روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۴۴۳ مطلب با موضوع «ما :: من.» ثبت شده است

218

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ق.ظ
حال و حوصله ی تایپ ندارم وگرنه الان تو ذهنم سه چهار تا پست ِ درس حسابی گذاشتم، حتی کامنتا رَم نبستم. سه چهار تا کامنتم خورده.
  • بلوط

خودزنی

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ق.ظ

اوصیکم اوصیکم اوصیکم به تقوی الله به تقوی الله به تقوی الله و نظم امرکم و نظم امرکم و نظم امرکم ! حالیت نمی شود چرا دختره ی بی شعور؟

  • بلوط

معضل

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ
ذهنم شلَختس.
  • بلوط

بی سر و ته

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ

مامان همونقدر که از خواجه امیری خوشش میاد و صداشو تحسین می کنه و هرکی میخونه میگه هیچ کودومشون پختگی صدای خواجه امیریو ندارن,

از چاووشی بدش میاد. چن وقت پیش می گفت باید صدای این چاووشیو یه بررسیِ فرکانسی بکنن ببینن چرا صداش باعث سردرد میشه. منم شاید تا حدی باهاش موافق باشم. ولی واقعا چیزی نیست که مهم باشه.

فعلا الان مهم برام درگیریای ذهنیمه. در همین حد. در حد یه شونزده هیفده ساله. انقدر خودم , خودمو می زنم و بعد دلداری میدم که خودم میگم بس کن دیگه. گندشو در نیار. اینطور !

حالم هم خوبه. الحمدلله. هرچند با گفتن الحمدلله باز هزار تا مسئله و سوال میاد تو ذهنم. دلم یه چیزی میخواد که ذهنمو منظم کنه.


  • بلوط

یک همچین وضعی هستم من.

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ

خدا نکند آدم واشر دماغش شل شود یا اینکه برعکس دماغش کیپ شود و راه تنفس بسته. آنوقت دستمال به دست دیگر نه آداب اجتماعی و این مزخرفات حالیش می شود, نه دلش می سوزد به حال بینی رنگ و رو رفته که دیگر نایی ندارد از بس زبری ِ دستمال کاغذی تحمل کرده.

یک همچین وضعی هستم من.


(برگرفته از تبیان با اندگی تغییر. بعله)

  • بلوط

مسخ

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

دلم یه شربت سکنجبین ِ شیرین ِ خنک می خواد

با تیکه های خیار. یه قاچ لیمو به صورت کجکی روی لبه ی لیوان. واهای.


:سکنجبین را به مسخ کافکا ترجیح می دهم. یک جور علاقه ی شخصی ست.

  • بلوط

محض خالی نبودن عریضه

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ق.ظ

خسته ام چون همین الان نوشتن دو صفحه ی آچار نظریه های زیبایی شناسی را تمام کرده ام و 

پنج شنبه قرار است همان دوست پدر با خانواده بیایند اینجا . شنیدن خبر همانا و گرفته شدن حال همانا.1

همین. باید بیایم مفصل بنویسم. از امروز. از کلاس دوشنبه. از کلاس چهارشنبه. از احساس دوگانگی. از ستاره. از اسماء.


1:سه تا بچه دارند که برای من تنها اذیت است آمدنشان. هیچ کاری هم متقابلا نداریم باهم، ولی اصلا من دوست ندارم. . وای خدایا. یاسین را فاکتور بگیریم، آن دوتای دیگر را نمی توانم تحمل کنم. وای خدایا.


نکته : از هرچه بخواهم می نویسم. به کسی چه.

+ احساس خوب صدای تق تق ِ آرام ِ تایپ با کیبورد لپ تاپ. 

  • بلوط

بیست و سه

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ
(شاید بعضی صرفا فکر کنند از بچگی کرده اند در مخم که هی خدا، پیغمبر کنم ولی حال ذهنی ِ من و اعتقاداتم را هیچ کسی فرو نکرده در سرم واقعا. و شاید خیلی متفاوت باشد با یعضی از آن هایی که می خوانمشان، و یا شاید خیلی شبیه. ولی فارغ از تمام تفاوت ها و شباهت ها، هیچ وقت با جبهه گرفتن، نوشته هایشان را نخوانده ام. هیچ وقت.)


می گقت: دو نفر بودند که یک روز نشستند با هم دعا کردند. برای کل ِ کل ِ کل ِ آینده ی شان. حتی نحوه ی مرگشان را هم دعا کردند. و بیشتر آرزوهایشان هم محقق شد !
گفتم خب بیایید بنشینیم آرزو کنیم !
گفتیم ،
از سال تحصیلی گفتیم، از کنکور گفتیم، از رتبه، دانشگاه، رشته گفتیم. برای حال ِ خوب آن روز ها دعا کردیم. تا رسیدیم به بیست و سه سالگی.
فکر کردم بس است دیگر. ۲۳ سال خوب است برای زندگی. کافیست. وگرنه هی گرد و غبار دنیا بیشتر می شود روی دلم. تا جایی که فراموش می کنم همه چیز هایی را که اعتقاد داشتم بهشان.
با خنده گفتم : دعا می کنم آن موقع بروم، در رکاب ِ امام بچنگم و شهید شوم و خلاص. شما بمانیدُ شر این دنیا1 و من می روم آن طرف عشق و حال.
خندیدند و فکر کردند دارم مسخره بازی درمیاورم. ولی من جدی بودم. خیلی جدی. آن ها ادامه دادند، تا نوه هایشان. تا مرگشان را هم گفتند. از سفر به دور دنیا گرفته تا داشتن یک شوهر ژیگول را از خدا طلب کردند. بعد هم مثل من شهادت خواستند و خلاص.


