اصل حالم این است که موهایم را دو طرفم بافته ام، بابت نتیجه ی تستی که داده ام هنوز هم خوشحالم، تاریخ ادبیاتم را نخوانده ام، قسمت پنج 13ریزن را تمام کرده ام، خودم را در این احساسات مختلف گم کرده ام، خدا را به خاطر وجود چند تا آدم شکر کرده ام، به رفتار های مسخره ی این چند وقتم فکر کرده ام، یاد غیر قابل پیگیری ترین شب زندگیم افتادم و ضربان قلبم رفت بالا. غر زدم، خودم را سرزنش کردم، باز هم حرف نزدم، به این فکر کردم که چه خوب میشد اگر می توانستم تمام این احساسات را برای چند دقیقه دایورت کنم روی یک شخص دیگر. تا بفهمد، تا درک کند، تا یکهو ضربان قلبش برود بالا ! تا بگوید هورمون هایت گند زده اند !
اصل حالت را می خواستی در "خوبم" یا "بد نیستم" خلاصه کنی ؟
روزت مبارک آقای آینده ی جان :)
حالا من چ بدونم کجایی.
خارش بینی، دندان درد، همان معضلات ِ ۱۷ سالگی همیشگی، ذوق، گشنگی، عجیب ِ ولی دل تنگی و هورمون ها، همه دست به دست هم داده اند اعصابم را بریزند بهم.
اگه منو میشناسید، میشه لطفا دنباله شو نخونید ؟ خواهش می کنم.
تو مهربان تر از آنی که بگذاری من چوب کارهایم را بخورم نه؟ نه که منکرشان باشم... ولی ببخش... به بزرگیت، به حول حالنا بودنت، به احمق بودنم، به هیچ بودنم، تو را به جان بنده های عزیزت، ببخش. قول بدهم؟
الان مستعد ترین فرد برای به گند کشیدن ۱۷ سالگیم هستم.
با اینکه اصلا دیگه این بحثو دوس ندارم،
ولی دعا می کنم همسر آینده ی اینجانب (!) یه مادر شاغل داشته باشه
تا بفهمه دقیقا فرق بین همسر شاغل و خانه دارو.
خواستم بگم که اگه فک می کنید توی این روزا با این هوای خنک و بارون، هورموناتون قاطی کرده
یا دیوونه شدین یا هر چی، تنها نیستین. انگار می زنه به سر آدم !
پی اس اینکه تشکر از اسماء بابت اینکه یادم انداخت اینو پستش کنم.
خیلی می توانم بنویسم، خیلی. به اندازه ی تمام این سه چهار روز.
گشنه اَم، خیلی گشنه. به قدری که کم کم دارد اشتهایم را کور می کند. چند نفر هستند که وقت ِ زیارت، می آیند جلوی چشمم، انگشت اشاره ی شان را به نشانه تهدید تکان می دهند و با خنده یادآوری می کنند که یادت نرود دعایم کنی.
پی اس اینکه ناشناس نباشید بهتر است ولی ها 🙈🙈🎈
دوست ندارم وقتی 25 ساله شدم، نگاهی بیندازم به روزهای 17 سالگی و بعد برای خودم متاسف شوم و بگویم دختره ی احمق ! کاش بیشتر عقلت می رسید. بعد آرزو کنم این روزها را خدا از زندگیم محو کند.
دقیقا مثل حسی که نسبت به 14 سالگی دارم. سن مزخرفیست.
اول نوشت : هیچ لزومی به خواندن این ها نیست. چون خودم هیچ وقت حوصله نکرده اَم جملات معمولیِ دیگران درباره ی سفرشان بخوانم.
