روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۵۵۸ مطلب با موضوع «ما» ثبت شده است

1048

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

I lost it.

  • بلوط

1042

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ب.ظ
بی حوصله ام. خیلی.

*1041 مال الان نیست، جا ننداختمش.
  • بلوط

1040

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۱ ب.ظ
آیم د استرانگ ایندیپندنت کانفیدنس وان.
  • بلوط

کانفشن

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۶ ب.ظ

وقتی که آیم نات نیدد، سکوت می کنم و خودمو میکشم کنار.

  • بلوط

بچه های کلاس

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ب.ظ

دیروز خیلی خندیدیم. مخصوصا سر بیدقی.

  • بلوط

لیمیت

چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ

اگه حال آدما رو از یک تا ده درجه بندی کنید، من

حد مجموع دنباله ای با آر = یک دوم

و آ = دو پنجمم.

  • بلوط

به هر آشنایی که اینجا را می خواند

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ
من در عمر کم 17 سالو 7 ماهو 2 روزه ام، اتفاقات مختلفی را تجربه کرده ام. مثل شما. مثل هر آدم دیگری. بچگی کردم، اشتباه کردم، خوب بودم، بد بودم. اما چیز های معمولی ای که بر من معمولی گذشته است، غیر قابل پیگیری ترین چیز های زندگی من است. و من قصد ندارم برای هیچ کس بگویمشان. هیچ کس.حتی فندق. حتی لیو. شما از افراد نزدیک زندگی من هستید، ولی چیزی نپرسید، ذهن من با پرسیدن شما ناخودآگاه احساس خطر می کند.
با حس دوست داشتن
بلوط
  • بلوط

1034

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۵ ب.ظ
خوردم زمین. منو ببخش. منو ببخش. بلندم کن.
  • بلوط

توهماتی که به اسم خواب می بینیم

يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ب.ظ
ذهن من بیخود کرد از بین این همه آدم اونو انتخاب کرد و آورد تو خواب من.
  • بلوط

امروز

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۷ ب.ظ

1. عینک جدید گرفتم

2. با زهرا و پنج تا دیگه از بچه ها رفتیم ریواس

3. با زهرا راجبه آزمون همبستگی طورانه حرف زدیم

4. مهمون داشتیم و من همون طور که تا یه حدی ایده الم بود خونسرد بودم.

5. تولد داداش بود بعد یه هفته با تاخیر

6. با صبا حرف زدیم

7. معلم ادبیات راهنماییمو دیدم و حتی اسممو یادش بود و گفت بلوط جان و بغل و فلان.

8. رتبم از چیزی که فک می کردم بهتر شد

9. یه خانومه تو مغازه گفت ما سلیقمون بهم شبیهه، کودومشو ور دارم :)

10. یه فکر ممنوعه اومد تو سرم و پسش زدم.

11. یکی از 250 تا فیلم برتر ای ام دی بی رو دیدم که هیچ مالی نبود البته

12. بالاخره تموم شد. و یه شروع جدید.

شکرخدا.

  • بلوط

نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه

پنجشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۸ ب.ظ
یه چیزی میخوام بنویسم که نمیدونم چیه. و از صب دارم توی این صفحه و کلیدای کیبورد دست و پا میزنم.
  • بلوط

سه فکت امشب

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ
چقدر سخت می شود باور کرد که یک نفر از میان ما رفته.
دلم برای عاطفه تنگ شده است. خیلی عادی.
لگاریتم دوست داشتنی من.
  • بلوط

عنوان.بی عنوان.

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ
نباید کم بنویسم. ولی سانسورچی درونم اجازه نمی دهد.
  • بلوط

1022

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ
دقیقه هاست به صفحه ی سفیدی که الان شما دارید همین چند کلمه را رویش می خوانید، خیره شده ام.
  • بلوط

کسی چه می داند.