ولی خدایا !
خداوکیلی ، تو رو خدا ، جون هر کی دوست داری ، نگذار بمانم در این دنیا. که البته این دنیا برایم خیلی شیرین هست ها، ولی نمی خواهم از راه به در شوم با این گند هایی که می زنم. جان من که هعچ، تو را به جان تمام مومنینت قسم می دهم که بهترین مرگ دنیا را برایمان بنویس و بگذار حضرت ِ حجت زیرش را امضا کنند، امام حسین هم مهر بزنند که : در زمره ی "والمستشهدین بین یدیه" قرار گرفت. والسلام. و خلاصه ما بیاییم آن دنیا و برویم پی ِ عشق و حالمان. مرسی.

1: چه بخواهم از این دنیا واقعا ؟ وقتی همه اش شده بی مهری. وقتی هی دوستانم به مشکل می خورند و من هیچ کاری از دستم برنمی آید. نمی خواهم اصلا این موج ِ خودخواهی را. انگار من را هم دارد با خود می برد.
  • بلوط

فردا

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ
یعنی آن کلاسی که میخواستم بروم ؟ شد . و خدا را شکر :لبخند
و یک کم شاید هم استرس دارم. چون از وسط های ترم می روم باید بروم با دو سطح پایین تر از دوست هایم.
و از شانس هم صبا گفت که وسایل مربوط به کلاس را دارد و گفت که برایم بیاورند و اصلا قِرانی خرج نکردم من ِ خسیس :)
  • بلوط

مزخرف تر

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۷ ب.ظ
رسیدم خانه و بغض کردم. منتها با کمی تشر و این ها که این لوس بازی ها چیست درمیاوری قضیه شاید رفع شد. به هر حال ما تلاش می کنیم که به هیچ وجه من الوجوه ناله نکنیم.

از یک طرف هی درگیر دو نفر هستم که کدامشان راست می گویند. حق با کیست دقیقا ! بعد هی یاد یک حدیث از امام ِ زمان میفتم که فرموده بودند حق با ماست و در میان ماست. بعد هی می گویم خب الان امام طرف کدامشانند. شاید هم هیچ کدامشان را کامل قبول ندارند ! ولی این دو نفر از بهترین افرادی هستند که تا به حال دیده ام. دوست داشتنی ترین و تاثیرگذارترین آدم های زندگی منند. و کاملا هم مخالف هم حرف می زنند! خلاصه که بد درگیری ست. و هی مانده ام من.

از یک طرف دیگر دوست دارم بروم کلاس های چهارشنبه ها را ولی نمی شود. خیلی هم دوست دارم بروم. حالا مامان قرار است زنگ بزند صحبت کند و این ها. خدایا چه می شود یعنی. خودت راست و ریستش کن دیگر  لطفا.خواهشا.

بعد از طرف دیگر رایا خانوم زنگ زده و بدون هیچ حرفی فقط می گوید بلند شو بیا اینجا. به صبا و طهورا هم می گویم بیایند . من هم گفتم خودت بلند شو با بقیه بیایید اینجا. و آنها هم قبول کردند. خیلی کشکی. ولی انقدر خانه ی هم آمدیم و رفته ایم که دیگر بحث این حرف ها نیست اصلا.
الان هم منتظر اینجا نشسته ام. اصلا هم دوست ندارم که کسی این نوشته را بخواند و اظهار نظر کند و این ها. حوصله ندارم. اصلا این بی حسی ها مزخرفند . مزخرف.
  • بلوط

مزخرف

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ق.ظ

اصلا فازم یک جور خاصی ست الآن،

که دلم میخواهد یک متن بلند بنویسم از آن هایی که هیچ کس حوصله ی خواندنشان را ندارد. بعد از ترس خوانده نشدن همه را بک اسپیس بزنم بروند رد کارشان این طولانی های بدقواره. والا.

دیوانه شده ام پاک. بازهم انگار از این دست انداز های سن 16 تا 18 سالگی ست.مزخرف. 


  • بلوط

الان باید خونه بودم

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ب.ظ
دوساعته تو جاده ایم.
45 کیلومترم مونده. حالمم داره بهم میخوره.
پدر هم حق داره و داره کلی از مسئولین مذکور انتقاد می کنه.
بنده هم گوشی به دست, دست به دامان گوگل مپ شدم.


  • بلوط

شخصی نوشت

(وقتی می نویسم شخصی، یعنی شاید حوصله ی تان سر برود از خواندنش. یعنی هیچ لزومی نیست.)


امیرالمومنین (علیه السلام): من خداوند سبحان ها را به درهم شکستن عزم ها و فرو ریختن تصمیم ها و برهم خوردن اراده ها و خواست ها شناختم.

دیروز، ۱۶ تیر، در کل از ساعت پنج صبح تا ۸ صبح خوابیده بودم. جمعا سه ساعت. ولی اصلا مهم نبود چون کلی برنامه ریخته بودم که روز تعطیلی خانواده  را بکشانم بیرون.

