روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

فندق !

شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ق.ظ

فندقکم، چشم طلایی مو آبیم !

این روزها خوشحالم. خودمم. نگرانی هایم یکی دوتاست ولی سر جمع چیز خاصی نیستند. آمدم از تجربیات روز های پیش دانشگاهی برایت بگویم و بعد چشم هایم را ببندم، و فردا پنج و نیم صبح بازشان کنم.

فندق قشنگم، غرور این روزها بیشترین خصلتی ست که به چشمم می خورد و بیشترین چیزیست که دعا می کنم گرفتارش نشوم. بیا ما مثل آنها خودمان را تافته جدا بافته ندانیم، غرور نگیردمان، ارزش گذاری نکنیم و چشممان را باز کنیم یک وقت دیگران را پایین تر از خودمان نبینیم. و خودت میدانی که چقدر بد است، چقدر، چقدر و چقدرررر.

فندقک، حس بد این است که فکر کنند مثلا تو نفهمی، لوسی. - چیزهایی که نیستی.

مهربانم، یادم بنداز برایت از دوست ها و آدم های همراه این روزها برایت بگویم، از زهرا، مامان و بابا، متین.

از آرزو ها و برنامه های بعد از کنکور. از تهاجم های لحظه ای. از لج کردن های خیلی کوچک. از جو مدرسه. از فرق پیش دانشگاهی. از هفده ساله بودن. از ترس ها، استرس ها، خوشحالی ها. از عاطفه که مامان می گوید که آخر سر بهت زنگ می زند و خبر بچه دار شدنش را می دهد.از این روزها.

خوبیش این است که این، منحصرا نامه ی من به توست و احدی، حق دخالت و اظهار نظر در حتی یک کلمه اش را ندارد. و این باعث خوشحالی ست.

دعا کن بلوط را.

  • ۹۶/۰۵/۰۷
  • بلوط

فندق مامان