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ
مثلا - در 25 سالگی دراز کشیدی روی تخت، به سقف نگاه می کنی، یاد تلاشها و روز ها و آدم های 7 سال پیشت میفتی، کنکور برایت بچگانه ترین چیز دنیاست. به روزهای پیش دانشگاهی می خندی. چقدر عوض شده ایم. افتادیم توی سراشیبی. انگار که زندگی یک مثلث باشد و "18" رأسش. قبلش با من و من و دردسر می آیی تا برسی به 18، و وقتی رسیدی، صااف هلت می دهند پایین تا جایی که به خودت می آیی و می بینی یک پیرزن با پوست چروک شده ای.
در 25 سالگی، زل میزنی به سقف، و میپرسی که به چیزی که میخواستی رسیدی؟ حسرت؟ خوشحالی؟ نمیدانم. آدم های کنارت خوب اند؟ اصلا هستند؟ نیستند؟ شده ای یک روان شناس؟ وکیل؟ لیسانس؟ فوق لیسانس؟ دانشجو ؟ متاهل؟ مجرد؟ شاغل؟ بیکار؟ مثبت؟ منفی؟ - کسی چه میداند.
*زندگی همینه فندق کوچولوی من.
  • بلوط

1020

شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۴۳ ب.ظ

 یه گندی زدم. همین الان.

  • بلوط

فندق مامان !

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ
زیبای جهانم !
این روز ها مرگ برای من ملموس است. به معنای واقعی کلمه "ملموس". من روزی پیر می شوم، مرا با لفظ های پیرزنی خطاب می کنند. پا درد می گیرم. از پله ها نمی توانم بیایم بالا. من سال 2100 را نمی بینم. من هم روزی غسل داده می شوم، برایم مراسم می گیرند، فراموش می شوم، سر ارث و میراثم بحث می کنند. بی تابی می کنند. خیرات می دهند. بچه های هیجده ساله ی دور فامیل بی اعتنا به خبر مرگم، می گویند که نمی آیند به مراسم. بعضی ها نچی می کنند و می گویند آدم خوبی بود. در گیر پیدا کردن مداح و قاری و مراسم ناهار و حلوا. من هم روزی می میرم. و با مرگ عزیزانم مواجهم. و دیگر نیستم! و بعد هم همه ی اتفاقات آن طرف.
دخترک مو مشکی ام !
ای کاش خدا به من دختری بدهد که تو باشی. و اگر بچه هایم پسر باشند، این نامه ها مسکوت و سر به مهر باقی خواهند ماند. فندق، روزهایی می آیند که تو داغداری، صاحب عزایی، غمگینی، بی تابی، یا حتی قلبت تاب ندارد این همه رفتن را. ولی بدان عزیزکم! این دنیا واقعا و از ته قلب جای گذر است، می آیی، می روی و روزی دیگر حرف نمی زنی و روز دیگر راه نمی توانی بروی و روز دیگر نفس نمی کشی. ولی همه ی ما میدانیم که مرگ، یعنی اینکه یک بخش کوچک را از دست بدهی. یک بدن ناقابل را. و روحی که می ماند برای همیشه. عزیز دل من، روحت را پاک پاک پاک نگه دار و مثل من کثیف و سیاهش نکن. این نامه بیشتر از آنکه جنبه ی نصیحتی داشته باشد، واقعیتی ست که قلبم را به تپش درمیاورد.
روزی می آید که من دیگر نیستم.
با عشق و ترس
"مامان"
  • بلوط

خواهرانه

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۲۷ ب.ظ

با عاطفه در صلح مطلقیم.

  • بلوط

1012

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ
هوس نارنج کردم.
  • بلوط

البته این را هم در حکم "چیزی" حساب نمی کنم.

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۳۹ ب.ظ

فندق مامان!

میدانی چنددد وقت است چیزی برایت ننوشته ام؟

  • بلوط

1008

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

پدر شب رفت. هیچ کس آنطور که باید ناراحت نیست.من تصمیم گرفته ام، به قول صبا، ایندیپندنت وومن. به معنای خودم.

  • بلوط

1006

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ق.ظ

چند وقته چقد مهربونو چندش شدم. امشب فهمیدم دیگ تموم شد. البته شده بود. مهم نیست واقعا. مهم اینه که برم جلو، واینسم، برسم به چیزی که میخوام، ثابت شم. این از عاطفه مهم تره. 