تا ساعت یازده داشتم نازشان را می کشیدم که زود باشید دیگر و دیر می شود و این ها. بالاخره ساعت یازده و نیم راه افتادیم که برویم سینما. زود رسیدیم . خیلی بی دردسر. خیلی هم خلوت بود. بارکد را رزرو کردیم که ساعت دوازده و نیم ببینیم. بعد هم چهارتایی رفتیم نشستیم روی چمن های ِ پارک ِ کنار ِ سینما.

خیلی هم خوشحال. داداش هم بلند شد و رفت برای خودش. من هم. ولی او به طرف پایین رفت من به طرف بالا. ولی . ولی . ولی همینطور که داشتم می رفتم با صدای فریاد برادر برگشتم. پدر به سمتش دوید. من هم. مچش را گرفته بود و داد می زد. داااد. حتی گریه هم می کرد. و ما بی خیال افراد روی پارک روی آسفالت نشستیم. اول فکر میکردیم چیزی نیست و اینها. ولی از داد هایش و همچنین ظاهر دستش می توان فهمید که استخوانش بالاخره یک چیزی شده. برادر هم همینطوری ناله می کرد و داد می زد که تورو خدا بیایید برویم دکتر و این چیزها. پدر رفت بلیط ها را فروخت به چهار نفر دیگر و ما راهی بیمارستان شدیم.

مادر و برادر دم بیمارستان پیاده شدند و من و پدر رفتیم که دفترچه بیمه اش را بیاوریم. وقتی برگشتیم بیمارستان، رادیولوژیست هنوز داشت کار یک نفر دیگر را انجام می داد. ما منتظر ماندیم و ماندیم و فریاد ها را تحمل کردیم که بالاخره آمد. من همان جا منتظر نشستم. وقتی با عکس آمدند، برادر رفت نشست و من و مادر و پدر رفتیم جلوی در فیزیوتراپی. خلاصه کوتاهش کنم که فیزیوتراپ ِ جوان ِ عینکی به محض دیدن عکس گفت که هم شکسته و هم در رفته و باید عمل شود. شما هم بروید و سریع بستریش کنید و این ها. خلاصه بغض کردن من همانا و نگرانی برادر همانا. چون یکبار دیگر آرنجش را عمل کرده بود و سخت گذشته بود بهش. ساعت دو و خورده ای اول آتل بستند برایش و نمیدانم چی چی کپ کردند و این ها. سه هم منتقلش کردند به بخش.

فوق العاده درد داشت و اینکه دست برادر من اصلا انگار رگ ندارد ! با اینکه لاغر هم نیست ولی خیلی سخت رگ گیری می شود. پنج دفعه سوزن زدند و سه بار خون گرفتند یکبار سرم وصل کردند.

ساعت چهار و نیم عمل داشت. گان ها را پوشید و رفت طبقه ششم. ۴۵ دقیقه اول من ماندم توی اتاق و مادر و پدر رفتند جلوی در اتاق عمل. ولی بعدش من و پدر جایمان را عوض کردیم. تا حدود ۶ و نیم توی اتاق عمل بود . البته عملش خیلی زود تر تمام شده بود و اینها. ولی فکر کنم درد داشت که ماند. دکترش انگار سه تا عمل باهم داشت. و آن دو خانواده ی دیگر هم بودند. چه چیزهایی که از بیمارشان نمی شنیدم یعنی! انگار همسر خانومی را زده بودند و پا و سرش را شکسته بودند و اینها.

خلاصه که آمد بیرون من و پدر هم رفتیم برایشان لباس و شارژر و اینها بیاوریم.رفتیم خانه و خودمان هم یک  چیزی خوردیم چون به شخصه بعد از صبحانه هیچی نخورده بودم. بقیه هم . برادر هم که نمی توانست هیچ چیزی بخورد.

برگشتیم و لباس هایش را عوض کرد. تا ساعت ۹ پیشش بودیم و بعد رفتیم. ولی واقعا بیمارستان خیلی خوبی بود. خیلی. هم پرسنل هم امکانات. پرستار ها یک جوری بودند آدم می خواست پرستار شود :)

حتی نگهبانی هم خیلی خوب بود که گذاشت ما به بهانه لباس و خوراکی آوردن تا ۹ بمانیم. بعد هم با پدر رفتیم رستورانکی، چیزکی خوردیم. به این نتیجه هم رسیدیم که وقتی داشته میفتاده نمی خواسته با آرنج بیفتد و مچش را اینبار سپر خودش کرده.

برگشتیم خانه و من چون سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم تازه حس میکردم که چقدر چقدر چقدر خوابم می آید. میخواستم این ها را همین دیشب بنویسم ولی از شدت خستگی نمیتوانستم.

الان هم هنوز بستریست و پدر رفته سرکارش دنبال نامه ی نمیدونم چی چی برای بیمارستان . یک همچین چیزی. 

برادر هم سفارش هم داده که موقع آمدن برای ترخیص، شیرینی دانمارکی و لطیفه و خامه ای بخرم برایش، همراه با دسته گل رز :\

یکی نیست بگوید مگر می خواهیم برویم خواستگاری که گل و شیرینی برایت بیاورم :\ ولی طفلکی برادرم بعد از عمل هم خیلی درد داشت و دردسر هایش زیاد بود. از آزمایش های مختلف تا غذا خوردن و جای دستش که حالا کجا بگذارد و خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها که به دلیل اینکه اینجا یک مکان عمومی ست از گفتنش معذوریم :)

فکر نکنم واقعا کسی تا اینجا خوانده باشد ولی هرکس خواند دعا کند یا یک حمد شفا بخواند اگر می شود. دمش گرم واقعا. {قلب}

  • بلوط

می شنوم، این بار ناشناس.

