روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

1325

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۳۴ ب.ظ
شنبه سر تاریخ شناسی،سیما از باصری اجازه گرفت که بیام بیرون و حرف بزنیم. دنیا و اون یکی دختره که اسمش یادم نمیاد و آل همه تو دفتر بودن. سیما یه حقیقتی رو یه دفه مثه پتک کوبید تو سرم که البته هم من میدونم حقیقت محض نبود هم خودش. ولی باید گفته می شد. واقعا باید گفته می شد. و من در آروم ترین حالت ممکن فقط به همه ی حرفاش گوش کردم و در تمام اون 10 مینی که حرف می زدیم، دستام به نشونه ی تسلیم بالا بود ( این یه مجازه ) و هیچ دفاعی نداشتم. و اونم چیزی جز حرف درست نمی گفت. بعد از طهر دوباره حرف زدیم، و من لاست مای کنترل و اشک هام جاری شد. و خودش هم میدونست. و سیما توی زندگی من واقعا یه مهره ی اثر گذاره. اون اوایل دوست داشتم پشتیبانم صبا باشه شاید چون کول تر به نظر میاد. اما سیما بسیار بسیار به من از نظر اخلاقی نزدیک تر، از بقیه عاقل تر و کار بلد تر و دلسوز تره. شکر بابتش. شکر. دوست داشتم اینو بنویسم ولی نمی خواستم که بچه های مدرسه بخونن. و دیگه اون قدر امروز سر آزمون ناراحت نشدم چون اون حتی یک درصد منم نیست. اون چیزی که اونجاست. و دیگه نمی خوام شعاری بدم. فقط تو درون خودم.

  • ۹۶/۱۱/۱۵
  • بلوط