  • بلوط

این، تقریبا یک پست تداعی آزاد است

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۴۰ ب.ظ
نمیدانم. باید الان بنویسم. بدون ملاحظه. هربار گفتم نه اینها جایش توی وبلاگ نیست نه این ها فلان. ولی الان حوصله ی سانسور کردن ندارم. صبا پکر است. جدیدا قسمت بالا ی سمت چپ سرم درد می کند. جدیدا. به این نتیجه رسیده ام که اول باید درس خواندن را با ریاضی شروع کنم وگرنه نمی شود.و خوشحال ترینم از این که پشتیبانم سیماست. و کاش نرجس رتبه ام را از زیر زبانم نکشد که من قصد ندارم لام تا کام حرف بزنم. آن دختر جوان تازه ازدواج کرده هم، پی امم را سین نکرده. به درررک. من دیگر حال ناله و فلان ندارم. یک بلوطی بود یک وقت که ناراحت بود. حالا فقط تاسف می خورد. خیلی جدی. بی حس. اصلا میدانی چه - جدای از عاطفه - نخست دیر زمانی در او نگریستم، چندان که چون نظر از وی بازگرفتم، در پیرامون من، همه چیزی به هیات او درآمده بود. آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست. این نهایت احساس من است.
  • بلوط

او

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۵۲ ب.ظ
احساسات من درباره تو، یک نوع پارادوکس مطلق است.
  • بلوط

1002

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۱۲ ب.ظ

 این سارافون را که پوشیده ام، شبیه به دخترک های نقاش با موهای آشفته شدم. با لپی که اشتباهی قلمو خورده بهش و آبی شده است.

  • بلوط

هجده، هیجده، هژده یا هر کوفت دیگری

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۳۴ ب.ظ
از اول هم نباید چشم هایمان را میدوختیم به هجده.دیگر هیچ چشم 17 ساله ای، انتظار هجده را نمی کشد. هجده سالگی، هیچ پخی نیست.
*هفده سالو اندی از عمرش را نگاه می کند. ترسان به چند ماه مانده به هجده سالگیش خیره شده، پتو را روی سرش می کشد و می خوابد*
  • بلوط

6:59

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۰۱ ق.ظ

بیدار باش هفت صبی. گفته بودم خوشحالت می کنم، قول داده بودم.

  • بلوط

آی پرامیس

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ
لبخند می نشانم روی لب هایت. قول می دهم.
  • بلوط

منطقه ی امن دخترک

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۱۰ ب.ظ
و من به طرز عاشقانه ای، اینجا را دوست دارم. و تمام کلماتم را، و عنوان هایم را و شماره هایم را و موضوع هایم را.
  • بلوط

985

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

ای کاش از رشته های انسانی سر رشته نداشته باشی، برنامه نویس باشی. آی تی، نرم افزار. تینیجی تصور کنیم، هکر. با توام! تعلق معلق همیشه در خاطر من !

  • بلوط

984

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۲۳ ب.ظ
خیلی وقته صدای کیبورد لپ تاپو نشنیدم. یو هو نو آیدیا، که چقد دوس دارم این صدارو.
  • بلوط

981

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ب.ظ
یه جوری از وصل این رشنه نا امید - که البته هیچ وقت نباید شد
  • بلوط

980

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ب.ظ
دوست دارم بنویسم. خیلی. ولی کشش بک اسپیس از کشش حروف بیشتره. میفهمی چی میگم؟
  • بلوط

979

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۴۰ ب.ظ
بارونی قرار بود بیاد، اومد. رعد و برقی قرار بود زده بشه، زده شد. طوفانی که قرار بود بیاد، اومد. وقتش نیست دیگه آروم شی؟ بوی خاک نم دار بدی؟ آسمونت صاف باشه؟ هر چند چشمات پف کنه یا یه عالم گریه کنی. تموم شد، خب؟ حالا باید برسی. به هر چی میخوای. باید برسی.
  • بلوط

978

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۵ ق.ظ

اول صب جمعه و اینکه کارام مونده و امروز دوبار باید برم بیرون. بی حوصله. از اون وقتا که بگی بالا چشت ابروعه بد نگا می کنم. و فقط نگاه می کنم !

