روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

472

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ب.ظ

گشنه اَم، خیلی گشنه. به قدری که کم کم دارد اشتهایم را کور می کند. چند نفر هستند که وقت ِ زیارت، می آیند جلوی چشمم، انگشت اشاره ی شان را به نشانه تهدید تکان می دهند و با خنده یادآوری می کنند که یادت نرود دعایم کنی. 


پی اس اینکه ناشناس نباشید بهتر است ولی ها 🙈🙈🎈

  • بلوط

روزهای بعدا.

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ق.ظ

دوست ندارم وقتی 25 ساله شدم، نگاهی بیندازم به روزهای 17 سالگی و بعد برای خودم متاسف شوم و بگویم دختره ی احمق ! کاش بیشتر عقلت می رسید. بعد آرزو کنم این روزها را خدا از زندگیم محو کند.

دقیقا مثل حسی که نسبت به 14 سالگی دارم. سن مزخرفیست.

  • بلوط

470

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ
خیلی دلم می خواست مثل این آدم بزرگ های با فرهنگ بیایم بشینم توی لابی کتابم را بگیرم دستم و بی سرو صدا بخوانمش. ولی مثل احمق ها سرم مدام توی گوشیست.
  • بلوط

اسم پست را بگذارم نقطه ضعف ؟

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ

این معضلی که دارم، همان که اسمش را میگذارم یک جور سرخوردگی و یک جور تعارض ِ گرایش- انتخاب (!)، خیلی نقطه ضعف بزرگیست برایم. جوری که احساس می کنم خیلی راحت می توانند با دانستن این نقطه ضعفم، یک بار گیرم بیاورند توی یک کوچه خلوتِ تاریک ِ کم عرضِ بن بست، بعد آنقدرم بزنندَم تا جانم درآید و تمام آنچه در طی سالهای عمرم بدست آورده ام را بردارند و بزنند به چاک.

  • بلوط

بی منظور.

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ

سال ِ نو

یعنی تو !

  • بلوط

دخترک ِ خنده روی خونگرم ِ قشنگ.

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۲ ب.ظ

متین می گوید : فاطمه چه دختر خوبی ست ! من و مامان می خندیم. پدر هم.

معلوم است که خوبست. فاطمه ی عزیز من ! با آن لُپ های گُلی.

خوبست که با متین یک خاطره ی مشترک دارند و هر وقت حرف آن شب در باران و کفش های فاطمه می شود، دو تاییشان میزنند زیر خنده :) 

  • بلوط

یک سری جملات معمولی درباره ی سفر.

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

اول نوشت : هیچ لزومی به خواندن این ها نیست. چون خودم هیچ وقت حوصله نکرده اَم جملات معمولیِ دیگران درباره ی سفرشان بخوانم.

مثل دیشب شولوغ نیست. جا بریای راه رفتن هم هست. هردو ضریح را دیدم. به ضریح امام حسین دست زدم. یک چیز هم ازشان خواستم. نشستم جایی توی حرم حضرت ابوالفضل ، تمام فکر های اذیت کننده را ریختم جلوی رویم، به حضرت ابوالفضل نشانشان دادم و تمامشان را دانه دانه بهشان نشان دادم. برای او و او و او و او هم دعا کردم. چقدر قشنگ که پیش پسر امیر المومنینم. باز هم نشسته ام توی لابی، ذهنم می بافد. منتظر پدر و داداش و مامانم.  ساعت هشت و نیم.قرار داشتیم هنوز نیامده اند. (ساعت 8:54 دقیقه به وقت عراق است) 

  • بلوط

یا جدّاه !