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ق.ظ
لینک پیام ناشناس در قسمت "می شنوم"

ناچاری نوشت : من هستم هر روز.می خوانم. کامنت می گذارم. می شنوم. منتها نمی دانم چ بنویسم.
  • بلوط

شارژ گوشی به فکر کردن روی عنوان قد نمی دهد

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ق.ظ

#شخصی نوشت

(هیچ نیازی به خواندنش نیست اگر حوصله ندارید. خودم هم برای خواندنش حوصله ندارم)

از صبح ده دفعه رفته ام توی این سایت اِ ریل نمیدونم چی چی، کلی تست فارسی و انگیلیسی زده ام و سرگرم شده ام و شارژ گوشی را هدر داده ام به حدی که الان با صفحه ی اسکرین کم نور و شارژ پنج درصد می نویسم. بی خوابی زده به کله ام و هر ترفندی را امتحان کرده ام. حتی کار به چشم بند و این ها هم رسیده ولی کارساز نبوده. حتی (واقعا می گویم) دست به دامان کتاب ِ همیشه خواب آوره ِ جغرافی شدم بلکه پلک هایم یکم سنگین شوند ولی دریغ از حتی یک خمیازه کشیدن.

به حدی نخوابیده ام که اگر مرا ببینی می گویی : " بمیییرم، این چشا چقد خستس "1 و بعد هم مرا می فرستی توی اتاقم که چرا اینکار ها را با خودت می کنی دختر جان. یکم به فکر خودت باش! نگذار بی خوابی بکشی و از این حرف ها. 

ولی من الان مانده ام چجوری به تو بگویم که عصبیم ! به خاطر بهم خوردن برنامه ی خوابم. به خاطر عوض شدن شب و روزم. به خاطر اینکه دیگر نمی توانم آن میگو های عزیزدل را برای افطار به شیوه ی حدیث درست کنم و با دیدن برق چشمان پدر من هم ذوق کنم. به خاطر اینکه دیگر نمی توانم همان کار مذکور را انجام دهم و مجبورم دوباره بیندازمش برای فردا. به خاطر اینکه دوباره نمازم می شود آخر وقت و هم حال خودم گرفته هم می شود هم دیگر سرحال نیستم.

می دانم نمی فهمی این چیزهارا ولی خب من به خاطر توهم که شده، به خاطر اینکه شارژ گوشی دیگر دارد مرز یک در صد را هم رد می کند، به خاطر همان چشم های مذکور، می روم چشم هایم را دو دقیقه روی م بگذارم بلکه دیگر سرم غرغر نکنی. 

(و تو چشم بندی که افتاده زمین را به طرفم می اندازی وبا کلافگی در را می بندی.)



1. با همان لحن مذکور بخوانید.

  • بلوط

ممنون که به حال خودم رهایم نکردی

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ب.ظ
زهرا ازم پرسید که امشب مراسم فلان جا میروی و من با حسرت گفتم نه. هیچ جا نمی توانم بروم . بعد هم دلیلش را توضیح دادم. ولی بهتر از این نمی شود که لینک پخش آنلاین مراسم همان موقع برسد به دستت و تو خدا را شکر کنی از این همه لطف.

صرفا پیشنهاد می شود :



1. زمان پخش توی لینک ها هست.
  • بلوط

ویکتور عزیز :)

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ
خیلی خوش گذشت این چند روز با بینوایان1 :)
من فکر می کردم تخصص ِ غافلگیری ِ خواننده ها مال آگاتا کریستیه. نگو ویکتور هوگوعه :) البته من هنوزم آگاتا کریستی و یه جور ِ دیگه دوس دارم -_-

1. اگه شماعم مثه من فک میکردید بینوایان کل ِ دوجلدش راجبه بدبختیای ِ یکی مثل کوزته کاملن در اشتباهید. واس ِ همین بود اصلا تمایلی به خوندنش نداشتم :)
  • بلوط

ایده ی بدی هم نبود :p

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ق.ظ

امروز رفته بودیم خونه مادرجون برای افطار. بعد سر سفره، در حالی که در حال کلنجار رفتن با چادرم بودم (قاعدتا نه به خاطر پدرجون, به خاطر پسرداییا ) ، پدرجون که کنارم نشسته بود بهم با حرص گفت : برو اصن یه دونه از این قفلا ( که میزنن در ِ انباریا ) بردار، بزن به چادرت راحت شی انقد کلنجار نری ! بعدم گفت : راحت باش بابا. انقد به خودت سخت نگیر :)

  • بلوط

من پرخواب

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ق.ظ

من قطعا یه چیزیم شده ! 

من پر خواب، حالا چشمامُ رو هم نمی زارم !

  • بلوط

هیچ.

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۳ ب.ظ
میشود دعا کنید که این بانو انقدر اراده اش سست نباشد ؟
انقدر بیدی نباشد که با یک باد بلرزد ؟ یک کم حداقل محکم تر باشد ؟ میشود ؟
  • بلوط

اونا هم از آبنبات شروع کردن !

