تو زیبا نیستی. نه مژه هایت می رسد به آسمان، نه موهایت را خورشید، رنگ کرده.
تو فقط دو چشم قهوه ای داری که انگار روی آتش سوخته. و همین دو تیله ی کدر، می تواند مرا ببرد به آسمان، کنار خورشید، و برگرداندم اینجا. روی زمین. همین بس نیست؟
شب که همه خوابند کنار صندلیت یک دانه سوسک سیاه باشد و کلی با خودت کلنجار بروی که کسی را بیدار نکنی و بروی آشپزخانه که سوسک کش بیاوری اجبارا زمین اتاقت را به گند بکشی، که جلوی کابینت با یکی دیگرشان رو به رو شوی. به چشم یک تراژدی نگاهش کنید. چون من الان حتی جم نمی توانم بخورم و تصمیم دارم انقدر روی مبل بشینم که کسی نصف شب از تشنگی بیدار شود. و معلوم نیست تا صبح کجاها که نمی روند.
ندیدن صبا.
دوست داشتن زهرا.
و بی حوصلگی نسبت به عاطفه.
خوشحالی زیاد.
من امشب بهم شهود شد (؟) یا شهود کردم (؟) خلاصه همون که سر کلاس فلسفه میگیم، آره امشب فهمیدم که من از او جان آینده چی می خوام. اون بخش شهودش اغراق بود.
زهرا یه سیاست خاصی راجبه یه سری افراد داره، که منم تصمیم گرفتم همون سیاست خاصو راجبا همون افراد داشته باشم. ابهامش بره تو چشم و چال و حلق اون یسری.
من این مراحل بزرگ شدنو به طور ملموسی - خیلی ملموسی - دارم حس می کنم. و می ترسم. و ذوق می کنم. و اینطوری. جدن ترسناک نیست؟ من به طرز زودی هفده سالمه.
اشکال نداره. بلخره همه دوستا یه روز همو می بینن. بلخره همه لباسای روی بند خشک میشن. بلخره درختای گیلاس شکوفه می دن.
راستی فندقک،
داشتم فک میکردم باز یه مامان روان شناس بیشتر به دردت میخوره تا جامعه شناس. لااقل یه دردی دوا می کنه ازت. نه که دوسش داشته باشم روان شناسیو، ولی خب.
بعد داشتم فک میکردم من راجبه تو که می نویسم، موضوعُ می زنم "بقیه". ولی باید بزنم "من". باید بزنم "او". تو وجود من نیستی ؟ تو وجود او نیستی ؟
آره حالا هر چیم باشه، من خوشحالم. حالا قاسمی هر جوریم که باشه، خوبه، تعصبی نیست و آدمو از هیچی زده نمی کنه. این قضیه عاطفه هر چقدرم برام آزار دهنده باشه، خوبه برام و جا افتاده. حرف نزدن با صبا هر چقدرم ناراحت کننده باشه ولی خوبه که موقتیه. خوبه. به لطف خدا خوبه. من خوشحالم. البته این پست سر و ته نداره ولی خواستم که بگم.
امروز پیش خانوم کاف بودم، حالا جدا از همه چی، یه چیزی گف، گف ی چیزی هس به اسم محبت عاطفی خواهرانه، که ندارم. خواهرو ینی. قبلش رفتم سر کار مامان که ازونجا بریم، رفتم یه سر به آیلار زدم که دیگه فندقش لگد میزد. گوگولی.
از اولین روز پیش دانشگاهی می پرسی؟ خب، خوب بود. ستیزفایینگ. عنوانو عوض نکردم؟ عوض می کنم. خانوم کاف چی شد؟ فردا از مدرسه میرم سرکار مامان و ازونجا باهم میریم پیشش.
برنامم برای امشب اینه که دو قسمتِ مونده از سریالرو ببینم، برای متین مایع لواشک درست کنم - چون لواشکی که گذاشتم خشک شه رو داغون کرده - برم حموم، ادامه ی کتابمو بخونم، برم دولینگو و ی سری کارای روزمره. و اینگونه شب آخرِ بی مسعولیتیِ شیرینِ دبیرستانُ صب می کنم.
