از تک تکشان بیزارم یعنی ! تک، تک !
نمیدانم چرا انقدر بعضی همسن و سال هایم، زندگی را به خودشان سخت می گیرند و فکر می کنند غم داشتن یعنی ته با کلاسی !
یا مثلا از یک چیز کوچک برای خودشان متن می نویسند و
هزار جا شیر می کنند و گندش را در میاورند خلاصه.
بعد کلی فاز جور واجور - عرفانی و هنری و فلسفی مخصوصا - می گیرند و عین آدم حتی حرف نمی زنند!
یا ادای خواننده ی مورد علاقه ی شان را درمیاورند
یا مثل نویسنده ی محبوبشان از کلمات قلمبه سلمبه استفاده می کنند به قولی.
یک سردرد ساده را انقدر بزرگش می کنند که انگار سرطانی چیزی دارند - دور باشد از همه -
یا خدا نکند یک اتفاق ناجور برایشان بیفتد، گوش عالم و آدم را با بدبختی هایشان پر می کنند.
انقدر دور و برم از این آدم ها می بینم این روزها، که دلم میخواهد همه ی شان را بالا بیاورم !
چرا تمامش نمی کنند این مسخره بازی ها را ؟
+ کسی چ میداند ! شاید هم یک روز کسی بیاید و یک همچین متنی راجع به من بنویسد و کلی هم بتوپد به من:s که البته خدا نکند من هم به مرض این افراد دچار شوم ! باید بروم و یک آیت الکرسی بخوانم برای خودم ها !