  • بلوط

976

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

دارم بالا میارم این حجم از تفاوتو. و اونو. و کلاسو. و اون یکیو. و یکی دیگرو. و بی ملاحظه بودنشو. و حرفای بدشو. و انسانی رو. و این کشورو. و تقریبن نصف چیزارو. ولی به نظرم مشکلی نیست یه دختر 17 ساله هر از چند گاهی اینجوری معادله های ذهنیش نامعادله بشه. هم اقتضای سنه. هم شرایط تهوع آور. اگه اسم میاوردم راحت تر بودم. ولی نمیشه. داره. حالم. بهم. میخوره. و این تنها توصیف دقیقیه که میشناسم. 

  • بلوط

969

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ
جز همین حرفای تکراری، چیزی برای گفتن نیست، همون روتین.
  • بلوط

968

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ

تا کی ادا در آوردن؟ اه. [ بخش سیاه ذهنم را خالی می کنم اینجا، من به این سیاهی که این وبلاگ است ، نیستم. ]

  • بلوط

شخصی

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۴ ب.ظ

وقتش است که دیگر نترسم. هر چیزی که باشد.

  • بلوط

966

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ
باران میبارد. باز بهتر است از هوای خشک و سرد. چراغ ها خاموش است، جامعه شناسی توی کیفم دهان کجی می کند، من به آدم ها فکر می کنم، به تفاوت ها، به ترس ها، به حسادت ها، به تازگی ها. به شروع شدن تقریبا سراشیبی زندگی. سراشیبی ای که از دنیای دانش آموزی درمی آیی، از "من" بودن در می آیی، از بچه بودن در می آیی. سراشیبی هولناک بزرگ شدن.
  • بلوط

965

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ب.ظ

کانفشن : یک شب در درون خودم مثل مغول ها، مرز های حریم شخصی را له کردم. 

  • بلوط

963

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۲ ق.ظ

نمی خواستم ساعت دوی نصفه شب پست بگذارم ولی کلمات به زور خودشان را می کوبند به کیبورد و بعد خفه شان می کنم. دلم می خواهد بنویسم، ولی.

  • بلوط
  • بلوط

تکمله به نامه های قبلی.

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۹ ب.ظ

آه دختر جوان ! چرا فکر می کنی من ناز می کنم ؟ در احساسات من تنها چیزی که نیست، ناز کردن است. آن هم نسبت به تو. من ناراحت بودم ! [ مشتش را به دیوار نه - به بالش می کوبد. ] بیلیو می که من غم عمیقی را حس می کردم. البته غم عمیق نه حالت ناله ها، نه. منظورم ناراحتی کوچکی ست در اعماق وجود که اصلا معلوم نیست. مثل همان "دراکولای غمگین در من" . اما چه کسی جز توی تغییر کرده، اسم این ها را ناز کردن می گذارد ؟

[ تکمله بر وزن تفعله. وزن دیگه ی باب تفعیل. میرابی تاثیر خودشو گذاشته.]

  • بلوط

957

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۱ ب.ظ

به من می گوید تو ناز داری. و از این قربان صدقه ها. قرار شد سه شنبه بروم پیشش. ناراحت کننده است که دیشب هیات تمام شد و امشب جایی برای رفتن ندارم. جایی که دوستش داشته باشم. با صبا کلی فکر هایمان گذاشتیم روی هم و آخرش یک وویس بیست ثانیه ای فرستادم برایش و این روش جواب داد ! حالا ببینمش می گویم که دختر جوان ! تو هر چقدر هم که بروی و هی دور و دور و دورتر شوی، باز هم جای خالی دوستی که سایه ات را دنبال کند را حس می کنی. مگر من حس نکردم؟ من جای خالی تو را عمیقا حس کردم، جای خالی صبا را حتی در کم پیدا بودنش حس کرده ام، جای خالی زهرا را ! - اگر دور باشد.

