روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۵۵۸ مطلب با موضوع «ما» ثبت شده است

آهای !

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۴۹ ب.ظ
وای یکی این پرده ی حریر ُ از جلو چشمام بزنه کنار،
ببینم دارم چی کار می کنم دقیقا ؟ ببینم اصلا اینا همه بخاطر چیه ؟
یکی بیاد بتابه به زمین ِ من، این مِها رو ببره کنار. یکی بیاد اینجارو گرم کنه.
آهای !
  • بلوط

اصل حالم را می خواهی؟

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ

اصل حالم این است که موهایم را دو طرفم بافته ام، بابت نتیجه ی تستی که داده ام هنوز هم خوشحالم، تاریخ ادبیاتم را نخوانده ام، قسمت پنج 13ریزن را تمام کرده ام، خودم را در این احساسات مختلف گم کرده ام، خدا را به خاطر وجود چند تا آدم شکر کرده ام، به رفتار های مسخره ی این چند وقتم فکر کرده ام، یاد غیر قابل پیگیری ترین شب زندگیم افتادم و ضربان قلبم رفت بالا. غر زدم، خودم را سرزنش کردم، باز هم حرف نزدم، به این فکر کردم که چه خوب میشد اگر می توانستم تمام این احساسات را برای چند دقیقه دایورت کنم روی یک شخص دیگر. تا بفهمد، تا درک کند، تا یکهو ضربان قلبش برود بالا ! تا بگوید هورمون هایت گند زده اند !


اصل حالت را می خواستی در "خوبم" یا "بد نیستم" خلاصه کنی ؟

  • بلوط

بی عنوان.

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۴۳ ب.ظ

هجوم احساسات مختلف را

چ کنم ؟

وات د هل ؟

  • بلوط

503

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۴ ق.ظ
ساعت دو ی شب است. خودم نمی دانم چه می خواهم. چه کرده ام. چه احساسی دارم. فقط این تپش قلب مزاحم را حس می کنم و گرمای اتاق را. و البته خوشحالم. کمی.

(لازم است باز بگویم که اصلا بحث سر جنس مخالف نیست ؟ ) 
  • بلوط

یا اصن کی هستی.

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ب.ظ

روزت مبارک آقای آینده ی جان :)

حالا من چ بدونم کجایی.

  • بلوط

500 اُمین.

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ
فیلم های بچگیم را نگاه می کنم، 
می فهمم که انگار از بچگی همینطوری بودم. نابلد بودن به ابراز کردن هر احساسی. 
حرف نزدن.

  • بلوط

چ کنیم حالا.

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۴۴ ب.ظ

خارش بینی، دندان درد، همان معضلات ِ ۱۷ سالگی همیشگی، ذوق، گشنگی، عجیب ِ ولی دل تنگی و هورمون ها، همه دست به دست هم داده اند اعصابم را بریزند بهم.

  • بلوط

پاد زهر ِ جان !

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۱۰ ب.ظ

نوشدارویی نباش که دیر بیایی ها. بدان. بیا.

  • بلوط

معضلات 17 سالگی.

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۲۴ ب.ظ

اگه منو میشناسید، میشه لطفا دنباله شو نخونید ؟ خواهش می کنم.

  • بلوط

من، موش ترسیده ی پشیمان.

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ب.ظ

تو مهربان تر از آنی که بگذاری من چوب کارهایم را بخورم نه؟ نه که منکرشان باشم... ولی ببخش... به بزرگیت، به حول حالنا بودنت، به احمق بودنم، به هیچ بودنم، تو را به جان بنده های عزیزت، ببخش. قول بدهم؟ 

  • بلوط

معضلات ِ تینیجری.

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۳۷ ب.ظ

الان مستعد ترین فرد برای به گند کشیدن ۱۷ سالگیم هستم.

  • بلوط

قبول داری نه؟

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۷ ب.ظ

تناقض، گند حال آدم را در میاورد.

  • بلوط

هان ؟

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ
این مرض چیست که بر جان من است ؟
  • بلوط

صرفا جهت ثبت.