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ
مامان می گوید که وقتی به امام حسین سلام می دهی، می توانی بگویی 
السلام علیک یا جدّاه !
و بعد شما جواب میدهید علیکِ السلام یا ولدتی؟
  • بلوط

ذهن بافته های توی لابی

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

نت هتل، از طبقه ی چهارم بگیر نگیر دارد. الان نشسته ام توی لابی، منتظر پدر و داداش. آه آقای امیر همین الان از آسانسور پیاده شد و من از شرمندگی سرم را انداخته ام پایین. فاطمه جانم هم همین الان با پدرش رد شد و به هم سلام دادیم. و مثل همیشه لپ هایش گُلی بود. دیروز خودم را مثل گنجشک جمع کرده بودمو شانه هایم را به سمت جلو آورده بودم تا بدنم نخورد به بدن مرد ها. زن ها به هم چسبیده بودند، هل می دادند. یک جایی بود میخواستم بگویم داری نفسم را میگیری دیگر ! هل نده خب ! ولی خب راهم باز شد. پدر و داداش هنوز نیامده اند. هوا آفتابی ست. حس های بد دیگر مرا مغلوب خودشان کرده اند. هیچ راه حلی برایشان ندارم. شروع این حس ها را پیدا کردم. همان جرقه ی اول. و نمی دانستم تا اینجا کشیده می شود. جلد یک جین ایر را تمام کرده اَم و جلد دویش را شروع. بسته ی اول مارشمالو هایم هم تمام شده. دیروز سرِ سومین و آخرین تفتیش، خانومی که مرا می گشت، بعد از گشتنش دستش را گذاشت پشتم و آن بکی دستش را به طرف حرم گرفت و با لبخند گفت : تفضَّل ! وای که چقدر قشنگ بود ! مامان و فاطمه می گفتند ضریح را دیده اند ولی من حتی توی بین الحرمین و اطرافش هم جا پیدا نکردم. چه برسد به اینکه بروم تو. حاج آقا و خانومش همین الان پیاده شدند.


پی اس اینکه از اسماء تشکرات فراوان داریم بخاطر کمکش. الان توی لابی نت بهتر است شکر خدا !

  • بلوط

همین که تو فکر کنی برای من کافیست!

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ب.ظ

ای کسی که آدامس می خوری و بعد میندازیش روی زمینِ بین الحرمین. به این هم فکر کن که شاید یکهو برود زیر جوراب کسی، و از جورابش منتقل شود به شلوارش و بعد مجبور شود تا کفش داری روی پنجه هایش راه برود، پا درد بگیرد، و خلاصه اعصابش خورد شود. و شاید هم به دلیل اینکه خیلی لوس و کینه ای ست، حلالت نکند. به این فکر کن ! خب ؟

  • بلوط

چه بر من میگذرد؟ هیچ !

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ق.ظ

شلوغ ترین جاییست اینجا که تا به حال دیده اَم. شب ِ جمعه ی کربلا. جا برای راه رفتن نبود.

حالم را گرفت. با این اتفاق امشب، حالم واقعا گرفته شد. دلم نجف می خواهد. حیف که رویم نمی شود به آقای امیر عمقِ شرمندگیم را برسانم وگرنه معذرت خواهی می کردم که فکر نکند دخترک لوسِ مسخره ی نازپرورده ای هستم. به پدر گفتم حسابی ازش تشکر کند. کاش می توانستم لپِ فاطمه ی عزیزم را بکشم و بگویم معذرت می خواهم. بغلش کنم و با خنده بگوید که تمام این اتفاق خاطره شد. باز هم احساسات مزخرف هجوم آورده اند و هیچ سلاحی برای مقابله با آنها ندارم. هیچ سلاحی. دلم حرمِ امیرالمومنین می خواهد. خدایا تو خودت مگر شاهد نیستی؟ اصلا فقط بگذار برگردم به همان جرقه اول. از کجا شروع شد؟ نمیدانم ! شاید هم بدانم... از حسادت؟ ولی سر چی؟ کی؟ نمیدانم !

امشب، یعنی شب جمعه، در کربلا طوفانی چند دقیقه ای آمد و بعد قطره های ِ خیلی درشت ِ باران بین الحرمین را خیس کردند. می گفت امشب شبی بود مثل عاشورا. همان قدر ازدحام.

