828
کلاس چهارم دبستان، وقتی سیتوپلاسم و یاد گرفتم، احساس کردم من از بزرگ ترین بچه های جهانم و یکی از "ایسم" های دنیارو بلدم.
کلاس چهارم دبستان، وقتی سیتوپلاسم و یاد گرفتم، احساس کردم من از بزرگ ترین بچه های جهانم و یکی از "ایسم" های دنیارو بلدم.
غروری که ضمیرنآخودآگاه، توی رفتارشون و تک تک کلماتشون سرازیر می کنه.
زهرا وقتی خوشحال باشه، چقد خوبه.
دیدن آقای امیر ی جای غیرقابل تصور.
ریاضی 3>
خواب توی ماشین.
شب که همه خوابند کنار صندلیت یک دانه سوسک سیاه باشد و کلی با خودت کلنجار بروی که کسی را بیدار نکنی و بروی آشپزخانه که سوسک کش بیاوری اجبارا زمین اتاقت را به گند بکشی، که جلوی کابینت با یکی دیگرشان رو به رو شوی. به چشم یک تراژدی نگاهش کنید. چون من الان حتی جم نمی توانم بخورم و تصمیم دارم انقدر روی مبل بشینم که کسی نصف شب از تشنگی بیدار شود. و معلوم نیست تا صبح کجاها که نمی روند.
ندیدن صبا.
دوست داشتن زهرا.
و بی حوصلگی نسبت به عاطفه.
خوشحالی زیاد.
من امشب بهم شهود شد (؟) یا شهود کردم (؟) خلاصه همون که سر کلاس فلسفه میگیم، آره امشب فهمیدم که من از او جان آینده چی می خوام. اون بخش شهودش اغراق بود.
من این مراحل بزرگ شدنو به طور ملموسی - خیلی ملموسی - دارم حس می کنم. و می ترسم. و ذوق می کنم. و اینطوری. جدن ترسناک نیست؟ من به طرز زودی هفده سالمه.
راستی فندقک،
داشتم فک میکردم باز یه مامان روان شناس بیشتر به دردت میخوره تا جامعه شناس. لااقل یه دردی دوا می کنه ازت. نه که دوسش داشته باشم روان شناسیو، ولی خب.
بعد داشتم فک میکردم من راجبه تو که می نویسم، موضوعُ می زنم "بقیه". ولی باید بزنم "من". باید بزنم "او". تو وجود من نیستی ؟ تو وجود او نیستی ؟
امروز پیش خانوم کاف بودم، حالا جدا از همه چی، یه چیزی گف، گف ی چیزی هس به اسم محبت عاطفی خواهرانه، که ندارم. خواهرو ینی. قبلش رفتم سر کار مامان که ازونجا بریم، رفتم یه سر به آیلار زدم که دیگه فندقش لگد میزد. گوگولی.
چقد همه بزرگ شدن. کی فکرشو می کرد. اولین نوه ازدواج کرده، پویا کنکور داده، عسل رفته اول راهنمایی و من هیفده ساله ام.
اومدی انسانی چیکاااار؟ جامعه شناسی میخوای چیکاااار؟ جامعه شناس بشی که چیییی؟ که آخرش چی کار کنیییی؟ اه.اه.اه.اه.اه.
هم اکنون به این نتبجه رسیدم که حاج آقامون :| نباید از این مردای باشه که وقتی سرشون کلا میره یا باید حقشونو بگیرن، سری محلو ترک کنن و در برن. ترسوی بزدل :| وگرنه بنیاد خانواده جدا می ریزه بهم :| حالا واس ما که اینطوری نیس خدا بخواد. خدایا این آدما رو از لیستت خط بزن یه شجاعشو بذار برام. فدایت.
از این حس که یکی - توی محیط بزرگ جامعه، نه مثلا دوست و اینا - مسخرم کرده، دارم بالا میارم. بالاااا.
بالاخره خیلی یهویی و برنامه ریزی نشده، به مامان و بابا گفتم. ولی جدا، تصمیم گرفتم این یه موردو حل کنم و از اون جایی که خودم تنهایی نمی تونم، خانوم کاف هم وارد این پروسه میشه به حول و قوه الهی :P
خدا میدونه من چجوری میشم وقت جنگیدن. هر جنگیدنی. لفظی. وقتی می خوای حقتو بگیری. ای کاش می تونستم بفهمم از کجا نشات می گیره.
من همون حسی بهم دست داده که وقتی یکی تو خیابون بهم فش میده و من جوابی ندارم که بگم، بهم دست میده.
داشتم میگفتم تو چقد بی احساسی که این طوری جوابشو میدی و فلان و بیسار. گفت خودتم همچین الهه ی احساسات نیستی. خودتم بی احساسی.
خب آخه منو تو یه موقعیت احساسی ندیدی که. گفت که چرا بعد از شیش سال میشناسمت.
ولی خب بعد از شیش سال بازم من و تو یه موقعیت احساسی ندیدی. کجاااییییی ببینی من دارم عاشقانه میگم همینطور گر و گر.
من سالهاست که بنابه دلایل خانوادگی، سعی داشتم اعتماد خانوادمو جلب کنم. نه به خودم، به خودم اعتماد کامل دارن. به تصمیمام. و الان اصلا نمی خوام حتی بگم که یه تصمیم اشتباه گرفتم. یا بدتر، حتی نمیدونم تصمیمم اشتباه بوده یا نه. و این باعث دلشوره میشه. پووف. حالا واقعا در حد یه تصمیم اشتباه کوچولوعه.خیلی کوچولو.خیلی مسخره. ولی من حتی سر مسخره ترین چیز این پروسه ی جلب اعتماد حساسم. خیلی حساس.
من خیلی چیزای مورد علاقه ندارم. باید بذارم به حساب موودی بودن.
چهل روز نمی گذره که مومن بهش حتما یه بلایی می رسه و این نشونه ی رحمته. البته می گن همین که یه دور پولتو بشماری بعد فک کنی که کمه، دلت هررری بریزه، بعد دوباره بشمری ببینی نههه مثکه درسته، اینم بلاس. خدایا دمت گرم که بلا میفرستی که یادت بیفتم -با وجود مومن نبودنم- ولی من دلم هرری ریخته که نکنه سر کارم گذاشتن. هی دلشوره دارم. میشه یه ندا بدی منو دربیارن از بلاتکلیفی؟
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من، همه چیزی به هیئت او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.
[ شاملو ]
امروز می خواستم استوریمو برای یه نفر هاید کنم، اد فرستادم برا خودش. اد سین کرد.
ینی من ذره ای، حتیییی ذره ای، نه با شازده کوچولو، نه با کلا قرمزی و نه با قهوه ارتباط برقرار نمی کنم. ینی در حد هیچ. و از هیچ کودوم خوشم نمیاد.
وقتیییی گریباااان عدم، با دست خلللقت ، می درید
وقتییی ابد، چشم تو رااا پیش از ازل می آفریید
وقتی زمین ناااز تو را در آسمان ها میییی کشید
وقتی عطش طعم تو راااا با اشک هایم میی چشیید
خب؟
من عاشق چشمت شدم.
این نهایت نهایت نهایت عاشقانس. باور کن.
"لیو" با اکثریت آراء چین و چروک های مغز تصویب شد.
ینی اینطوری میشه که "لیو و بلوطش"