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

با اینکه اصلا دیگه این بحثو دوس ندارم،

ولی دعا می کنم همسر آینده ی اینجانب (!) یه مادر شاغل داشته باشه

تا بفهمه دقیقا فرق بین همسر شاغل و خانه دارو. 

  • بلوط

عنوان ؟ می تونم بنویسم؟ نه.

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۰۶ ب.ظ
با کی حرف بزنم؟ اصلا بزنم؟ با مامان ؟ با خانوم کاویانی ؟ با دوستام؟ با زهرا ؟ با اسماء ؟ با خانوم ل. ؟ خانوم الف. ؟ صبا ؟ رایا ؟ نه نمی تونم. من فقط یه درون گرای برون گرا نمام !
دیدی پستای غمگین میذارن؟ میدونی چقد متنفرم ازین حال و هوا؟ دیدی چقد زندگیا داره زود پیش میره؟ دیدی من چجوری بودم؟ دیدی من دارم برمیگردم؟ دیدی چقدر عوض شده عقیده هام؟ هوم؟ دیدی؟ دیدی دارم یاد 14 سالگیم میفتم؟ دیدی دلم می خواد سفید سفید باشم؟ دیدی چقد تغییر می کنم؟ دیدی نظرم چقد راجبه آدمای دورم عوض شده؟ دیدی هوم؟ دیدی چقد بچه شدم؟ دیدی دغدغه هام چی شده؟ دیدی چقد از مشکل عزیزام گره میخوره دلم؟ دیدی مثه بدبختا نمیتونم هیچ کاری کنم؟ دیدی چقد منفی بودن حالمو بد می کنه ؟ دیدی چقد نگاه آدما برام مهم شده؟ دیدی متنفرم ازین جمله ها و این لوس بازیا؟ ولی میتونم ننویسم ؟ هوم؟ دیدی؟ مخاطبم؟ تو،  همونی که داری می خونی. بدون توجه به اینکه کی هستی، بدون توجه به اینکه من کیم ، دیدی منو؟ دیدی خودتو ؟
  • بلوط

اقتضای سن، آب و هوا یا حالا هر چی.

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ب.ظ

خواستم بگم که اگه فک می کنید توی این روزا با این هوای خنک و بارون، هورموناتون قاطی کرده

یا دیوونه شدین یا هر چی، تنها نیستین. انگار می زنه به سر آدم !


پی اس اینکه تشکر از اسماء بابت اینکه یادم انداخت اینو پستش کنم.

  • بلوط

485

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ب.ظ
الآن می توانم به 90 درصد آدم ها حق بدهم. به بی دین بودنشان، به پوشیه زدنشان، به عاشق شدن گاه و بی گاهشان، به بی قانونی کردنشان، به بچه مثبت بودنشان، به داد زدن هایشان، به نگاه های ترحم آمیزشان، به قضاوت هایشان، ...
  • بلوط

فکرکنم خیلی آدم شبیه من وجود داشته باشد :)

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۴۵ ب.ظ
هیچ وقت این خصلت کم حرف بودن توی جمع غریبه را دوست نداشتم و همیشه نگاه های از سر دلسوزی بقیه دلم را سوزانده و باید بگویم فامیل های دور پدر، دوستان خانوادگی، بچه های توی کلاس زبان، همسفران چند روزه، ... همه ی شان من را مظلوم خطاب کرده اند و کم از دهنم حرف شنیده اند. از این قضاوت زودشان خنده ام می گیرد و به این فکر می کنم که من واقعا نمی توانم زود با آدم ها گرم بگیرم. برعکس پدر، متین، عاطفه، صبا.


توی فرودگاه آقای دکتر به پدر می گفت آقای فلانی، دخترتان اصلا به خودتان نرفته. خیلی مظلوم و ساکت است :)
  • بلوط

عنوان را ول کن خواهشا.