چقد همه بزرگ شدن. کی فکرشو می کرد. اولین نوه ازدواج کرده، پویا کنکور داده، عسل رفته اول راهنمایی و من هیفده ساله ام.
بلخره زندگی همینه دیگه. آدما میان یه مدت هستن میرن، دوباره ی سری جدید میان. فرندشیپا شرو میشه، صمیمی میشه تموم میشه، آدما مهربون میشن بعد مهربونیشون ته می کشه بداخلاق میشن دوباره خوب میشن. همینه دیگه.
اومدی انسانی چیکاااار؟ جامعه شناسی میخوای چیکاااار؟ جامعه شناس بشی که چیییی؟ که آخرش چی کار کنیییی؟ اه.اه.اه.اه.اه.
هم اکنون به این نتبجه رسیدم که حاج آقامون :| نباید از این مردای باشه که وقتی سرشون کلا میره یا باید حقشونو بگیرن، سری محلو ترک کنن و در برن. ترسوی بزدل :| وگرنه بنیاد خانواده جدا می ریزه بهم :| حالا واس ما که اینطوری نیس خدا بخواد. خدایا این آدما رو از لیستت خط بزن یه شجاعشو بذار برام. فدایت.
ایشالا دوتایی اول یه غذا بخورین مسموم شین، بعد یه فندک بخرین باهاش کاراتون آتیش بگیره. ایش :| ولی خدایی اولین باره دارم این طوری دعا می کنم به هیچ وجهم ازون مهربون گوگولیا نیستم که دلم نیاد، آقا دلم میاد. پول حروم از دل و دماغتون میاد بیرون.
از این حس که یکی - توی محیط بزرگ جامعه، نه مثلا دوست و اینا - مسخرم کرده، دارم بالا میارم. بالاااا.
زینب عزیزم،
من خودم شخصا دیفالتم رو اینه که اسما میگه بیا بیرون، بعد جور نمیشه تو بیای. و اسما عم دیفالتش اینه که تو سرویس داره میگه بیاین بریم بیرون :) برا همین حس می کنیم که تو میدونی و نمیای. وگرنه که داداچ اصن خیلی خوبه وقتی میای. وقتی بیای. خلاصه که من از دیفالت در میارم حالتمو.
بالاخره خیلی یهویی و برنامه ریزی نشده، به مامان و بابا گفتم. ولی جدا، تصمیم گرفتم این یه موردو حل کنم و از اون جایی که خودم تنهایی نمی تونم، خانوم کاف هم وارد این پروسه میشه به حول و قوه الهی :P
خدا میدونه من چجوری میشم وقت جنگیدن. هر جنگیدنی. لفظی. وقتی می خوای حقتو بگیری. ای کاش می تونستم بفهمم از کجا نشات می گیره.
نشسته بودیم تو کافه، بعد من منو می خواستم اسمش یادم نبود، حتی نمیدونستم اون خانومه مال خود کافه س یا نه، خلاصه گفتم خانووم، شما اینجایین؟ گیج نگا کرد گف بله خب من که اینجام! گفتم نه ینی میشه یه برگه :) به من بدین ؟ گف منظورتون منوعه ؟
حالا الان بامزه نیس ولی اون موقه چیز جالبی بود.
عجیب نیست که هیجان زده ام از این که آخرین سال تحصیلیم تو این نظام فلان آموزشی داره شرو میشه؟ تکیه ی جمله روی "شرو میشه" س. هیجان مثبت و منفی قاطی. مثبتش بیشتره. [ احساسات منفی در این باره کاملا شخصیه ولی لطفا به سمت من پرتابش نکنید که حوصله جم کردن ندارم ]
من همون حسی بهم دست داده که وقتی یکی تو خیابون بهم فش میده و من جوابی ندارم که بگم، بهم دست میده.
داشتم میگفتم تو چقد بی احساسی که این طوری جوابشو میدی و فلان و بیسار. گفت خودتم همچین الهه ی احساسات نیستی. خودتم بی احساسی.
خب آخه منو تو یه موقعیت احساسی ندیدی که. گفت که چرا بعد از شیش سال میشناسمت.
ولی خب بعد از شیش سال بازم من و تو یه موقعیت احساسی ندیدی. کجاااییییی ببینی من دارم عاشقانه میگم همینطور گر و گر.