داداش خوابیده است. هر چقدر بیشتر به بقیه فکر می کنم بی حوصله تر می شوم، بی انگیزه تر. کِسل تر. هر چقدر بیشتر یاد سوالاتی که می پرسند، میُفتم بیشتر عمقِ تنفر را حس می کنم. بی اهمیت تر. بی ارزش تر.

  • بلوط

چه بر من میگذرد.

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ق.ظ
امروز برای نماز، پیاده راه رفتم به سمت حرم. وداع کردم. به نیابت از همه زیارت خواندم. به مرد قرآن فروش نگاهی انداختم و رد شدم. چقدر بامزه است فارسی حرف زدن عراقی ها. ساعت شش و سی و دو دقیقه است به وقت عراق.
  • بلوط

حال عنوان ندارم.

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ق.ظ

ایرانی ها هر کاری نکرده باشند، از پس مهمان نوازی امامِ هشتممان خوب برآمدند. خیلی خوب. شاید در حد وی آی پی. باید باشید و ببینید وضعیت مُهر ها و کفش ها و کتاب های دعا و فرش ها را. البته که بد نیست ولی ما که مشهد را دیده ایم، برایمان عجیب است این ها. می ترسم از چیزی که قرار است در سامرا ببینم. اینجا مرد قرآن فروشی ست که فارسی را کامل بلد است. ما را دیگر می شناسد. ازش یک قرآن برای زهرا و یکی هم برای عاطفه گرفتم. فردا راه میُفتیم به سمت کربلا. و شب جمعه کربلاییم ان شاء الله. خواندن این سفرنویس ها خیلی زجرآور و خسته کننده است و نوشتنش چقدر سبک کننده ! امشب تنها در کوچه های نجف قدم زدم، رسیدم به حرم، در حرم دویدم و نمازم را با شک و شبهه جماعت خواندم، کفش هایم را جایی قایم کردم، زیارت نامه خواندم، و برگشتم. از همان مرد قرآن فروش یک قرآن دیگر خرریدم.

گفتم؟ به امیرالمومنین قول دادم اگر این چالش ! زندگی عاطفه حل شود، کنار بیایم دیگر. قول دادم.

  • بلوط

احتمالات

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ
من ناراحت نمی شدم اگر می شدم یک زنِ عرب. با عبا و پوشیه (از آن هایی که خط دارد بین چشم هایش) و مرا اُمّ علی می خواندند. به شرط تمیز بودن البته.
یا ناراحت نمی شدم اگر می شدم یک کارمند اداره ی خیلی ساده ی هلندی که ظهر، خسته از فشار کار میاید خانه، کلیدش را پرت می کند روی کاناپه و قهوه جوش را روشن می کند.
یا یک زن ِ آمریکایی که می شد نیروی پلیس اِف بی آی و هر صبح کت و شلوار پوشیده، با دست های خشنش رانندگی می کند.

پی اس اینکه زن های عرب، چطور عاشق می شوند؟ هوم؟
  • بلوط

458

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ب.ظ

وویس فرستادن ی چیز،

گوش دادنِ دوباره ش چیز دیگه.

  • بلوط

تلفیقی

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۷ ب.ظ

عراق هم یک جور هایی جنگ زده است، هم یک جور هایی متمدن.

  • بلوط

روی زمینی که راه رفتید، راه رفتم...

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ب.ظ

داشتم فکر می کردم یک روزی می شود که مسجد کوفه، پر می شود از نظافت، تکنولوژی، نظم. و خادم ها منظم و مودب مردم را برای ایستادن در صف های نماز راهنمایی می کنند و مسجد پر است از ملیت های مختلف. سیاه، سفید، شرقی، غربی. و همه آمده اند پشت سر بهترین آدم جهان نمازشان را جماعت بخوانند. و شما آمدید.

امروز رفته بودیم مسجد کوفه. و باورش سخت است که هوایی را که شما نفس می کشیدید، نفس می کشیدم. محراب ضربت خوردنتان را هم دیدم. درِ خانه ی تان را هم...