مثل دیشب شولوغ نیست. جا بریای راه رفتن هم هست. هردو ضریح را دیدم. به ضریح امام حسین دست زدم. یک چیز هم ازشان خواستم. نشستم جایی توی حرم حضرت ابوالفضل ، تمام فکر های اذیت کننده را ریختم جلوی رویم، به حضرت ابوالفضل نشانشان دادم و تمامشان را دانه دانه بهشان نشان دادم. برای او و او و او و او هم دعا کردم. چقدر قشنگ که پیش پسر امیر المومنینم. باز هم نشسته ام توی لابی، ذهنم می بافد. منتظر پدر و داداش و مامانم. ساعت هشت و نیم.قرار داشتیم هنوز نیامده اند. (ساعت 8:54 دقیقه به وقت عراق است)
نت هتل، از طبقه ی چهارم بگیر نگیر دارد. الان نشسته ام توی لابی، منتظر پدر و داداش. آه آقای امیر همین الان از آسانسور پیاده شد و من از شرمندگی سرم را انداخته ام پایین. فاطمه جانم هم همین الان با پدرش رد شد و به هم سلام دادیم. و مثل همیشه لپ هایش گُلی بود. دیروز خودم را مثل گنجشک جمع کرده بودمو شانه هایم را به سمت جلو آورده بودم تا بدنم نخورد به بدن مرد ها. زن ها به هم چسبیده بودند، هل می دادند. یک جایی بود میخواستم بگویم داری نفسم را میگیری دیگر ! هل نده خب ! ولی خب راهم باز شد. پدر و داداش هنوز نیامده اند. هوا آفتابی ست. حس های بد دیگر مرا مغلوب خودشان کرده اند. هیچ راه حلی برایشان ندارم. شروع این حس ها را پیدا کردم. همان جرقه ی اول. و نمی دانستم تا اینجا کشیده می شود. جلد یک جین ایر را تمام کرده اَم و جلد دویش را شروع. بسته ی اول مارشمالو هایم هم تمام شده. دیروز سرِ سومین و آخرین تفتیش، خانومی که مرا می گشت، بعد از گشتنش دستش را گذاشت پشتم و آن بکی دستش را به طرف حرم گرفت و با لبخند گفت : تفضَّل ! وای که چقدر قشنگ بود ! مامان و فاطمه می گفتند ضریح را دیده اند ولی من حتی توی بین الحرمین و اطرافش هم جا پیدا نکردم. چه برسد به اینکه بروم تو. حاج آقا و خانومش همین الان پیاده شدند.
پی اس اینکه از اسماء تشکرات فراوان داریم بخاطر کمکش. الان توی لابی نت بهتر است شکر خدا !
شلوغ ترین جاییست اینجا که تا به حال دیده اَم. شب ِ جمعه ی کربلا. جا برای راه رفتن نبود.
حالم را گرفت. با این اتفاق امشب، حالم واقعا گرفته شد. دلم نجف می خواهد. حیف که رویم نمی شود به آقای امیر عمقِ شرمندگیم را برسانم وگرنه معذرت خواهی می کردم که فکر نکند دخترک لوسِ مسخره ی نازپرورده ای هستم. به پدر گفتم حسابی ازش تشکر کند. کاش می توانستم لپِ فاطمه ی عزیزم را بکشم و بگویم معذرت می خواهم. بغلش کنم و با خنده بگوید که تمام این اتفاق خاطره شد. باز هم احساسات مزخرف هجوم آورده اند و هیچ سلاحی برای مقابله با آنها ندارم. هیچ سلاحی. دلم حرمِ امیرالمومنین می خواهد. خدایا تو خودت مگر شاهد نیستی؟ اصلا فقط بگذار برگردم به همان جرقه اول. از کجا شروع شد؟ نمیدانم ! شاید هم بدانم... از حسادت؟ ولی سر چی؟ کی؟ نمیدانم !
امشب، یعنی شب جمعه، در کربلا طوفانی چند دقیقه ای آمد و بعد قطره های ِ خیلی درشت ِ باران بین الحرمین را خیس کردند. می گفت امشب شبی بود مثل عاشورا. همان قدر ازدحام.
داداش خوابیده است. هر چقدر بیشتر به بقیه فکر می کنم بی حوصله تر می شوم، بی انگیزه تر. کِسل تر. هر چقدر بیشتر یاد سوالاتی که می پرسند، میُفتم بیشتر عمقِ تنفر را حس می کنم. بی اهمیت تر. بی ارزش تر.
شاید مشکل یک جایی توی هورمون هایم باشد. یا شایدم یک جایی توی روحم. و همین الان فکر مسخره ی عاشق ِ یک پسرک شدن را از ذهنتان بیندازید بیرون. توی ماشین نشسته ام و حالت تهوع گرفتم و سعی می کنم بی حوصلگیم را با خریدن دو بسته مارشمالو جبران کنم. آخر سالی زده به سرم. همش یاد دیروز میفتم. تمام جملات ِ آن پست تداعی ِ آزاد, راست بود. تک به تکش. همش تکرار می کنمشان. آوه حوصله ی خداحافظی هم ندارم. زهرا را که دیده ام.اسماء, زینب و فاطمه سادات جانم خداحافظ. صبا, خدا حافظ. حالا هر کسی نداند فکر می کند دارم می روم سفر قندهار. ولی باور کنید برایم سفر قندهار است. دور و دراز. دلم خالی است فعلا. بازهم انگشتانم را روی کیبورد گوشی رها کرده ام. چرت و پرت می گویند. به احترام همان ستاره ی زرد, که مجبورید برای خفه کردنش بیایید معذرت می خواهم.
