1147
حالا که چک نمی کنی می نویسم، یا، شایدم چیزی ندارم بنویسم. Complicated.
حالا که چک نمی کنی می نویسم، یا، شایدم چیزی ندارم بنویسم. Complicated.
یادداشت هایش را که می خوانم، احساس می کنم که اشتباه کردم. و قابل جبران نیست. و همان حسی بهم منتقل می شود که صبح با شنیدن حرف های زینب درباره ی ایده های دفن مردگان ناشی از زلزله بزرگ تهران، بهم دست داد.
فکر کنیم دیگر باید این بخش از زندگی را بالا بیاوری، و رد شوی و دیگر بر نگردی. بترس. بترس.
این دفه هم مثه دفه های دیگه کسی نمی تونه نجات بده. فقط تو میتونی. همیشه تو بودی اصن.
آخه چرا نویسنده وبو نمی بینیییی و کامنت میذارییییی.. وات د ** .عااااااح. وای خدایا عه. عه. عهههههههه. شد سومین سوتی. وات دا **
لاک 412 مای
شیر کاکائو بستنی اون طوری که خودم درس می کنم.
خستگی ناشی از درس خوندن
رتبه هایی که میخوام
وقتی میشینیم مثه دو تا خواهر حرف می زنیم
وقتی تجربیاتشو میگه :)
رکوردیم قراره زده بشه، چیزی هم که قراره جا به جا شه، کسیم قراره تغییر کنه، اون رکورد منه، اون منم. فقط من.
داشتم عکسای گوشیُ می دیدم. یه عکس از آقاجون پیدا کردم. خودم گرفته بودم. آخرین باری که تو خونشون دیدمش. عکسای چرخ و فلک مشهد. یه عکسم بود تو آینه بودم، موهامم هنوز بلند بود. فور د فرست تایم، ای میس مای لانگ هِر.
اینجوری میگذره که پدر و عمو دنبال کارای فردان، پریا و متین یوزارسیف می بینن. سپهرم اومده اینجا که مادرجون تنها نباشه و من بخاطر سپهر مجبورم حجاب کنم. عسل و پریا انقد غصه چادر سر کردن منو میخورن :) و حتی عمو هم قبل اینکه سپهر بیاد فک کنم خیلی وقت بود که منو بی چادر ندیده بود. البته خیلی حس خوبی بهم منتقل میشه که شب یلداعه. اینوری میگذره که مادرجونو دیدم که اولین بار گریه کرد. حداقل جلوی ما. حسرت می خورد که چرا وقتی آقا بهش میگفته یه بوس بده، بوس نداده. نمیدونم بخندم یا غمگین شم. اینجوری که فردا میخوام زود پاشم که درس بخونم. با اینکه برنامه ای نریخته برام فردا سیما، ولی جبرانی میخوام بخونم. و اینجوری که احساساتم به طور فواره ای فوران کرده. و خب آیو تُلد یو، ای دونت بیلیو هیز گان.
*تهران دیگه نفس نمی تونه بکشه. سام وان کام اند هلپ آس. داریم خفه میشیم.
اینجوری بود که جعبه ی پیتزا جلومون بود با سیب زمینی، فیلم پلی می شد، دراز کشیده بودیم، ناومبر کریمینالو دیدیم که خیلیم چرت بود :)
از وقتی که نامزد کرده، عاشق بچه شده. دیروز که رفته بودیم بیرون، گفتم بیا بریم این سیسمونی رو ببینیم. هیچی دیگه من به عنوان خاله ی بچه ی الکی سه ماهه ی توی شکمش، داشتم وسایلارو می دیدم. اما از اینا بگذریم، خیلی خوب بود. ینی، آی نید ایت.
از یک طرف دوست ندارم روزانگی ها و روثزمرگی ها را بنویسم و از یک طرف عنوان وبم دهن کجی می کند. از یک طرف دیگر هم حساب کنیم، نمی خواهم یادم برود. امروز روز خوبی بود. از یک طرف دیگر هم - هزار تا جهت و طرف هست که من میتوانم بگویم - کلمات، از نوشته شدن فرار می کنند. امشب بهتر است چشم هایم را ببندم و تا صبح، بازشان نکنم، تا ببینیم کلمه ها در طول شب چه تصمیمی می گیرند.
گذرم افتاد به وبلاگ فاطمه دوست اسماء. همان ماهان. یک پست نوشته بود راجع به خدا. که خدا ساخته و پرداخته ی ذهن انسانِ درگیرِ گرداب های زندگی نیست. اینکه او واقعا وجود دارد. بحث سر وجود نیست. سر این است که ما چه تصوری از او داریم.پس؛
از بلوط به پروردگاری که بلوط را می فهمد و ساخته و پرداخته ی ذهن او نیست. از بلوط به پرودگاری که بزرگتر از آن است که وصف شود.
مهربان خدا! دست و پا می زنم. رحم کن بر بلوطی که نمی داند کجاست و چه می خواهد. مرا دوباره وصل کن. چشم هابم را آفریدی. و میبینی اثری از چیزی که باید باشد نیست. البته چشم ها هیچند. من برای خودم می گویم. زنده ی شان کن. این صرفا برای این نیست که حالِ عمومی من بد است. نه. ایم توتالی اوکی. ولی تو میدانی و من و زمینی که قرار است شهادت بدهد.
*نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه
شاید اگه تو رو داشتم بهتر می بودم. شایدم نه. یعنی الان تو بهترین وضع ممکنم؟
دور و درازه، این راه خیلی دور و درازه. ولی من باید بهش برسم. شدنیه؟
Far.
Faaar.
Imposible.
Uncontrollable
Confusing
So faar
Faar
Far
اما خوب که به چشمام نگاه کردم، دیدم در حال غرق شدنن. در حال. نه که غرق شده باشن. و ا هیرو ایز نیدد. البته ربطی به حال عمومیم نداره و من به طور جدی از بقیه روزا هم بهترم :)