  • بلوط

چه بر من میگذرد.

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ق.ظ
دراز کشیدم توی تخت. منتظریم تا ساعت هفت برویم صبحانه و بعد بیاییم اتاق و بخوابیم. امروز برای اولین بار چشمم به ضریح امیرالمومنین افتاد. و هیچ چیزی نمی گویم درباره اَش. و دیشب برای اولین بار وادی السلام را دیدم. و توی هواپیما فهمیدم که مشکلم از کجاست و چیست. ولی جرئت فکر کردن به راه حلش را ندارم.
  • بلوط

نمی توانم برای عنوان فکر کنم فعلا.

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ

شاید مشکل یک جایی توی هورمون هایم باشد. یا شایدم یک جایی توی روحم. و همین الان فکر مسخره ی عاشق ِ یک پسرک شدن را از ذهنتان بیندازید بیرون. توی ماشین نشسته ام و حالت تهوع گرفتم و سعی می کنم بی حوصلگیم را با خریدن دو بسته مارشمالو جبران کنم. آخر سالی زده به سرم. همش یاد دیروز میفتم. تمام جملات ِ آن پست تداعی ِ آزاد, راست بود. تک به تکش. همش تکرار می کنمشان. آوه حوصله ی خداحافظی هم ندارم. زهرا را که دیده ام.اسماء, زینب و فاطمه سادات جانم خداحافظ. صبا,  خدا حافظ. حالا هر کسی نداند فکر می کند دارم می روم سفر قندهار. ولی باور کنید برایم سفر قندهار است. دور و دراز. دلم خالی است فعلا. بازهم انگشتانم را روی کیبورد گوشی رها کرده ام. چرت و پرت می گویند. به احترام همان ستاره ی زرد, که مجبورید برای خفه کردنش بیایید معذرت می خواهم.

پی اسِ خطاب به ناشناس اینکه خدا از دهنتان بشنود. اگر حوصله کردید, دعا کنید.

  • بلوط

چه بر من می گذرد.

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

وسایلم را جمع کرده ام و با زور چمدان را با داداش شریک شدم. منتظرم مامان اتوی روسریش را تمام کند. هنوز لیستم را ننوشته اَم. می خواهم داداش را قانع کنم که لباس مشکی نپوشد. ساعت ۱۰ شب پرواز داریم. و حوصله ی ۴ ساعت علاف شدن در فرودگاه را ندارم. ناهار را میرویم کرج، پیش مادرجون. حانیه نامزد کرده و هنوز خبرش را احتمالا به سید مرتضی نداده اند. می خواهم به مامان بگویم که فعلا چیزی نگوید تا خودشان بفهمند. حوصله ی جَو سنگین ندارم. مامان هنوز اتوی روسریش تمام نشده. متین لباس مشکیَش را درنیاورده. پدر هم حمام است. متین با مامان در حال بحث کردنست.حوصله ی عصبی بودنشان را ندارم.


+ آخر فلانی ِ از شرایط بی خبر ِ من، چطور می تواند مشت بزند به شکمم و طحالم را پاره کند؟ [پیرو پست قبل]

  • بلوط

داری گند می زنی.

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ
1. احساس می کنم که فقط داریم خودمان را گول می زنیم و بهانه می تراشیم برای احساس شادی کردن.
وگرنه حالا لحظه ای که زمین یک دور زدن دور خورشید را تمام می کند، چه لطفی دارد مگر؟ قبلا احساس می کردم چه لحظه ی مقدسی ! ولی حالا، هیچ اعتقادی ندارم. چرا به تب و تاب میفتم؟ برای چه؟ عجیب نیست؟

2. گندت بزنند که داری دیوانه اَم می کنی. داری دست میگذاری روی نقطه ضعفم. داری جفت پا می روی توی شکمم و طحالم را پاره می کنی. داری... گندت بزنند. من یک روزی میروم. حالا ببین. داری دوباره برم میگردانی. داری خراب می کنی.
  • بلوط

عقده نویس

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

من دست خودم نیست

همه ی پته اَت را می ریزم رو آب.