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۱ ب.ظ

این آدمای باکلاسو دیدین؟ صبح که پا میشن قهوه تلخشونو می خورن، بعد از ظهرا اَم که می خوان خستگی در کنن، یه لیوان کاپوچینو یا نسکافه می خورن. یه بارم ما خواستیم ادای اونارو درآریم، منتها از بخت بد، از بچگی هر وقت حتی بوی قهوه یا نسکافه و چیز هایی از این قبیل بهمون می خورد، حالمون بد می شد. و در کل از قهوه جات، چه خودش چه بستنیش چه شکلاتش متنفریم.

منتهی از این آبنباتا هستن، سیاها کوچولوا ، داریم عادت می کنیم از اونا بخوریم . حالا ببینیم چی میشه. 


اهان. یه چیزی. اونم اینکه اومدیم چایی و جایگزین قهوه کنیم ولی دیدیم از بچگی چایی هم نمیتونیم بخوریم. نگو اصلا قسمت نیست !


  • بلوط

آرزو ،دعا یا هر چیزی مثل این.

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ

ای کاش محکم بودم. ای کاش حداقل یکم قوی تر بودم.

آدم کلافه میشه. از خودش عصبی میشه.

  • بلوط

این دلیل داشتن ها !

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ب.ظ
من هر وقت که اعصابم خرد می شود1 ، می گویم : اصلا ولش کن !
این کار ها به من نیامده، تو بمان و همان هایی که از ما بهترند !
یعد یکهو یادم می آید که خداوند هیچ کاری را بی دلیل نمی کند !
هیچ کسی بی دلیل کس دیگری را نمی شناسد !
هیچ کسی بی دلیل کنار کس دیگری قرار نمی گیرد!2

بعد آرام می شوم و دیگر عصبی نیستم.
آن وقت باز هم شروع می کنم ... شاید از نو.

+ واقعا اتفاقی نیست. من باور دارم. حتی وقتی نوشته هایتان را می خوانم باور دارم که این خواندن بی دلیل نیست!

+ اتفاقات زندگی یک دختر دبیرستانی به اندازه ی زندگی یک دختر دبیرستانی بزرگ است !
لطفا شلوغش نکنید ! بعضی ها جوری رفتار می کنند که انگار بار یک زندگی را به دوش می کشند !

1. هر اعصاب خردی ای نه ! وقتی از شخص خاصی و برای کار خاصی اعصابم خرد می شود.
2. بازهم پیچیده نوشتم. نمی توانم دقیقا منظورم را برسانم. 
  • بلوط

یک جاهایی پسر بودن هم خوب است!

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ب.ظ

من دوجا همیشه حسرت میخورم که چرا پسر نیستم.فقط هم این دو جا

یکی وقتی که تو جشن بزرگ محله, پسرا جمع میشن و دارن کمک می کنن.

پدر میره,برادر میره ولی من می مونم خونه.حسرت اینو دارم که یه بار منم کمک کنم تو جمع کردن صندلیا, چیدنشون, هماهنگیا, سیستم صوتی,حتی تمیز کردن.

یکی هم وقتی که تو محرم دسته ها را میفتن. مردا زنجیر می زنن, سینه می زنن, من همیشه حسرت خوردم که چرا نمی تونم زنجیر بزنم و با دسته برم.


خیلی نعمت بزرگیه. خوش بحالشون.

  • بلوط

یک روز پای صندوق !

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ

امروز این بانو، حسابدار یک کافه - رستوران* بود.

از ۵ بعد از ظهر تا ۹ شب. و باید بگویم که کمرم به شدت درد گرفت ! دهانم هم خشک شده بود از بس که هِی فیش نوشتم هی کارت کشیدم هی پول گرفتم هی پول دادم. ( نزدیک به ۵۰۰ تا فیش بود ! ) ولی خب رفیق جان رفت و از خود کافه برایم یک شربت سکنجبین گرفت که بر خلاف سکنجبین هایی که همیشه خورده بودم، به شدت خوشمزه بود :)


چقدر واقعا آن هایی که کارشان حسابداری و پای صدوق بودن است، سخت است ! تازه من که از بچگی عشق این چیز هارا داشتم همین یک روز پدرمان در آمد ! ولی الحمدلله . من ۹ برگشتم.

ولی فکر کنم هنوز هم بعضی ها نرفته اند، مانده اند که جمع و جور کنند. خسته نباشند واقعا !


+ من هنوز پست هایتان را نخوانده اَم.. می آیم و می خوانمشان :)

+ بعضی ها بودند که حدود ۳۰۰ نفر را ساپورت کردند و گارسون بودند به نوعی . آن ها از منم خسته ترند الان !

+ خوب بود که ستاره آمده بود.


* کافه برای خیریه بود.


  • بلوط

دختری با کمربند قرمز، زرد و من !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ

بعضی وقت ها، فوبیا هایت تو را تنها گیر می آورند، دستشان را می گذارند روی گلویت و هلت می دهند کنج دیوار. و تو مجبوری هر چه سلاح داری بیندازی!
یک موقه هایی من را هم گیر می آورند. مثل همین چند روز پیش. یک ترس کوچک بود البته. و رفع شد. ولی این ترس های کوچک بزرگ هم می شوند ها !
من دو ورزش رزمی را رها کردم چون از مسخره شدن هنگام مبارزه می ترسیدم ! (باز هم می توانم صدای "چه مسخره" هایتان را بشنوم!)
وقتی برای اولین بار برای مبازره رفتم، آماده شده بودم ولی بعد دست و پایم قفل شد انگار.
او هم زد. یک دولیو چاگی هم زد به گونه اَم. و استاد هم که این را دید، سریع گفت که بس است و من همان طور لنگ لنگان رفتم سر جایم. و پوزخند آن دختر کمربند قرمز را هیچ وقت یادم نمی رود.بین ۴۰ و خورده ای دختر. این مال ۲ -۳ سال پیش است. فرق کرده است وضعیت الان.
من هم تغییر کرده اَم. حالا فکر می کنم که حتی از لحاظ بدنی اصلا برای ورزش های رزمی مناسب نیستم ! نه آن استخوان های قوی ِ آن کمربند ‌قرمز را دارم، نه قدرت بدنی ِ آن دختر با کمربند آبی را. 