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۲۰ ب.ظ
از این احساسات متغیر تینیجری، از این ثبات نداشتن
با تمام وجود بیزارم.
  • بلوط

:)

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ب.ظ
این روزها خیلی خوشحال ترم. خیلی چیز ها یادگرفته ام. با چالش زندگی عاطفه کنار آمده ام. هر چیزی بشود، من بازهم هستم. دیگر رویا نمی بافم. دیگر نقطه ضعفم کم رنگ شده. دیگر آن طور با خودم سر احساسی رفتار نکردن نمی جنگم. انگار یک جورهایی می دانم که باید چه کار کنم. انگار ترسیم کرده ام همه چیز را برای خودم. و همه ی این ها خیلی نشانه ی خوبی ست. لااقل برای من.
  • بلوط

فاینالی:)) گود فیلینگز :)

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ
خوشحالم. در واقع انگار هورمون هایم برگشته اند سر کار عادیشان. کم کم آن احساس های مسخره بار و بندیلشان را جمع کرده اند. انگار یکم بزرگ تر شده ام. خوشحالم. اگر هورمون ها (!) همینطور مسالمت آمیز باهم کنار بیایند !
  • بلوط

مسلسل وار

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ب.ظ

خیلی می توانم بنویسم، خیلی. به اندازه ی تمام این سه چهار روز.


  • بلوط

472

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ب.ظ

گشنه اَم، خیلی گشنه. به قدری که کم کم دارد اشتهایم را کور می کند. چند نفر هستند که وقت ِ زیارت، می آیند جلوی چشمم، انگشت اشاره ی شان را به نشانه تهدید تکان می دهند و با خنده یادآوری می کنند که یادت نرود دعایم کنی. 


پی اس اینکه ناشناس نباشید بهتر است ولی ها 🙈🙈🎈

  • بلوط

روزهای بعدا.

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ق.ظ

دوست ندارم وقتی 25 ساله شدم، نگاهی بیندازم به روزهای 17 سالگی و بعد برای خودم متاسف شوم و بگویم دختره ی احمق ! کاش بیشتر عقلت می رسید. بعد آرزو کنم این روزها را خدا از زندگیم محو کند.

دقیقا مثل حسی که نسبت به 14 سالگی دارم. سن مزخرفیست.

  • بلوط

470

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ
خیلی دلم می خواست مثل این آدم بزرگ های با فرهنگ بیایم بشینم توی لابی کتابم را بگیرم دستم و بی سرو صدا بخوانمش. ولی مثل احمق ها سرم مدام توی گوشیست.
  • بلوط

یک سری جملات معمولی درباره ی سفر.

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

اول نوشت : هیچ لزومی به خواندن این ها نیست. چون خودم هیچ وقت حوصله نکرده اَم جملات معمولیِ دیگران درباره ی سفرشان بخوانم.

مثل دیشب شولوغ نیست. جا بریای راه رفتن هم هست. هردو ضریح را دیدم. به ضریح امام حسین دست زدم. یک چیز هم ازشان خواستم. نشستم جایی توی حرم حضرت ابوالفضل ، تمام فکر های اذیت کننده را ریختم جلوی رویم، به حضرت ابوالفضل نشانشان دادم و تمامشان را دانه دانه بهشان نشان دادم. برای او و او و او و او هم دعا کردم. چقدر قشنگ که پیش پسر امیر المومنینم. باز هم نشسته ام توی لابی، ذهنم می بافد. منتظر پدر و داداش و مامانم.  ساعت هشت و نیم.قرار داشتیم هنوز نیامده اند. (ساعت 8:54 دقیقه به وقت عراق است) 