حالا با دانستنش، می توانی بهم اعتماد کنی.

من دست خودم نیست. قبلا باهم حرف می زدیمُ الان تویی که برای من حرف میزنی و من نمی دانم این ماجرا را برای کی بگویم! از خودت هم اجازه گرفتم. مسخره ی مزخرف. حالم از همه ی تان بهم می خورَد.

  • بلوط

1. رفتم توی حمام و سعی کردم با آب خنک وضو بگیرم. تا داغ شدن صورتم از بودن در آن جمع غریبه، کمتر شود.

2. او آمد و پولی را دور سرت می چرخاند و زیر لب لا حول و لا قوه می خواند و نیم نگاهی از سر اجبار به من کرد و رفت.

3. مرا بغل گرفت و گفت تو هم شده ای دختر خودم. تو شده ای خواهر او. من لبخند زدم و سعی کردم تعارفات را به سویش پرتاب کنم. ولی او مرا با محبت دوباره در آغوش گرفت.

4. آمد و به احترامش بلند شدم ولی بدون نگاهی، تنه ای به من زد و رفت. بی احترامی تلقی اش می کردم.

5. داشت از نظم آن ور آبی ها می گفت و من دراز کشیده به این فکر می کردم که چقدر ذهنم پر شده و می خواهم جایی باشد که خالیش کنم.

6. دوست داشتم من هم برای او، حکم یکی از بهترین دوستانش را داشته باشم یا من هم باشم همانی که در زندگیش نیاز بود، ولی خب.


7. انگار که در زندگیش نتوانسته به غریبه ها اعتماد کند، مرا هم غریبه تلقی کرد و جوابم را نمی داد.

8. برگشت و نگاهم کرد و با فهمیدن اینکه شاید فوق فوقش 18 سال را داشته باشم، چشم غره ای رفت و برگشت و اهمیتی نداد.

9. مورد توجه واقع نشدن برای یک آدم نرمال آنقدر ها هم عذاب آور نیست که برای یک تینیجر دیوانه ی هورمون قاطی کرده.

10. بدون شک اگر او تو را در آن پیرهن قرمز پف دار، با آن موهای لخت و طلایی می دید، عاشقت می شد.

  • بلوط

کار از کار نگذرد یک وقت.

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

دوست دارم رویاهای دخترانه زودتر خودشان با زبان خوش، آن روی سگشان را نشان بدهند و من بفهمم که زرشکی بیش نیستند.

  • بلوط

چی کنیم حالا !

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۶ ب.ظ

موقع کشیدن ریمل : وای چ خوب شدی چقد چشات خوشگل شده

موقع پاک کردنش : معلوم نیس اصلا. ببیننم نمی فهمن ول کن.

  • بلوط

الان یه کتاب بود، ی رمان زرد، دختر 15 ساله با پسر ن چندان سلام 28 ساله، در همون اول ازدواج می کنه و بعد حامله میشه. پسره هم مثکه ازون احمقایی بوده که دست بلند می کرده. و در آخرم اینطور که نوشته بود خوشبخت میشن.

میتونم حدس بزنم نویسنده انگار که ی دختر 15 ساله باشه خودش که آرزوی ازدواج داشته! شاید هم عقده ی خشونت.

  • بلوط

خیر سرم.

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ب.ظ

در طی دو تصمیم انتحاری،

تصمیم گرفتم که امسال سریالای مزخرف ایرانُ نبینم

و اینکه تصمیم گرفتم برای مامان جوراب بخرم.


پی اس اینکه این ۱۳ ریزنز وای کِی میاد پس -_-

  • بلوط

445

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ

نکنی فاش کسی آن چه میان من توست ها !

  • بلوط

چ بر من می گذرد.

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ
گفته بودی که بنویسم از حسم به آدما..
و من باید بگم که تو نمیدونی چقدررر هورمون هایم بهم ریخته !
گفته بودی که بنویسم از اون روز با زهرا..
باید بگم که واقعا بهم خوش گذشت ! 
  • بلوط

زن داداش !!