+ از پس رفیق جان بر می آیم ولی :)
ولی خب دعوا با برادر کمی تا حدودی ضد ضربه کرده مرا :) مخصوصا آن اول ها که خیلی بد می زد ! الان دعوا بیشتر لفظی ست :)

+ این ترس ها ریشه در بچگی دارند واقعا !
  • بلوط

باید اول بنویسم، بعد بیایم نوشته هایتان را بخوانم !

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ
از بس که وبلاگ خوانده اَم، 
اعتماد به نفسی دیگر برای نوشتن نمانده.

+ این اتفاق سر کلاس نویسندگی هم افتاد.
  • بلوط

انتظار تیغ ماهی هم ندارد، همان بافت ساده.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۴ ب.ظ

من شده اَم مثلا، مثل آرایشگری که هیچ کسی 

نیست که حتی موهایش را ببافد :)


  • بلوط

یک شروعی که معلوم نیست پایانش چه شود

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ
چندین سال پیش در چنین روزی، 
دخترکی به دنیا آمد.

یک جور هایی همه چیز از پنجم اردیبهشت شروع شد.
  • بلوط

عنوانی ندارد این غبطه خوردن ها.

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ

خوش به حال آنها که تو را هر لحظه دارند در زندگیشان واقعا.

من چه.


حسرت نه ولی غبطه خوردم.

  • بلوط

چقدر این سن، سن مزخرفی ست.

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

چقدر نوشتن از بعضی چیزها ، از بعضی رزومرگی ها سخت است. حتی دلم نمی خواهد که بنویسم مثلا دیشب در خانواده چه شد و چه گفتند و کجا رفتم. حتی دلم نمی خواهد بگویم که صبح با همان حالت دیشب بیدار شدم بدون اینکه هیچ کاری کرده باشم. هرچند امتحان داشتیم ولی تنها درسی که میتوانستم بدون امتحان "بخوانمش"، همان درس مذکور بود و بدون استرس سپری شد. ولی اینکه بدون استرس سپری شد دلیل نمی شود که مثلا بدون فکر و خیال و ناراحتی و بعضا بغض بگذرد.

ولی هنوز هم نمی فهمم و میدانم که مثلا یک دانش آموز دبیرستانی سنش اقتضا می کند که بعضی چیز ها را نفهمد :) و من با جسارت این حرف را می زنم :)

دلیل هیچ کدام از کار های پدر را نمیدانم . و مامان را.

شاید هم دیشب باز همان مشکل همیشگی بینشان پیش آمده بود و سر من خالی کردند شاید هم نه. نمیدانم. آدم  ِ خوابیده نه می شنود و نه می فهمد :)

بدون شام خوابیدم. وقتی مامان با عصبانیت بیدارم کرد و گفت که برادر برایت غذا درست کرده و تو آنوقت انقدر راحت میزنی توی ذوقش که نمی خورم و اشتها ندارم و این حرف ها، ناراحت شدم ولی در اوج ناراحتی باز هم خوابم برد. ولی خب امروز غذا را برایم گذاشته بود که ببرم. الان تشکرکردم و با اینکه اصلا غذا را دوست نداشتم ( نصفش هم مانده) با جرئت اعتراف کردم که خیلی خوشمزه بود و این ها.

+ امروز من بازهم تو را دیدم. و وقتی خواستم در یک کلمه توصیفت کنم ، کلمه ای جز ستاره پیدا نکردم. تو مثل یک ستاره ای برای من :) آن مرد بیخود نبود که ستاره صدایت می کرد و هر چقدر که تو می گفتی اسم من ستاره نیست ! من ***** اَم ! ولی او باز هم حرف خودش را می زد :) حق هم داشت خب :)

+ ای کاش لبخند روی لب های مامان همیشگی باشد. من درک می کنم با وجود مشکلاتی که هست و کارش البته ، نتواند خیلی توجهش را به بچه هایش بدهد و این ها و از یک طرف برادر اذیتش می کند از طرف دیگر من، نمیدانم چرا ولی خب می روم روی اعصابش و این ها. ولی ای کاش باز هم بخندد.


* اگر معلم نویسندگی آن کلمه قرمز را می دید، قطعا خطش می زد و می گفت : شما آخر من را با این شین های ته فعل می کشید :)


  • بلوط

پروسه ی تنهایی من

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ
بعد از اطلاع رسانی به خانواده که داخل اتاقم و کسی تا چند ساعت نیاید و این ها،

رفتم چند تا شمع آوردم و گذاشتم آن گوشه. سجاده را هم پهن کردم. کنار سجاده هم یک دیوان حافظ و یک "قرآن" و مفاتیح بود.
آن بسته ای را هم که ف.پ داده بود و گفته بود که امشب بازش کنم ، گذاشتم کنار سجاده.

