همینطوری.
یجوری پست مشترک با کپشنای فلسفی ُ طولانی نذارین که گندش درآد.
هرچی صفحرو میکشی پایین هی تکراری.
یجوری پست مشترک با کپشنای فلسفی ُ طولانی نذارین که گندش درآد.
هرچی صفحرو میکشی پایین هی تکراری.
نمیدونم تا حالا حس کردی یا نه
وقتی سرانگشتات میسوزن، یا سست میشن و مجبوری فشارشون بدی.
چیزی که تو ذهنمه، چیزای کوچیک با یادداشتای مهربونانه براشونه.
دارم سعی می کنم مهربون تر باشم با کسایی که دوسشون دارم. خدا میدونه امروز چن بار نامحسوس گفتم عزیزم! و چقد این کلمه لوسِ و در عین حال یجوری.
چه غرور ناخودآگاهی تو تک تک کلمه های وبلاگ هست ! یجوری انگار تو دهنی میزنن به آدما.
توی قسمت می شنوم. یا حتی خود اسمِ می شنوم! یا توی قسمت توضیحات
ولی حال کلنجار رفتن با اینکه چی بنویسم بجاشُ ندارم، تا اطلاع ثانوی عوض نمی کنم تا یه چیز بهتر.
خداوکیلی خودتون ازین گزارشای تکراریو پرشعار حالتون بهم نمیخوره؟
خیله خب. هیجانا و اینا تموم شد.
بیا برگردیم به روزمرگی. کیفتو بیار. کتابارو بیار بیرونو شرو کن به خوندن.
به نظر تو این دختره دیوونه نشده؟
چرا.
به زودی مثه احمقا هم ده تا پست امروزشو تموم می کنه.
قول میدم اوکی شم. قول. دیگه اَم این لوس بازیا رو در نمیارم.
انرژی منفی ساطع میشه ازینجا رسمن. ولی وبلاگ همینه دیگه.
دل و جانم به تو مشغولُ نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان، که تو منظور منی.
امروز یه کتاب داد بهم.
با اینکه نمیدونه که من چجوریمُ اینا، قول میدم بخونمش. محبت همیشه رو آدما جواب میده.
آخی طفلک بیچاره.
پوففففف ... پست کردن این حرفا اینجا ریسکه. ولی جز این نمیشه.
بذار بگم.
خیلی خوشحالم بودم. و خیلی دردناک بود. و خیلی حسرت آور. و عجیب. و خوب. و حال بهم زن ولی خنده دار و کلی نقیض. و اینکه دارم این همه شولوغش می کنم هیچ ربطی به سفرمون نداشت. خودمو میگم. نمیدونم میفهمی یا نه. ببین چی بود که موضوعُ زدم غیر قابل پیگیری.
اگر تورا جویم، مطمئن باش که حدیث دل گویم ! اصن منتظرم !
این دیوونه بازیا چیه بابا دختر.
یو هَو نو آیدیا ابوت
این چند روز.
انقدر تو دلم پست گذاشتم.
کاش میشد بیام از همه ی حِسام بنویسم.
نه. نمیدونستم اسم ایشونم آووکادوعه.
یکی از دوستامُ اینطوری صدا می کنیم.
دیوونه شدم. نمیدونم چی بنویسم. فقط میذارم انگشتام یسری کلمه رو تایپ کنن بریزن رو صفحه.
استرس دارم. نه شایدم ندارم. نمیدونم.دیوونه شدم. هنوزم معتقدم هورمونام قاطی کردن.
مرسی که دوستای خوب دادی.
امشب میتونم با خیال راحت - شاید هم مضطرب - کتاب آگاتا کریستی جدیدمُ بگیرم دستمو تا خود شب بخونمش.
یه روزی همین دستام میان و شهادت میدن که من هدفم از نوشتن اون جمله چیه.
اون جمله برای شما نبود که با تهمت شما پاکش کنم.
سر کلاس مستند قرار شد هرکی داستان زندگی خودشو تعریف کنه و هر حرفی که زده میشه، از در کلاس بیرون نره.
اونجا بود که فهمیدم واقعا پشت هر آدمی یه داستانی هستو پشت هر داستانی یه آدمی ! یا یه همچین چیزی.
(خانوم ِ یاس، اون پستتو دیدم، اینو یادم افتاد )
دلم میخواد بنویسم ولی نمی تونم.
نه که نتونم، نمیشه. عجیبه.
امروز،
منو دقیقا یاد سه شنبه های پارسال انداخت
که اقتصادم مونده بود،
جامعه هم،
ارائه جامعه هم!
اگه به شوق حرفای بقیه،
یا از ترس حرفای بقیه
بنویسی، این نوشتن هیچ فایده ای نداره. تازه بهش رسیدم.
#شخصی
احساسات یه موقه هایی آزار دهنده ن. مثلا دوست داشتن. حالا دوست داشتن هر کی. نه صرفا چیزای مسخره ی عشقی.
نمی خوام ناله کنم، فقط می خوام بگم یکم خسته شدم. یه راهایی هس که آدما رو میندازی توش، تا بهت نزدیک تر بشن. که اگه یه چیز خیلی مهم یادشون رفته، یادشون بیاد.مرسی بابتشون اگه منو میندازی توشون.
پ.ن : مامان میگه وقتی بیدار میشی بسته به 5 تا چیز اولی که بهش فکر میکنی، روزتو میسازی. میشه هر پنج تاشم شما باشین؟ الان بارون میاد، و "بیمنه رزق الوری" ...
وقتی به احترام اومدن یکی - درست مثل بقیه - بلند میشی از جات و اون با همه سلاملک می کنه ولی از تو میگذره.
سعی می کنم وقتی یه آدمی رو می بینم که تکلیفش با خودشم معلوم نیس،
خودمو اذیت نکنم، بگم ولشون کن دیوونن.
هر چیزی، یعنی معتقدم هر چیزی ، حتی یکمم پای زور بیاد توش،
دیگه نمی تونه به بهترین وجه ممکن انجام بشه.
میترسم از روزی که بچه های نسلای بعد - نسلای خیلی بعد - هی با خودشون بگن
اونایی که قرن 14 زندگی می کردن چه بدبخت بودن!
ولی امید به اومدن منجی، توی قرن 14، هنوز وجود داره. ان شاء الله.
کی فکرشو می کرد "ژوهانسبورگ" تو آفریقای جنوبی باشه؟
حالا هر چقدم آدم مهمی باشی و سرت شولوغ باشه و دم به دیقه بهت زنگ بزننو
پیامای تلگرامت 2000 تا باشه و روزی هزاران نفر دورتو بگیرن،
بازم یه جایی هست که آخر شب خسته و کوفته برسی و پیژامتو1 بپوشی و تو برای افراد اون خونه مثه آدمای معمولی باشی.
یا حالا شلواره گل گلیتو. فرق نداره.
پلاس : چرت و پرت میگم.
شاید یکی از اشتباهایی که کارگردانا می کنن،
ساختن فصل "دو" ی یه سریال موفقه.
مثلا شاید جغرافیو فلسفم مونده باشه و کمبود خواب داشته باشم
ولی دلم خطاطی و زبان خوندن بیاد.
کی پاسخگوعه؟