  • بلوط

ذهن بافته های توی لابی

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

نت هتل، از طبقه ی چهارم بگیر نگیر دارد. الان نشسته ام توی لابی، منتظر پدر و داداش. آه آقای امیر همین الان از آسانسور پیاده شد و من از شرمندگی سرم را انداخته ام پایین. فاطمه جانم هم همین الان با پدرش رد شد و به هم سلام دادیم. و مثل همیشه لپ هایش گُلی بود. دیروز خودم را مثل گنجشک جمع کرده بودمو شانه هایم را به سمت جلو آورده بودم تا بدنم نخورد به بدن مرد ها. زن ها به هم چسبیده بودند، هل می دادند. یک جایی بود میخواستم بگویم داری نفسم را میگیری دیگر ! هل نده خب ! ولی خب راهم باز شد. پدر و داداش هنوز نیامده اند. هوا آفتابی ست. حس های بد دیگر مرا مغلوب خودشان کرده اند. هیچ راه حلی برایشان ندارم. شروع این حس ها را پیدا کردم. همان جرقه ی اول. و نمی دانستم تا اینجا کشیده می شود. جلد یک جین ایر را تمام کرده اَم و جلد دویش را شروع. بسته ی اول مارشمالو هایم هم تمام شده. دیروز سرِ سومین و آخرین تفتیش، خانومی که مرا می گشت، بعد از گشتنش دستش را گذاشت پشتم و آن بکی دستش را به طرف حرم گرفت و با لبخند گفت : تفضَّل ! وای که چقدر قشنگ بود ! مامان و فاطمه می گفتند ضریح را دیده اند ولی من حتی توی بین الحرمین و اطرافش هم جا پیدا نکردم. چه برسد به اینکه بروم تو. حاج آقا و خانومش همین الان پیاده شدند.


پی اس اینکه از اسماء تشکرات فراوان داریم بخاطر کمکش. الان توی لابی نت بهتر است شکر خدا !

  • بلوط

چه بر من میگذرد؟ هیچ !

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ق.ظ

شلوغ ترین جاییست اینجا که تا به حال دیده اَم. شب ِ جمعه ی کربلا. جا برای راه رفتن نبود.

حالم را گرفت. با این اتفاق امشب، حالم واقعا گرفته شد. دلم نجف می خواهد. حیف که رویم نمی شود به آقای امیر عمقِ شرمندگیم را برسانم وگرنه معذرت خواهی می کردم که فکر نکند دخترک لوسِ مسخره ی نازپرورده ای هستم. به پدر گفتم حسابی ازش تشکر کند. کاش می توانستم لپِ فاطمه ی عزیزم را بکشم و بگویم معذرت می خواهم. بغلش کنم و با خنده بگوید که تمام این اتفاق خاطره شد. باز هم احساسات مزخرف هجوم آورده اند و هیچ سلاحی برای مقابله با آنها ندارم. هیچ سلاحی. دلم حرمِ امیرالمومنین می خواهد. خدایا تو خودت مگر شاهد نیستی؟ اصلا فقط بگذار برگردم به همان جرقه اول. از کجا شروع شد؟ نمیدانم ! شاید هم بدانم... از حسادت؟ ولی سر چی؟ کی؟ نمیدانم !

امشب، یعنی شب جمعه، در کربلا طوفانی چند دقیقه ای آمد و بعد قطره های ِ خیلی درشت ِ باران بین الحرمین را خیس کردند. می گفت امشب شبی بود مثل عاشورا. همان قدر ازدحام.

داداش خوابیده است. هر چقدر بیشتر به بقیه فکر می کنم بی حوصله تر می شوم، بی انگیزه تر. کِسل تر. هر چقدر بیشتر یاد سوالاتی که می پرسند، میُفتم بیشتر عمقِ تنفر را حس می کنم. بی اهمیت تر. بی ارزش تر.

  • بلوط

احتمالات

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ
من ناراحت نمی شدم اگر می شدم یک زنِ عرب. با عبا و پوشیه (از آن هایی که خط دارد بین چشم هایش) و مرا اُمّ علی می خواندند. به شرط تمیز بودن البته.
یا ناراحت نمی شدم اگر می شدم یک کارمند اداره ی خیلی ساده ی هلندی که ظهر، خسته از فشار کار میاید خانه، کلیدش را پرت می کند روی کاناپه و قهوه جوش را روشن می کند.
یا یک زن ِ آمریکایی که می شد نیروی پلیس اِف بی آی و هر صبح کت و شلوار پوشیده، با دست های خشنش رانندگی می کند.

پی اس اینکه زن های عرب، چطور عاشق می شوند؟ هوم؟
  • بلوط

چه بر من میگذرد.