قاب عکس خالی ات را هم از روی میز برداشتم و گذاشتم زمین.
...

شمع ها روشن. چراغ خاموش و اهالی خانه در خواب هفت پادشاه.
من بسته ای که داده بودی را باز کردم. و بعد از دیدن محتویاتش فقط لبخند زدم :) و شروع کردم به انجام دادن کاری که از من خواسته بودی. آخر های کارم بود. شمع هم آخر های کارش بود. آمدم برش دارم و خاموشش کنم ، دستم که به شیشه جا شمعی خورد، جلز ولزکرد یعنی :)

تا حالا سوختگی به این شدیدی نداشتم. تا جایی که کارم به سرچ "درمان سوختگی" و گذاشتن دست در شیر و باند پیچی رسید -_-

الان هم با همان دست ناقص تایپ می کنم.

+ هر کاری جز برای خدا قطعا بیهودست. #تذکر_به_خود
  • بلوط

این پنکیک پختن ها به ما نمی آید فعلا !

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ

ماجرا ازآن فیلم کذایی پیج  کلیک شروع شد.

 من هم که یک دوستدار کیک پختن و این ها، گفتم اِلا بِلا من باید پنکیک درست کنم. بعد از فرستادن برادر به مغازه که برو فلان شکلاتو بخر بیار ، مایعش را درست کرده و ما ماندیم و یک تابه صاف خالی .

 بعد خاله آمد و مرا کنار زد و گفت بذار ببینم چی می کنم.

بعد هم که سه مورد اول خیلی داغان شد بنده خود افسار کار ها را به دست گرفته و شخصا دخالت کردم. و خاله صرفا مسئول خرید توت فرنگی ها شد. و از آتجا که لِم کار دستمان افتاد ، یک ده دوازده تایی درست کردیم و روی هر کدام از همان فلان شکلات نامبرده ریختیم و موز و توت فرنگی رویش و آماده سرو.

 خاله جان هم آن گوشی مارک اجنبی اش را درآورد و گفت بذارم اینستا . همین که یک عکس مزخرف بدون افکت گرفتیم گوشی ذکر شده خاموش شد :) و برادر هم که با بنده سر لج افتاده بود،حتی یک قاشق لب نزد و مادر یک تکه کوچک خورد و اعلام کرد که دیگر نمی تواند :) پدر هم بشقاب را تا آخر شب با گفتن " بعدا میخورم" نگه داشت و آخر سر هم با نگاهی گفت که شام خورده و میل ندارد :)

 و بنده در کمال تعجب فهمیدم که خانواده ما، خانواده پنکیک خور با طعم فلان شکلات همراه با توت فرنگی و موز نیستند. و ما همه ی آن حجم عظیم به همراه آن سه تجربه ی داغان اولی را ریختیم درون ظرفمان تا ببریم مدرسه برای رفیق جان. البته اگر او مثل خانواده مان نباشد :)

  • بلوط

عنوان نمی خواهیم.

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ

خدایا ،

مرا دوباره 

مثل گل های روی زمینت

احیا کن ،

اگر می شود !

  • بلوط

آشوب من ؟

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ب.ظ
آشوبم ، آرامشم تویی !

+ واقعا تویی. به خاطر تو آشوبم. به خاطر تو آروم.
  • بلوط

تو راه حرم و جمکران

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

سلام.

با گوشی دارم پست میذارم :)

برای اولین بار دارم میرم جمکران. ای کاش یه بار دیگه می رفتم نه با این حال و اوضاع.

  • بلوط

شرح تعطیلات حتی !

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ق.ظ

بی لشگریم : حوصله شرح قصه نیست 

فرمانبریم : حوصله شرح قصه نیست 


فریاد می زنند : ببینید و بشنوید

کور و کر ایم ! حوصله شرح قصه نیست


تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو

بازیگریم ! حوصله شرح قصه نیست


+ صرفن سه بیت منتخب از غزل کافیست.

  • بلوط

من خواب آلوده ی آنتی هیستامین خورده

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ب.ظ

معضل مثلن ینی :

آلرژی داشته باشی بعد آنتی هیستامین بخوری و خوابت بگیره


فرداش هم تاریخ داری هم عربی.هعچ کودوم هم خوانده نشده.

بعدم هم نشستی داری پست میذاری :)

به خودت هم امید میدی که بیدار می مونم ، می خونم :)

  • بلوط

طولانی نوشتن هم خوب است!

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ

چقده پست طولانی گذاشتم :)


+ برای منی که نوشتن کابوسه، خوبه :)

  • بلوط

تنبل بانو

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ب.ظ
از شیعه علاوه بر "من ربک؟"

سوال هم می شود که وقتتو چجوری صرف کردی !
درس خوندی که نخبه بشی که سرباز امام شی ؟
مهربون بودی که حال بقیرو خوب کنی ؟
وقتی عصبانی بودی، صلوات فرستادی بخاطر خدا که آروم شی که حال بقیرو بد نکنی ؟
متواضع بودی عایا ؟

+ تنبل بانو درس بخون :)
- مغرور بانو جان >:( " ما غرک بربک الکریم ؟؟"
  • بلوط

مگر می شود با حضورتان به حال خود رها شد ؟

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ
دیروز برگشتم.
ولی کسی که رفت همون کسی نبود که برگشت.
شاید مثه خیلیای دیگه درک نکردم اونجارو
ولیدوتا اتفاق برام افتاد
 که به جرئت میتونم بگم بهترین اتفاقای عمرم بودن.