پی اسِ خطاب به ناشناس اینکه خدا از دهنتان بشنود. اگر حوصله کردید, دعا کنید.
وسایلم را جمع کرده ام و با زور چمدان را با داداش شریک شدم. منتظرم مامان اتوی روسریش را تمام کند. هنوز لیستم را ننوشته اَم. می خواهم داداش را قانع کنم که لباس مشکی نپوشد. ساعت ۱۰ شب پرواز داریم. و حوصله ی ۴ ساعت علاف شدن در فرودگاه را ندارم. ناهار را میرویم کرج، پیش مادرجون. حانیه نامزد کرده و هنوز خبرش را احتمالا به سید مرتضی نداده اند. می خواهم به مامان بگویم که فعلا چیزی نگوید تا خودشان بفهمند. حوصله ی جَو سنگین ندارم. مامان هنوز اتوی روسریش تمام نشده. متین لباس مشکیَش را درنیاورده. پدر هم حمام است. متین با مامان در حال بحث کردنست.حوصله ی عصبی بودنشان را ندارم.
+ آخر فلانی ِ از شرایط بی خبر ِ من، چطور می تواند مشت بزند به شکمم و طحالم را پاره کند؟ [پیرو پست قبل]
دوست دارم رویاهای دخترانه زودتر خودشان با زبان خوش، آن روی سگشان را نشان بدهند و من بفهمم که زرشکی بیش نیستند.
اومدیم الان عید دیدنی چون دیگه سی اُم داریم میریم.
و تازه تو جریان همین حرف زدنا فهمیدم حساسیت پدر (و البته داداش) تو خرید, یه چیز کاملا ذاتیه.
حتما یادم بنداز از دیروز با زهرا وُ وی کافه و سینما فرهنگ بنویسم,
یادم بنداز از حال درونیم و حسم به آدما بنویسم
یادم بنداز از هیجان نصفه و نیمه م برای سفرمون بنویسم,
یادم بنداز از شعر فاطمه سادات بنویسم
یادم بنداز بنویسم از اینکه چه حسی - و در واقع هیچ حسی - ب سال نو ندارم
یادم بنداز از اینکه یه موقه هایی دوست دارم چن نفرو بغل کنم و بگم من تا حالا همچین آدمی مثه تو تو زندگیم نداشتم بنویسم.
می بینی که موتورم خاموش شده؟
می بینی که وضع و اوضاعو؟ :P
خیلی عصابم ضعیف شده ها.
سریع میخوام مثلا فلانیو خفه کنم
یا دلم می خواد چن تا خفه شوی محکم بگم
یا دلم می خواد برم سر همه ی اون جمع ۸۰ نفری داد بزنم
یا دلم می خواد بگم توی احمق چرا نمی فهمی برای من واقعا مهمی
یا دلم می خواد بگم خب یه ذره فک کن شاید همه شرایط تو رو نداشته باشن
به هر کسی یا سر چه چیزی فرق نمی کنه
ولی خب سکوت همیشه بهتر از حرفایی ِ که آدما رو میشکونه.
اینجا، یجور چرک نویس حساب میشه. که اون روی سگ و خبیثم میاد بالا. وگرنه که !
خب،
به نظر میرسه دوباره خودمو گم کردم. نمیدونم باید چیکار کنم.
حداقلش اینه که بهم بگی وقتی "وجودم"و گم کردی، بهم بگی کجا باید پیداش کنم.
Its about decisions
Its about future
Its about WHERE i can find ma self
Its about HOW you see world
انقد لبتو نجو و گاز نگیر.
خودش میشه یه آتو برای اونا.
عزیز ترینم،
یادم باشد به عکاس بگویم که یک عکس از چشم های خیلی خیلی معمولی من در حالی که زل زده به چشمان ِ قهوه ایت بیندازد. قابش کنیم. بزنیم به دیوار.
نمیشه منو بشونن یه جا، بهم یه هارد پر از فیلم بدن،
بگن عزیزم شغل شما اینه که همه رو ببینی به ما بگی کودوم قشنگ تره.