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۵۴ ب.ظ

به مامانش گفته که : مامان من از اسم متین خیلی خوشم میاد, از خودشم همین طور. ولی روم نمیشه صداش کنم.


پی اس اینکه من از خدامه تو بشی زن داداشم که 🙈

  • بلوط

خونه مادربزرگه

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

اومدیم الان عید دیدنی چون دیگه سی اُم داریم میریم.

و تازه تو جریان همین حرف زدنا فهمیدم حساسیت پدر (و البته داداش) تو خرید, یه چیز کاملا ذاتیه.

  • بلوط

آنچه خواهید دید !

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ

حتما یادم بنداز از دیروز با زهرا وُ وی کافه و سینما فرهنگ بنویسم,

یادم بنداز از حال درونیم و حسم به آدما بنویسم

یادم بنداز از هیجان نصفه و نیمه م برای سفرمون بنویسم,

یادم بنداز از شعر فاطمه سادات بنویسم

یادم بنداز بنویسم از اینکه چه حسی - و در واقع هیچ حسی - ب سال نو ندارم

یادم بنداز از اینکه یه موقه هایی دوست دارم چن نفرو بغل کنم و بگم من تا حالا همچین آدمی مثه تو تو زندگیم نداشتم بنویسم.


  • بلوط

ببین ولی. =]

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ب.ظ

می بینی که موتورم خاموش شده؟

می بینی که وضع و اوضاعو؟ :P

  • بلوط

بخوانیدش، اگر چیزی نمی پرسید.

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ
  • بلوط

حرفای جدی که آخرش چندش شد.

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ

Deleted

for some reasons

  • بلوط

الان میزنید منو.

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

‏اون چیزی که دنیا بهش میگه تستسترون ما شرقی ها بهش میگیم عشق.


[کاف. با تشکر از یاس] 

پی اس اینکه من میگم کل دنیا بهش میگه عشق. ولی همون تستسترونه.

  • بلوط

تشکر از صرف همین وجودت !

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ب.ظ

این آدمایی که آدما رو از روی قیافه و سن قضاوت نمی کنن،

این آدما،

وای این آدما. 3>

  • بلوط

این روزهای آخر سالی.

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ

خیلی عصابم ضعیف شده ها.

سریع میخوام مثلا فلانیو خفه کنم

یا دلم می خواد چن تا خفه شوی محکم بگم

یا دلم می خواد برم سر همه ی اون جمع ۸۰ نفری داد بزنم

یا دلم می خواد بگم توی احمق چرا نمی فهمی برای من واقعا مهمی

یا دلم می خواد بگم خب یه ذره فک کن شاید همه شرایط تو رو نداشته باشن

به هر کسی یا سر چه چیزی فرق نمی کنه

ولی خب سکوت همیشه بهتر از حرفایی ِ که آدما رو میشکونه.

  • بلوط

تئوری

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ب.ظ
بیاید یه بار برای همیشه، همه باهم
این احساسات عشقُ هورمونیو عق بزنیم
و از دستشون راحت شیم.
  • بلوط

اون روی عصبانی

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ب.ظ

مسخره نیست توی یه کتاب، 

خیلی مستقیم پیام واقعه ی عاشورا رو بنویسیم، 

و بعد از بچه بخوایم حفظش کنه و روی ی برگه بنویسدش؟ ب این خیال که ما داریم بچه رو آموزش می دیم. تو گند آموزشو درآوردی. والا.

  • بلوط

تخلیه.

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ

اینجا، یجور چرک نویس حساب میشه. که اون روی سگ و خبیثم میاد بالا. وگرنه که !

  • بلوط

خیلی مبهم نوشتم میدونم !

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ
سهم بعضیا از بعضی چیزا،
فقط دیدنش و شنیدنش و خوندنش و حسرت خوردنه.