پست طولانی میشه ولی میگم.
خدایا شکرت که اونو گذاشتی تو زندگیم.خدایا شکرت که میشناسمش.خدایا شکرت که باهاش آشنا شدم. هرچند که اولش دوسش نداشتم و منطقشو درک نمی کردم. فک میکردم دیگه داره زیاده روی می کنه !تو کاراش تو رفتاراش تو فکرش.
ولی الان فهمیدم من بودم که اشتباه می کردم. حتی الان با تمام وجودم دوسش دارم عاشقشم. شده بودیم به قول بچه ها عین مرید و مراد. اون می گفت و من حرفاشو با تمام وجود گوش می کردم. اون می گفت و من هر لحظه بیشتر دوسش میداشتم.
درست به موقه می گفت. درست به موقه مهربون بود. به موقه جدی بود. به موقه عصبانی بود.
وقتی مهم ترین راز زندگیشو (شاید) بهمون گفت و بعدشم ادامه داد که :"من اینو تا حالا به هیچ کسی نگفتم. شرعا هم راضی نیستم شما به کسی بگید". احترام بیشتری براش قائل شدم.
 حتی انقد همه دوسش داریم از اون شب تا حالا هیشکی هیشکی هیشکی حتی راجبه اون اتفاق حرف هم نزده.(تا جایی که میدونم.)

اون شب آخر وقتی به زور از اونا اجازه گرفتیمو رفتیم روی خاکا وسط اون گودال طور نشستیم ، وقتی اون پلاکارو بهمون داد،با اون لبخند مهربونش وقتی اسممو صدا زد و پلاکمو گرفت طرفمو گفت بفرمایید بانو ، وقتی قسم خورد و گفت که یکی اینجاست و داره برامون دعا میکنه، من بهترین حالی رو داشتم که تا حالا تجربش کردم.

وقتی اون بعدازظهر  بهمون گفت که برید ماموریتتونو بگیرید مثه یه سرباز و برگردید شهرتون، من احساس کردم که یه سربازم و ماموریت دارم. وقتی اون نوشته هاشو اون فال هارو داد بهمون و فال من عجیب ترین فال عمرم دراومد ، رفتم بهش گفتم که چه اتفاقی افتاده و اون بغلم کردو گفت که پس حرفشونو بهت زدن.

وقتی تو راه رفتن برامون فال گرفت و گفت که حافظ آدم بزرگیه من علاقمند شدم که برم حافظ بخونم. وقتی دوباره دیروز که رسیده بودم، برای خودم فال گرفتم فال عجیبی دراومد.
موقع برگشتن تو ایستگاه با گریه ازش خدافظی کردم و دلم براش تنگ شده.
 
مرسی که تو زندگیم اومدی. شدی الگوم. مرسی. این دخترک دانش آموز رشته انسانی که می بینی پیش نیومده تا حالا یکیو اونم از جنس معلم این جوری دوست داشته باشه.

من بهت قول میدم که اون روزی که بهم گفتی رو جشن بگیرم. قول میدم که یادشو زنده کنم. قول می دم که نا امیدت نکنم. خودت به خودا گفته بودی سرباز می خوای خودت گفته بودی ! من میشم سرباز توام سرباز ولی تو ازم بالاتری. هممون سربازیم. سرباز اماممون.

چقدر سرباز بودن آنهم از جنس دخترانه حال خوبی دارد. چقد هاجر شدن و اسمائیل داشتن حس خوبیست. چقدر از جنس مادر بودن از جنس بهترین بانوی جهان بودن(س) حس خوبی دارد. و من افتخار می کنم که از نسل بانو هستم. از نسل حضرت خدیجه(س). من از جنس بانویم.

مادرم امشب شب شهادت شماست. شبی که آن ابله احمق کثیف پست فطرت باعث شد شما زودتر به مراد دلتان ، دیدار پدر، برسید. بانوی من، شما ، شما برای ظهور پسرتان دعا کنید. شما کمک کنید ما سربازهای خوبی بشویم برای پسرتان :) از آن سرباز های گمنام. سربازانی گمنامی از جنس شهید علمدار. شهید ابراهیم هادی ...
  • بلوط

شور فردا.

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ

من فردا میرم راهیان نور.فک کنم قطار ساعت ۳:۴۵ حرکت کنه.

خوبه که یه جای جدید میرم.

ف.پ میگفت : اگه میخوای خودتو پیدا کنی بیا اونجا .اگه نه، نیا!

میگفت : فرض کن اعزام شدی!وصیت نامه بنویس.


+ ساعت ۱۲:۵۳ دیقس و من نه وصیت نامه نوشتم.

نه اون نامه هارو نوشتم.

نه ساکمو کامل بستم و نه عربی قواعد خوندم.


  • بلوط

دفتر بعدی :)

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ
می دونم یه روزی میرسه،

میرم شهر کتاب، 
یه دفتر دیگه میخرم
از نو شرو میکنم به نوشتن.

اون موقه دفتر سبز رنگ دوس داشتنیه من
تموم شده. آخرین برگش نوشته شده.
خاطرات ۵ سال از زندگیم مکتوب شده :)

+ اون روز شاید آدرس اینجارو بدم بهت !
  • بلوط