گفتم که قرار است سه شنبه بروم پیشش دیگر؟ قرار است همه ی فیلم ها را آماده کند و کلی چیز برایم تعریف کند و من خرس گنده نتوانم خودم را جمع کنم و به قول صبا عر بزنم. و بعد به خودم بگویم کام آن به خودت بیا ! و بعد صبا بگوید به خودت نیا گریه کن ! این اتفاقی ست که خواهد افتاد. با شناخت 17 سالو پنج ماهو چهار روزه ای که از خودم دارم می گویم. الکی که نه.

بی قائده نوشتن ها را که می بینید ؟ از جمله ای به جمله ی دیگر پریدن. عاح وقت استراحتم گذشت. بروم سر درس و مشق و زندگیم. بقیه اش باشد بعدا.

  • بلوط

شخصی

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۳۶ ب.ظ

میدونی چی فهمیدم؟ میدونی توی روز دوم از ماه ششم هجده ساله بودن چی فهمیدم ؟ اینکه چه اختلاف نظری وجود داره و چه فرقی هست بین ما و چه مشکلاتی میتونه به وجود بیاد و هنوز نیومده. برس به فریاد ما.

  • بلوط

953

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۰ ب.ظ

بزرگ میشی، تغییر می کنی، سیر عوض شدن بشریت و می بینی، آدما رو نجات میدی، نگران نباش.

  • بلوط

چرت و پرت با ذکر چند خط مثال.

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ
دیشب خیلی خوب بود. خیلی زیاد. امروز ، تولد مامان یادم رفته بود. ولی تولد ها چندان اهمیتی ندارند. بیشتر از همه، تولد خودم. حالا جدا از تولد مامان، دیشب خواب عاطفه را دیدم، زنگ بزنم و حالش را بپرسم و غرورم را بگذارم زیر پا یا صورت مسئله را پاک کنم؟ خب. صورت مسئله. صورت مسئله را نبینم اصلا حالم بهتر است تا دیدنش، حل کردنش و فلان. ترس نیست. من فقط سعی می کنم اوضاع را در حالت تعلیق نگه دارم. چون این ممکن، هیچ وقت موجود نمی شود.پس ممکن بودن بهتر تا معدوم بودن. البته معدوم "بودن" معنی ندارد. معدوم که چیزی نیست که "باشد" ! ولی خب در مثل مناقشه نیست. زینب و اسماء همیشه می گویند. البته هیچ ربطی نداشت ولی حالا داشتم می گفتم که این مسئله،  یک چیز معلق در هواست که ترجیح میدم همان طور معلق بماند تا اینکه بیفتد زمین و بمیرد یا مثلا برود به آسمان ها و آنجا خفه شود. چرت نگو دختر. برگردیم به بلوط همیشگی.
  • بلوط

پارسال با عاطفه رفتیم، امسال دارم با نرجس میرم. کی فکرشو می کرد؟ بعد میدونی چی یادم میاد؟ قاسمی رو وقتی میگه کارای خدا این طوریه. و یه وقتا فک می کنم اگه کارای خدا اینطوریه که نقطه ضعفای ادمو نشونه میره، بدون کمک ، من زمین می خورم. هر چند کمک هست. بزرگترین کمک دنیا هست. اونی که نیست، منم.

داشتم به نرجس می گفتم خودمو تنبیه می کنم نمیام. گفت اگه نیای ینی یکی دیگه تنبیهت کرده و توفیق اومدنو ازت گرفته. خدا مقیل العثراته. میرابی همیشه میگه. میگه لغزش ها رو جبران می کنه. اَقِلنی عَثرَتی.

  • بلوط

950

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ب.ظ

ولی کسی که میتونه دل ببره، میتونه بکَنه ، میتونه ول کنه ، واقعا قابل تحسینه. قابل تحسین افتاده تو دهنم. چند وقته یادم میره افتاده تو "دهنم" درسته یا افتاده تو "زبونم" :|

  • بلوط