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ق.ظ
دراز کشیدم توی تخت. منتظریم تا ساعت هفت برویم صبحانه و بعد بیاییم اتاق و بخوابیم. امروز برای اولین بار چشمم به ضریح امیرالمومنین افتاد. و هیچ چیزی نمی گویم درباره اَش. و دیشب برای اولین بار وادی السلام را دیدم. و توی هواپیما فهمیدم که مشکلم از کجاست و چیست. ولی جرئت فکر کردن به راه حلش را ندارم.
  • بلوط

نمی توانم برای عنوان فکر کنم فعلا.

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ

شاید مشکل یک جایی توی هورمون هایم باشد. یا شایدم یک جایی توی روحم. و همین الان فکر مسخره ی عاشق ِ یک پسرک شدن را از ذهنتان بیندازید بیرون. توی ماشین نشسته ام و حالت تهوع گرفتم و سعی می کنم بی حوصلگیم را با خریدن دو بسته مارشمالو جبران کنم. آخر سالی زده به سرم. همش یاد دیروز میفتم. تمام جملات ِ آن پست تداعی ِ آزاد, راست بود. تک به تکش. همش تکرار می کنمشان. آوه حوصله ی خداحافظی هم ندارم. زهرا را که دیده ام.اسماء, زینب و فاطمه سادات جانم خداحافظ. صبا,  خدا حافظ. حالا هر کسی نداند فکر می کند دارم می روم سفر قندهار. ولی باور کنید برایم سفر قندهار است. دور و دراز. دلم خالی است فعلا. بازهم انگشتانم را روی کیبورد گوشی رها کرده ام. چرت و پرت می گویند. به احترام همان ستاره ی زرد, که مجبورید برای خفه کردنش بیایید معذرت می خواهم.

پی اسِ خطاب به ناشناس اینکه خدا از دهنتان بشنود. اگر حوصله کردید, دعا کنید.

  • بلوط

چه بر من می گذرد.

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

وسایلم را جمع کرده ام و با زور چمدان را با داداش شریک شدم. منتظرم مامان اتوی روسریش را تمام کند. هنوز لیستم را ننوشته اَم. می خواهم داداش را قانع کنم که لباس مشکی نپوشد. ساعت ۱۰ شب پرواز داریم. و حوصله ی ۴ ساعت علاف شدن در فرودگاه را ندارم. ناهار را میرویم کرج، پیش مادرجون. حانیه نامزد کرده و هنوز خبرش را احتمالا به سید مرتضی نداده اند. می خواهم به مامان بگویم که فعلا چیزی نگوید تا خودشان بفهمند. حوصله ی جَو سنگین ندارم. مامان هنوز اتوی روسریش تمام نشده. متین لباس مشکیَش را درنیاورده. پدر هم حمام است. متین با مامان در حال بحث کردنست.حوصله ی عصبی بودنشان را ندارم.


+ آخر فلانی ِ از شرایط بی خبر ِ من، چطور می تواند مشت بزند به شکمم و طحالم را پاره کند؟ [پیرو پست قبل]

  • بلوط

کار از کار نگذرد یک وقت.

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

دوست دارم رویاهای دخترانه زودتر خودشان با زبان خوش، آن روی سگشان را نشان بدهند و من بفهمم که زرشکی بیش نیستند.

  • بلوط

خونه مادربزرگه

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

اومدیم الان عید دیدنی چون دیگه سی اُم داریم میریم.

و تازه تو جریان همین حرف زدنا فهمیدم حساسیت پدر (و البته داداش) تو خرید, یه چیز کاملا ذاتیه.

  • بلوط

آنچه خواهید دید !

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ

حتما یادم بنداز از دیروز با زهرا وُ وی کافه و سینما فرهنگ بنویسم,

یادم بنداز از حال درونیم و حسم به آدما بنویسم

یادم بنداز از هیجان نصفه و نیمه م برای سفرمون بنویسم,

یادم بنداز از شعر فاطمه سادات بنویسم

یادم بنداز بنویسم از اینکه چه حسی - و در واقع هیچ حسی - ب سال نو ندارم

یادم بنداز از اینکه یه موقه هایی دوست دارم چن نفرو بغل کنم و بگم من تا حالا همچین آدمی مثه تو تو زندگیم نداشتم بنویسم.


