تارُف.
میگه : توییترت هنوز رو گوشیم لاگ اینه، میشه بمونه من بخونمش ؟
میگم : حله. [ استیکر ِ کندن مو ]
میگه : توییترت هنوز رو گوشیم لاگ اینه، میشه بمونه من بخونمش ؟
میگم : حله. [ استیکر ِ کندن مو ]
امروز، دوباره نفس عمیق کشیدم، دوباره حس های بد را کشتم. بعد بدترین آدمی که از خودم انتظار داشتم تبدیل شدم، و به تصور ِ خراش افتادن ِ قلب بقیه خندیدم. بعد شدم یک روان شناس که رفتار خودم را تحلیل کردم و خب، بعد هم دوباره خود اصلیم شدم و گفتم : بقیه که تقصیری ندارند ! [ ناگاه ندا آمد که شاید دارند، دارند ، دارند :d اما، ندا را خفه کردم. ]
من امروز، حس های بد را با نفس های عمیقم در نطفه خفه کردم.
[استیکر ِ دست های مشت]
اونایی که می خوان روان شناس بازی در بیارن. اونایی که روی نک پاشون بلند شدن و بقیه رو دست به سینه می بینن. اونا.
آن جمله های آن کنار را می بینید ؟
من خودم شک ندارم که خودم آن جمله ها را نوشته ام و از جایی برنداشتمشان. ولی این چند روز خیلی با آن جمله ها ، در وبلاگ های دیگر مواجه شده ام. و خیلی بامزه است :) هوم.
همه ی این منجلاب ها ُ باتلاق ها ُ لجن ها ُ چرک ها ُ زخم ها ُ عفونت ها از جایی شروع شد که من دیگه برای شما نامه ننوشتم. ممنون از توفیقی که دادین پدر. تولدتون مبارک.
من واقعا اجازه نمیدم دیگه،
کسی اذیتم کنه. یا نمی ذارم دیگه کسی بخواد غرورمُ له کنه. واقعا ازین به بعد، حتی اگه زخم شدم، خودم جعبه چسب زخممُ باز می کنم. و اگه قراره کسی آرامشُ تزریق کنه تو رگام، اون خودمم. میدونی که چی میگم ؟
پارت چهارمش داشت فِیل می شد.
ولی خب دوباره تصمیم گرفتم جعبه چسب زخممو باز کنم.
امروز،
سعی کردم دوباره برگردم. و خب،
دیشب،
اول طوفان شد، و این آرامش مال بعد ِ طوفانه.
پی اس اینکه ناشناس عزیز ! شما از خوش قلب ترین آدم هایی هستید ک دیدم.
پی اس اینکه خدایا زهرا رُ نگیریا. این یکی نه :)
کاش قابل اعتماد بودم، کاش دوستم داشتید، کاش سعی نمی کردید زرنگ بازی دربیاورید، کاش حال من را بهم نمی زدید.
(روزگار می نویسد که او دختری بیچاره با غروری له و لورده بود.)
همین الان تصمیم گرفتم بسته ی چسب زخممُ باز کنم، بزنم رو هر جایی که زخمش سر باز کرده
و برگردم به روال عادی زندگی. ممنون که فکر کردین می فهمین، ولی نمی فهمین.
پروژه ی برگشت ! برداشت اول !
اول می خواستم بگم که من آدرس وبلاگ شخصیمُ کجا نوشتم
که بعد از مرگم برید بخونیدش.
ولی بعد دیدم بعضی آدما حقشون نیست این همه فکت راجبه خودشون بخونن.
شاید غرورشون له شه. و شایدم بعضیا، زیادی خوشیشون شه.
من میدونم همه چی حل میشه ها،
فقط باید راهشو پیدا کنم.
پی اس اینکه صبا خوابه ... دیرین دیرین ...
شده نوک انگشتات
گِز گز کنه از شدت هجوم ِ فکرای آزار دهنده ؟
من میگم
"همه چیو از چشات می خونم" الکیه. چشما - خودِ خودِ چشما - هیچ حسیو منتقل نمی کنن.
خیله خب،
من دو تا دستامُ به نشونه تسلیم میرم بالا وُ
اعتراف می کنم که من حسودی کردم
اعتراف می کنم که من فقط داشتم می گفتم هِی ! من تو شرایطی اَم که بیشتر به محبتتون احتیاج دارم !
اعتراف می کنم که خب، من فقط آدمای اطرافمُ دوست دارمُ زودرنج شدم. میتونید بذارید به حساب هر چی که قضاوت کردین. مهم نیس.
به نظر می رسه من گم شدم.
و خب طبیعیه که وقتی یه دختربچه گم میشه، دست و پاشو گم می کنه، زانوهاشو جمع می کنه تو شکمش و با ترس به بقیه نگاه می کنه. قلبش انقدر تند می زنه که خب، ..
