چیه، من مطمئنم اگه ببینمت می زنم زیر گریه. نزنم زیر گریه هم تو تک تک حالتای منو میشناسی. پس فک کنم زمان حل کنه همه چیزو. 
اصلا تو باید باور کنی که من خیلی دوست داشتم تو بله برونت باشم. من گریه نمی کنم. آیم استرانگ. آی دونت کرای. قوی. بدون گریه زاری. بزرگ.
  • بلوط

882

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ
خیلی از مافیا بازی بدم میاد. وبلاگی، غیر وبلاگی.
  • بلوط

6.6

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۸ ب.ظ
زهرای عزیزم !
تو همون کسی هستی که من دعا می کردم خدا به عنوان دوست بهم بده.
تولدت مبارک. رفیق هیژده ساله. 
  • بلوط

880

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۵ ب.ظ

هر روز صب که زود بیدار میشم و خیلی خوابم میاد، در حالی که توی آینه ی دستشویی به خودم خیره شدم، میگم باز میشه این در، صب میشه این شب، صبببب داشته باش.

  • بلوط

879

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ب.ظ

صبام ملوم نیس از بعد از ظهر کجا یهو رف.

  • بلوط

878

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۱۸ ب.ظ
من باید چهارشنبه ای که اومده بود انتخاب رشته کنه، باهاش عکس مینداختم. مثلا به عنوان آخرین عکس یا یه همچین چیز غم انگیزی.
[ و اصلا سرزنشتون نمی کنم اگه بگید جم کن دیگهههه ]
  • بلوط

از آخرین پست های دوست از دست رفته.

شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۴ ق.ظ
ببین ، ما خیلی با هم بودیم. خیلی. از اول بچگیمون. ینی از وقتی که به دنیا اومدم. مثلا لباسامون شبیه هم بود توی 14 سالگی. یا بچه تر که بودیم تو عروسیا ، دو تا دختر با دامن تا زانو تصور کن که روسری سرشونه و دستای همو گرفتن. جالب نیس؟ یا بامزه ؟ باهم یزد رفتیم. با هم یه عالم شب بیدار موندیم. باهم انقد خندیدیم که پوکیدیم. انقد راز بهم گفتیم که به هیشکی نگفته بودیم. انقد تلفنی حرف زدیم. انقد شب سر پتو دعوا کردیم. انقد ماه رمضونا باهم لیوان آب به دست منتظر اذان بودیم. انقد باهم اشتباه کردیم. انقد باهم مشورت کردیم. انقد عکس مسخره گرفتیم. انقد پست مشترک گذاشتیم. انقد بهمون گفتن دوقلو و ما مسخره شون کردیم. خیلی. خیلی.
حالا من حس می کنم همه ی اینا تموم شده و تازه دارم همه ی اینا رو به یاد میارم. اصلا همون اول که سعیده گفت این دوستی تون تا وقت ازدواج یکیتون می مونه فقط، باید قبول می کردم. انصافا دفاع از اینکه نه ما اونطوری نیستیم کار بیخودی بود. سخته خب. شلوغش نمی کنم. همینقدر تو ذهن من شلوغ هست. غم انگیزه خب. اشک اوره. دوست از دست رفته ! تو الان توی دنیای دیگه ای و من توی دنیا ی دیگه. و اینکه تو دنیاتو از دنیای من کندی، سخته. ولی کاش بهترین اتفاقا برات بیفته. به لطف خدا. با اشک های خواهرانه.
  • بلوط

876

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بزرگ شو، بزرگ باش، بجنگ و قوی باش.

  • بلوط

875

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۳۵ ب.ظ

بنویسید که او ترشی لیمو، بعضی از آدم ها و درآوردن اختیارات شاعری را دوست داشت.

  • بلوط

874

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ب.ظ
هعی هعی :) چه خوب بود :) سورپرایز شد کلییی. تازه آخرشم برگرمن خوردیم. وای همه ی دستگاه خفناشم سوار شدیم. تا دوازده شب اینجا بود :)
ولی واجب شد با چن نفر دیگه م برم. اسپشلی صبا.
  • بلوط