پی اس اینکه خدایا دست درد نکنه ها.
  • بلوط

430

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ
امروز سر خوندن دیباچه،
داوودی گفت نخوندی نه؟ گفتم نه.
گفت معلومه. خودتم نمی فهمی چی می گی :|
  • بلوط

اندر احوالات دانش آموز دختر بودن :/

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

همزاد!

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

+ پس عشق چی !

- من به عشق اعتقادی ندارم، من به هورمون اعتقاد دارم !

وای باورم نمیشه همچین دیالوگی رو از فیلم "مکس" شنیدم الان.

  • بلوط

رمزش فرق می کنه.

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۰۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بلوط

بگذاریدش به حساب زودرنج و حساس بودن تینیجری.

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ب.ظ

من برای اولین بار در دلم همین چند دقیقه ی پیش به تو گفتم خفه شو.

چون دیگر نمی خواستم بشنوم. چون دیگر همه چیز تکلیفش مشخص شده و معلوم است.

تو هیچ وقت فکرش را هم نمی کنی که حرف هایت چقدر روی من تاثیر می گذارد. چقدر باعث می شود احساس کنم کوچکم، احساس کنم دیده نمی شوم، احساس کنم که وجود ندارم. احساس کنم که چقدر از بقیه دورم. چقدر بی ارزشم.

هیچ وقت فکرش را هم نمی کنی که تمام این حرف های معمولی، باعث می شود عقده ای شوم. باعث می شود فاصله بگیرم.

همین چند دقیقه ی پیش زنگ زد و من، بعد از قطع کردن، خنده ی رو لب هایم به چشم غره تبدیل شد. ای کاش یکی می گفت که می فهمد مرا ( چ جمله ی مسخره ای !)... ولی من میدانم که تو نمی فهمی تو انقدر دنیایت با دنیای من فرق کرده که!

دیگر نمی خواهم بروم توی جمع، دیگر نمی خواهم ببینمشان. و الان دوباره تمام آن حس های بد برگشته و فکر می کنم خود این حس های بد را خدا دوباره انداخته در دلم که فراموشش نکنم...


غیر قابل پیگیریست...

  • بلوط

به "ناشناس"

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ

ای کاش ناشناس نظر نمیذاشتین تا جواب می دادم واقعا.


پی اس اینکه مال یوستین گاردره و اینکه من اصلا دنیای سوفیشو دوس نداشتم و دختر پرتقال اونقدرام مثه دنیای سوفی فلسفی نیس :)

  • بلوط

دختر پرتقال :)

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ب.ظ

وقتی اولین بار کتاب دختر پرتقال و دیدم، توی نمایشگاه کتاب بود.

به فروشنده گفتم که درباره ی چیه؟ اونم گفت راجبه دختری که خیلی زیاد پرتقال میخورده.

من بی توجه به داستان مسخره ای که داشت خریدمش.

ولی هیچ وقت راجبه کتابی که نخوندید اظهار نظر الکی نکنید. چون شخصیت داستان از یه دختر گامبوی پرتقال خور توی ذهنم (قبل از خوندش) ، تغییر کرد به یه دختر زیبا و ظریف و مهربون نقاش.

دختر پرتقال یکی از "حس خوب" ترین های منه. که بعدش لبخند می زنم.


پی اس اینکه اگر می خواهید بخوانیدش ، قبل از خواندن حتی در حد دو خط خلاصه ی پشت همه ی کتاب ها هم داستانش را نفهمید.

  • بلوط

دوران قبلنا. وقتی تابستون بود مثلن.

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ

دلم برا اون شبایی تنگ شده که باهم تا نصفه شب می خندیدم

بعدم سر اینکه کی کودوم طرف بخوابه جرُبحث می کردیم ُ پتو رو می کشیدیم.

میدونی، ی جور نوستالژیه که با شرایط مزخرفت، دیگه تکرار نمیشه انگار.

البته برای یِ ۱۶ سالُ ۱۰ ماه ِ ، خیلی نوستالژی معنی نمیده.

  • بلوط