دستتو بگیرم ببرم یه جایی - که بدونی من بهت اهمیت میدم - و بعد اونجا حالت خوب شه،
اونجا انقدر داد بزنی که حالت خوب شه، که دیگه انقدر حسای بد نداشته باشی و همش نگی که گریه می کنی.
ولی الان شبه، و من نمیدونم "اونجا" کجاست و خب، خیلی چیزای دیگه سر جاش نیست. ولی ما میتونستیم دوستای خوبی باشیم. می گیری که چی میگم؟
چی باعث شده فکر کنین که بقیه می نویسن که شما بخونین ؟
چی باعث شده این غرور کاذبو داشته باشین که به کسایی که شاید تنها سلاحشون نوشتنه، هجوم بیارین ؟
چی باعث شده فک کنین میشه برای بلاگ، حد و حدود تعیین کرد ؟
چی باعث شده به اعتقادات بقیه حمله ور شین و سن بقیه رو توی سرشون بزنین ؟ شاید حرف من فقط برای این باشه که دل خودم آروم باشه ! شاید حرف من فقط برای این باشه که خودم راحت ترم ! شاید تعصبی نباشه !
چی باعث شده فک کنین خودتون هیچ وقت ۱۳ ساله نبودین و این احساسات هر چند تینیجری رو تجربه نکردین ؟
چی باعث شده به جای تحلیل روان شناختی ِ این واکنشا، به این فکر کنین که میتونین راحت قضاوت کنین ؟
خطاب به ایشون. و کامنتی که گذاشتن برای من.
دیگه وقتشه اون دیوار سنگی بریزه تا اون دو تا پنجره دیگه اسیر نباشن.
چیه ؟ فقط من بنویسم، تو بخونی ؟ تو بدونی ؟
فقط دست من رو شه ؟
من دارم فک می کنم حتما من یه بار این حجم از فشار یا این حجم از احساسو به یکی منتقل کردم، که خب، هیچ کاری بی جواب نمی مونه.
پونصدُ سیُ پنجمینشو چجوری بنویسم ؟
امروز،
امروز هیچ ذوقی نداشتمُ آروم بودم.
امروز اسم کسایی که قراره راجبشون بنویسمُ روی لیست نوشتم.
[و موفرفری رو یادم رفته بود. ببین چ بی معرفتم ؟ ببخش.]
امروز شیشم اردیبهشت بود. امروز من روز های هجده سالگیمو با ترس می گذرونم
و از گذشت زمان، تن و بدنم می لرزه. و با ترس میرم جلو. اونقدر ترس که بدنم سست میشه.
ببین !
شاید سارینا باعث شد که من بزرگترین اشتباه ِ زندگیم - تا اینجا - رو مرتکب بشم !
ولی تو، خود ِ اون اشتباهی ! می فهمی ؟
سلام ! بزرگترین اشتباه زندگی !
خب .. من امروز اگر خودم بودم، پس چهار ماه بود که خودم نبودم. و غم انگیزه،
چون دارم روزای هیژده سالگیمو میگذرونم. امروز اولین روز هیژده سالگیم بود. هوم.
سخته آدم چیزایی که حس می کنه رو،
بگنجونه توی کلمه ها.
ی مهمونی رو تصور کردم،
آدماشم انتخاب کردم، حتی موزیکشم گذاشتم،
داستانشم تا ته خودم خوندم،
و بعد سریع چشمامُ باز و بسته کردم که زیاد نرم تو فکرش.
پی اس اینکه عنوان فعل نیست. اسمِ.
خیلی بَده اینجا انقد سفیده ؟
خیلی بَده ی عالم حس بد جوونه زده تو خاکم؟
خیلی بده هی حسرت می خورم ؟
باید بگم
دیگه دستام رو کیبورد حرکت نمی کنن. دیگه چیزی برای نوشتن نیست.
گفت اون گل خشکارو می بینی ؟ اونارو واسه سالگردمون خریده.
گفتم سالگرد چیتون ؟
خندید : دومین سالگردمون دیگه.
فک کردم شوخی می کنه. گفتم که چطور من تا حالا نمیدونستم. تعریف کرد. از اینکه میره تا دم کلاس زبان، تا بیاردش خونه. ازینکه خطابش می کنه " دلبرِماه پیشانی من"، از اینکه کار می کنه، از اینکه میگه روسریتو بکش جلو.
بهش گفتم که رحم کنه. بذاره نفس بکشم ! نفسم تنگ شده بود. چی می گفت این ؟
خندید : بین خودمون بمونه ها !
با بهت نگاش کردم که هان ؟ بمونه ؟ .. می مونه ... می مونه ..
دیدن اینکه در جنگ داخلی به سر می بری،
هوم... اصلا قشنگ نیست.