این مثنوی!
سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفتهام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفتهام
گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه مینشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد
وقتی نقاب، محور یک رنگ بودن است
معیار مهرورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشقبازی است؟
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است؟
این عشق نیست، فاجعه ی قرن آهن است
« من » بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیدهام
فهمیدهام که خوبِ تو را بد شنیدهام
حق با تو بود، از غم غربت شکستهام
بگذار صادقانه بگویم که خستهام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشاندهاند
روح مرا به مسند پوچی نشاندهاند
تا این برادران ریاکار زندهاند
این گرگ سیرتان جفاکار زندهاند
یعقوب درد میکشد و کور میشود
یوسف همیشه وصله ی ناجور میشود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار میزنند
اینجا کسی برای کسی کس نمیشود
حتی عقاب درخور کرکس نمیشود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما میرویم، هر که بماند مخیر است
ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمیکنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بیشک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کردهایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما میرویم ماندن با درد فاجعه ست
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه ست
دیریست رفتهاند امیران غافله
ما ماندهایم، غافله پیران غافله
اینجا که گرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج میرویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم!
- ۹۵/۰۳/۰۴