  • بلوط

ببین ولی. =]

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ب.ظ

می بینی که موتورم خاموش شده؟

می بینی که وضع و اوضاعو؟ :P

  • بلوط

بخوانیدش، اگر چیزی نمی پرسید.

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ
  • بلوط

این روزهای آخر سالی.

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ

خیلی عصابم ضعیف شده ها.

سریع میخوام مثلا فلانیو خفه کنم

یا دلم می خواد چن تا خفه شوی محکم بگم

یا دلم می خواد برم سر همه ی اون جمع ۸۰ نفری داد بزنم

یا دلم می خواد بگم توی احمق چرا نمی فهمی برای من واقعا مهمی

یا دلم می خواد بگم خب یه ذره فک کن شاید همه شرایط تو رو نداشته باشن

به هر کسی یا سر چه چیزی فرق نمی کنه

ولی خب سکوت همیشه بهتر از حرفایی ِ که آدما رو میشکونه.

  • بلوط

تخلیه.

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ

اینجا، یجور چرک نویس حساب میشه. که اون روی سگ و خبیثم میاد بالا. وگرنه که !

  • بلوط

خیلی مبهم نوشتم میدونم !

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ
سهم بعضیا از بعضی چیزا،
فقط دیدنش و شنیدنش و خوندنش و حسرت خوردنه.

پی اس اینکه خدایا دست درد نکنه ها.
  • بلوط

حداقل

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ

خب،

به نظر میرسه دوباره خودمو گم کردم. نمیدونم باید چیکار کنم.

حداقلش اینه که بهم بگی وقتی "وجودم"و گم کردی، بهم بگی کجا باید پیداش کنم.

  • بلوط

کی به تو گفته دو تا لیمو رو خالی بخوری

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۵ ب.ظ
آه معده جان !

[چرتُ پرتیات]
  • بلوط

415

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۴۸ ب.ظ

Its about decisions

Its about future

Its about WHERE i can find ma self

Its about HOW you see world


  • بلوط

تخیلی من باب شاهزاده ی سوار بر اسب سفید

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ب.ظ
یک مردِ ایرانی الاصل ِ مقیمِ اروپا ی خیلی مذهبی با یِ اعتقاد مشترکُ قوی تر از من.
  • بلوط

413

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ
دلم روزایی رو میخواد که تو اتاقم بودم, کولر روشن بود, میوه های تابستونی رو میز بود ولی من با ی ظرف گیلاس, آگاتا کریستی می خوندم.
  • بلوط

410

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ
نمیشه بگن : این فیلم آیندتِ،
میتونی اون سکانسای اشتباهی رو دوباره بازی کنی.

  • بلوط

روز های بعدا

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ
عزیز ترینم!
میگویم زشت نباشد یک وقت هی نامه های عمومی می نویسم؟
میدانم دارم توی وبلاگ اشتباهی پستشان می کنم ولی دوست دارم که همینجا برایت بنویسم، 
میدانی،
یعنی هم ازت متنفرم هم دوستت دارم.
هم می خواهم هی بنویسم، هم دستم به نوشتن نمی رود.
بعدا
خیلی چیز ها عوض می شود.
بعدا قرار است یک بانو توی آینه به من لبخند بزند و بگوید : سلام! من "تو" هستم !
من می ترسم.
  • بلوط

اعتماد ب نفس کم

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

انقد لبتو نجو و گاز نگیر.

خودش میشه یه آتو برای اونا.

  • بلوط

405

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ب.ظ

عزیز ترینم،

یادم باشد به عکاس بگویم که یک عکس از چشم های خیلی خیلی معمولی من در حالی که زل زده به چشمان ِ قهوه ایت بیندازد. قابش کنیم. بزنیم به دیوار.

  • بلوط

ولی خسته کننده میشد یکم.

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

نمیشه منو بشونن یه جا، بهم یه هارد پر از فیلم بدن،

بگن عزیزم شغل شما اینه که همه رو ببینی به ما بگی کودوم قشنگ تره.

  • بلوط